۱۰۵۴.المصنَّفـ به نقل از عبد الرحمان قارى ـ: عمر بن خطّاب با مردى از انصار نشسته بود ... . به وى گفت : مردم ، چه كسى را جانشين من مى دانند؟ او چند تن از مهاجران را شمرد ؛ ولى نامى از على عليه السلام نبرد .
عمر گفت : پس چرا به ابو الحسن توجّه ندارند؟ به خدا سوگند ، او سزاوارترينِ آنهاست . اگر او سرپرست آنها باشد ، در راه حق ، برپايشان مى دارد .
۱۰۵۵.الإمامة و السياسةـ به نقل از عمر بن خطّاب ، درباره ماجراى شورا ـ: اى سعد! به خدا سوگند ، هيچ چيز ، جز تندى و درشتى ات مرا از اين كه تو را جانشين خود سازم ، باز نمى دارد . افزون بر اين ، تو مرد جنگى [ و نه مرد خلافت] .
و اى عبد الرحمان! چيزى مانع [ جانشينى] تو نيست ، جز آن كه [ در تكبّر ، ]فرعون اين امّت هستى .
و اى زبير! چيزى مانع تو نيست ، جز آن كه در حال خشنودى ، مؤمنى و در حال خشم ، كافر .
و چيزى مانع طلحه نيست ، جز خودپسندى و تكبّرش و اين كه اگر حاكم شود ، مُهرش را در انگشت زنش قرار مى دهد .
و اى عثمان! چيزى مرا از تو باز نمى دارد ، جز تعصّب و محبّت تو به قوم و خاندانت(بنى اميّه) .
و اى على! چيزى مرا از تو باز نمى دارد ، جز آزمندى ات به خلافت ؛ امّا اگر حكومت به تو سپرده شود ، تو شايسته ترين فرد قوم براى برپا داشتن آشكار حق و راه مستقيم هستى .
۱۰۵۶.الطبقات الكبرىـ به نقل از عمرو بن ميمون ـ: روزى كه عمرْ زخم خورد ، او را ديدم ... . او گفت : على ، عثمان ، طلحه ، زبير ، عبد الرحمان بن عوف و سعد را به نزد من بخوانيد . امّا تنها با على عليه السلام و عثمان سخن گفت .
او به على عليه السلام گفت : شايد اين قوم ، خويشاوندى نسبى و سببى ات را با پيامبر صلى الله عليه و آله و آنچه را خداوند از فقه و علم به تو داده است ، قدر بدانند . پس اگر اين حكومت را به عهده گرفتى ، در آن از خدا پروا كن .
سپس عثمان را فرا خواند و گفت : اى عثمان! شايد اين قوم ، خويشاوندى سببى ات با پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز سن و بزرگى ات را قدر بدانند . اگر اين حكومت را به عهده گرفتى ، در آن از خدا پروا كن و فرزندان ابى مُعَيط را بر گردن مردم ، سوار مكن .
سپس گفت : صُهَيب را برايم فرا بخوانيد . صهيب ، فرا خوانده شد . [ به او ]گفت : سه روز با مردم نماز بگزار . [ نيز ]بايد اين شش نفر در خانه اى ، خلوت كنند و چون بر مردى اتّفاق كردند ، هر كس را كه با آنها مخالفت كرد ، گردن بزنيد .
چون از نزد عمر بيرون رفتند ، عمر گفت : اگر حكومت را به مردى كه موى جلوى سرش ريخته (يعنى على) بسپارند ، آنان را به راه [ مستقيم ]مى برد .
پسر عمر به او گفت : پس چه چيزْ تو را [ از معرّفى او ]باز مى دارد؟
گفت : ناپسند مى دارم كه بار خلافت را در زندگى و مرگ به دوش گيرم .