چيز بايد دانسته شود كه على عليه السلام ، حكومت را براى احقاق حقْ پذيرفته بود ، و سياست را به عنوان ابزار حكومت ، بر مبناى حقوق انسانى و برآوردن نيازهاى واقعى انسان ، قبول كرده بود .
اگر از اين زاويه بنگريم و با اين ملاكْ حكومت و حاكميت او را ارزيابى كنيم ، خواهيم ديد كه آنچه امامْ بدان دست يازيده ، دقيقا در جهت اهداف بلند او ، و استوار و به سامان بوده است .
اما كسانى كه از اين زاويه نگاه نمى كنند ، موضع امام را در شوراى شش نفرى عمر براى تعيين خليفه نمى پذيرند و تأكيد بر عزل معاويه را در آغاز حكومت و در هنگامه اى كه هنوز پايه هاى حاكميت او استوار نشده بود ، از شيوه هاى سياست مدارانه ، به دور مى دانند و مى گويند كه على عليه السلام ، رزم آورى دلير و بى باك بود ؛ امّا سياست مدارى حكومتگر ، نه!
مى گويند اگر على عليه السلام ، مرد سياست بود ، چرا هنگامى كه عبدالرحمان در شوراى شش نفرى كه عمر براى تعيين خليفه پس از خود تشكيل داده بود ، به او پيشنهاد كرد كه با وى بيعت كند ، مشروط به آن كه به سيره ابوبكر و عمر عمل كند ، شرط او را نپذيرفت؟! سياست مدارانه آن بود كه مى پذيرفت و پس از استوار سازى پايه هاىِ حكومت ، به شيوه خودْ عمل مى كرد و به راه خود مى رفت . مگر عثمان كه شرط را پذيرفت ، به شيوه آنها رفت؟!
اگر امام با سياستْ عمل مى كرد ، نبايد در آغاز حكومت ، با عناصر مخالف ، بويژه طلحه و زبير كه چهره هاى موجّهى بودند ، و معاويه كه در شامْ سلطه و نفوذ داشت ، بدان سان برخورد مى كرد . بايد موقّتا مى ساخت و خواسته هاى آنان را تأمين كرد و پس از استقرار حكومت ، به قلع و قمع آنان مى پرداخت . اين گونه موضع گيرى ها و برخوردهاى سؤال انگيز ، در زندگى سياسى على عليه السلام ، كم نيست .