۱۰۵۸.تاريخ الطبرى :عبد الرحمان بن عوف ، در حالى كه عمامه اى را كه پيامبر خدا بر سرش نهاده بود ، بر سر داشت و شمشيرش را حمايل كرده بود ، بيرون آمد و بر منبر رفت و مدّت درازى نشست و سپس به گونه اى كه كسى نمى شنيد، دعا كرد و پس از آن ، به سخنرانى پرداخت و گفت : اى مردم! من از شما در نهان و آشكار ، درباره پيشوايتان پرسش نمودم و كسى را نيافتم كه او را با اين دو (على و عثمان) برابر بدانيد . اى على! برخيز و به سوى من بيا .
على عليه السلام برخاست و پايين منبر ايستاد . عبد الرحمانْ دست او را گرفت و گفت : آيا تو با من ، بر اساس كتاب خدا وسنّت پيامبرش و راه و روش ابو بكر و عمر،بيعت مى كنى؟
على عليه السلام فرمود : «خدا گواه است كه نه ؛ بلكه به اندازه توانايى ام بر آن مى پذيرم» .
او دست على عليه السلام را رها كرد . سپس ندا داد و گفت : اى عثمان! به سوى من برخيز . پس ، دست عثمان را گرفت و او در همان جا ايستاد كه على عليه السلام ايستاد .
[عبد الرحمان] گفت : آيا تو با من،بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبرش و راه و روش ابو بكر و عمر،بيعت مى كنى؟
گفت : خدا گواه است كه آرى .
پس [ عبد الرحمان] ، سرش را به سوى سقف مسجد بلند كرد و در همان حال كه دستش در دست عثمان بود ، گفت : خدايا! بشنو و شاهد باش . خدايا! آنچه در اين امر بر گردن من بود ، به عهده عثمان نهادم .
مردم در بيعت با عثمان ، ازدحام كردند ، تا آن جا كه او را در كنار منبر از ديده ها پنهان ساختند .
عبد الرحمان در جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر نشست و عثمان را بر پلّه دوم نشاند و مردم به بيعت با او آغاز كردند .
على عليه السلام درنگ كرد . عبد الرحمان [ اين آيه را ]خواند : «هر كس پيمان بشكند ، به زيان خود مى شكند و هر كس به عهدش با خدا وفا كند ، به زودى ، خدا پاداشى بزرگ به او مى دهد» .
على عليه السلام باز گشت و از ميان مردم ، راه باز كرد و بيعت نمود ، در حالى كه مى فرمود : «نيرنگ بود و چه نيرنگى!» .