۱۰۵۳.شرح نهج البلاغةـ به نقل از ابن عبّاس ـ: نزد عمر بودم . چنان نفسى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از هم باز شد . گفتم : اى امير مؤمنان! اين نفَس را جز اندوهى سخت ، بيرون نداد .
گفت : آرى به خدا ، اى ابن عبّاس! من بسيار انديشيدم ؛ ولى ندانستم كه پس از خود ، اين امارت را براى چه كسى قرار دهم .
سپس گفت : شايد تو ، سَرورت را شايسته آن مى بينى .
گفتم : با آن جهاد و سابقه و خويشى و علمش ، چه چيزى جلوى او را مى گيرد؟
گفت : درست مى گويى ؛ امّا او مردى شوخ طبع است .
گفتم : چرا طلحه را برنمى گزينى؟
گفت : فخرفروش است ، با آن انگشت قطع شده اش!
گفتم : عبد الرحمان [ چه] ؟
گفت : مردى ناتوان است . اگر امارت به او برسد ، مُهرش را به دست زنش مى سپارد .
گفتم : و زبير؟
گفت : بدخو و حريص است و براى يك مَن گندمِ نم كشيده ، سيلى مى زند .
گفتم : سعد بن ابى وقّاص چه؟
گفت : او مرد شمشير و اسب است [ ، نه مرد خلافت] .
گفتم : پس عثمان؟
گفت : آه ، آه ، آه! به خدا سوگند ، اگر او حكومت را به عهده بگيرد ، فرزندان ابى مُعَيط را بر دوش مردمْ سوار مى كند و عرب بر او مى شورند .
سپس اندكى سكوت كرد و رو به من كرد و گفت : به خدا سوگند ، كسى كه جسارت آن را دارد كه در صورت حاكم شدن ، ايشان را به عمل به كتاب پروردگارشان و سنّت پيامبرشان وا دارد ، همان سَرور تو [ على] است . بدان كه اگر حكومتشان را به عهده بگيرد ، آنان را بر راه روشن و صراط مستقيم مى برد .