۱۳۲۱.شرح نهج البلاغة :ابو مخنف در كتاب الجمل آورده است كه مهاجران و انصار ، در مسجد پيامبر خدا گرد آمدند تا ببينند چه كسى را به پيشوايى بگمارند . مسجد از جمعيت پُر شد .
عمّار ، ابو هيثم ، رفاعة بن رافع ، مالك بن عجلان و ابو ايّوب خالد بن زيد ، هم رأى شدند كه اميرمؤمنان را بر پذيرش خلافت ، متقاعد سازند و بيشتر از همه ، عمّار اصرار مى ورزيد . وى خطاب به مردم گفت : اى گروه انصار! ديديد كه عثمان ، ديروز چگونه در ميان شما رفتار كرد و شما در آستانه تكرار آن ، قرار گرفته ايد ، اگر خود را يارى نكنيد . به درستى كه على ، به جهت برترى و سابقه اش ، سزاوارترينِ مردم براى پيشوايى است .
مردم گفتند : اينك به وى رضايت داديم .
آن گاه [ گروه هم پيمان ،] به ساير مردم از مهاجر و انصار ، رو كرده ، گفتند : اى مردم! ما از هيچ خيرى براى شما و خودمان فروگذار نمى كنيم . به درستى كه على ، كسى است كه شما او را مى شناسيد و ما كسى را كه تواناتر و شايسته تر از او باشد ، براى امر خلافت نمى شناسيم .
سپس تمام مردم گفتند : ما رضايت داديم . او نزد ما همان گونه است كه شما توصيف كرديد ؛ بلكه برتر از آن است .
تمام آنان به پا خاسته ، نزد على عليه السلام آمدند و او را از خانه بيرون آوردند و از وى خواستند دستش را براى بيعت ، دراز كند . على عليه السلام دست خود را جمع كرد . سپس مردم گرد او ازدحام نمودند ، چونان شتران تشنه اى كه به گرد آبخور ازدحام نمايند ، تا آن جا كه نزديك بود برخى ، برخى را بكُشند . وقتى چنين ديد ، درخواست كرد كه بيعت ، در مسجد ، در برابر مردم باشد و فرمود : «اگر يك نفر از مردمْ رضايت ندهد ، در اين امر ، وارد نمى شوم» .
مردم به همراه وى حركت كردند و داخل مسجد شدند . نخستين كسى كه بيعت كرد ، طلحه بود . قبيصة بن ذُؤيب اسدى گفت : مى ترسم كار او به سامان نرسد ؛ چرا كه نخستين دستى كه با وى بيعت كرد ، ناقص بود .
پس از طلحه ، زبير بيعت كرد و همه مسلمانان مدينه بيعت كردند ، جز محمّد بن مسلمه ، عبد اللّه بن عمر ، اسامة بن زيد ، سعد بن ابى وقّاص ، كعب بن مالك ، حسّان بن ثابت و عبد اللّه بن سلّام .
على عليه السلام فرمان داد تا عبد اللّه بن عمر را احضار كردند . به وى فرمود : «بيعت كن» .
گفت: بيعت نمى كنم،مگر آن كه همه مردم، بيعت كنند.
آن گاه على عليه السلام فرمود : «ضامنى بياور كه سر باز نمى زنى» . گفت : ضامنى معرّفى نخواهم كرد .
[ مالك] اشتر گفت : اى اميرمؤمنان! او خود را از تازيانه و شمشير تو در امان مى بيند . اجازه بده گردنش را بزنم .
فرمود: «بيعتِ با اكراه از او نمى خواهم. رهايش كنيد».
وقتى كه عبداللّه بن عمر رفت ، اميرمؤمنان فرمود : «وقتى كوچك بود ، بداخلاق بود و در بزرگى ، بداخلاق تر شده است» .
آن گاه ، سعد بن ابى وقّاص را آوردند . به وى فرمود : «بيعت كن» .
گفت : اى ابوالحسن! آزادم بگذار . هرگاه كسى جز من نمانَد ، بيعت مى كنم . سوگند به خداوند كه هيچ گاه از جانب من آسيبى به تو نخواهد رسيد .
فرمود : «راست مى گويد . رهايش كنيد» .
آن گاه در پى محمّد بن مسلمه فرستاد . وقتى او را آوردند ، فرمود : «بيعت كن» .
گفت : به درستى كه پيامبر خدا به من دستور داد كه هرگاه مردمْ اختلاف كردند و اين چنين شدند (و انگشتانش را درهم كرد ، كنايه از آن كه اگر با هم درگير شدند) ، با شمشيرم خارج شوم و پهناى كوه احد را بپيمايم ، و چون [ اختلاف ها] به پايان رسيد ، به خانه برگردم ، در خانه بمانم و آن را ترك نكنم تا اين كه دستى خطاكار يا مرگ به سراغم آيد .
على عليه السلام به وى فرمود : «پس برو و همان گونه باش كه بدان امر شدى» .
آن گاه در پى اسامة بن زيد فرستاد . وقتى آمد ، به وى فرمود : «بيعت كن» .
گفت : من دوستدار توام و از سوى من مخالفتى با تو نخواهد شد . هرگاه مردم آرامش يافتند ، با تو بيعت خواهم كرد .
فرمان داد كه بازگردد و ديگر به سوى كسى نفرستاد .
به وى گفته شد : آيا به سراغ حسّان بن ثابت ، كعب بن مالك و عبداللّه بن سلّام نمى فرستى؟
فرمود : «ما را به كسانى كه به ما نيازى ندارند ، نيازى نيست» .
[ ابن ابى الحديد گويد :] هم مذهبان ما (معتزله) در كتاب هايشان نوشته اند كه اين گروه ، هنگامى كه براى نبرد با اصحاب جمل به همراهى با آن حضرت فراخوانده شدند ، عذر خواستند . آنان ، از بيعت ، سر باز نزدند ؛ بلكه از جنگ ، سر باز زدند .
استاد ما ابوالحسين در كتاب الغرر روايت كرده است : وقتى اين گروه ، عذرهاى خود را بيان كردند ، على عليه السلام به آنان فرمود : «هر گرفتار فتنه اى سرزنش نشود . آيا در بيعت من ترديد داريد؟» .
گفتند : نه .
فرمود : «اگر بيعت كرده ايد ، [ گويى] در جنگ ، حضور داريد» و آنان را از حضور در جنگ ، معاف داشت .