۱۰۵۹.الكامل فى التاريخ :چون عمر به خاك سپرده شد ، مقداد ، اعضاى شورا را گرد آورد ... . عبد الرحمان گفت : كدام يك از شما خود را از آن (شورا) بيرون مى كشد و به عهده مى گيرد كه آن (خلافت) را به برترينتان بسپارد؟
هيچ كس پاسخش را نداد . پس گفت : من ، خود را از آن ، كنار مى كشم .
عثمان گفت : من نخستين كسى هستم كه به داورىِ تو راضى مى شود .
همه گفتند : ما هم راضى هستيم . و على عليه السلام ساكت بود .
[ عبد الرحمان] گفت : اى ابو الحسن! تو چه مى گويى؟
[ على عليه السلام ] فرمود : «به من اطمينان ده كه حق را برمى گزينى و از هوا و هوس ، پيروى نمى كنى و خويشانت را ويژگى نمى بخشى و از خيرخواهى براى امّت ، كوتاهى نمى ورزى» .
[ عبدالرحمان ] گفت : شما به من اطمينان دهيد كه در برابر كسى كه [به قولش ]عمل نكند و حرفش را تغيير دهد، با من باشيد و هر كه را برگزيدم ، بپسنديد . من نيز با خدا پيمان مى بندم كه به هيچ خويشاوندى،به سبب خويشاوندى اش امتياز ندهم و براى مسلمانان كوتاهى نكنم .
پس ، از آنها تعهّد گرفت و همان گونه هم تعهّد داد ... .
عبد الرحمان ، شب ها مى گشت و با اصحاب پيامبر خدا و هر يك از فرماندهان لشكر و بزرگان مردم كه در مدينه مى يافت ، مشورت مى كرد ، تا آن كه در شبى كه فردايش آخرين روز مهلت بود ، به خانه مِسوَر بن مَخرَمه آمد و بيدارش كرد و به او گفت : امشب درست نخوابيده ام . برو و زبير و سعد را فرا بخوان .
[ مسور ،] آن دو را فرا خواند . [ عبد الرحمان] از زبير آغاز كرد و به او گفت : بنى عبد مناف را با اين امر ، تنها بگذار .
گفت : رأى من با على است .
به سعد گفت : رأيت را به من بده .
گفت : اگر خود را برمى گزينى ، باشد ؛ امّا اگر عثمان را برمى گزينى ، على براى من محبوب تر است ... .
چون نماز صبح گزاردند، [ عبد الرحمان ] اعضاى شورا را گرد آورد و به همه حاضران از مهاجران و سابقه داران و فضيلتمندانِ انصار و فرماندهان لشكر ، پيام فرستاد . [ آن قدر] گرد آمدند تا آن جا كه مسجد از آنان پر شد .
آن گاه گفت : اى مردم! همه گرد آمده اند تا اهل هر شهر ، به شهرهاى خود باز گردند . پس ، آراى خود را به من بگوييد .
عمّار گفت : اگر مى خواهى كه مسلمانان دچار اختلاف نشوند ، با على بيعت كن .
مقداد بن اَسود گفت : عمّار ، درست مى گويد . اگر با على بيعت كنى ، مى گوييم : شنيديم و فرمان برديم!
ابن ابى سَرح گفت : اگر مى خواهى كه قريشْ مخالفت نكنند ، با عثمان بيعت كن .
عبد اللّه بن ابى ربيعه گفت : راست مى گويد! اگر با عثمان بيعت كنى ، مى گوييم : شنيديم و فرمان برديم!
عمّار به ابن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو كِى خيرخواه مسلمانان بوده اى!!
بنى هاشم و بنى اميّه به گفتگو پرداختند .
عمّار گفت : اى مردم! خداوند ، ما را با پيامبرش گرامى و با دينش عزيز داشت . پس چرا اين امارت را از خاندان پيامبرتان مى گردانيد؟!
مردى از بنى مخزوم گفت : از حدّ خود خارج شدى ، اى پسر سميّه! تو را چه رسد كه براى قريش ، امير تعيين كنى!!
سعد بن ابى وقّاص گفت : اى عبد الرحمان! پيش از آن كه مردمْ گرفتار فتنه شوند ، كار را تمام كن .
عبد الرحمان گفت : من به دقّت ، نظر كردم و مشورت نمودم . پس اى اعضاى شورا ! راه [ طعنه و اعتراضى] بر ضدّ خود قرار ندهيد .
[ عبد الرحمان] على عليه السلام را فرا خواند و گفت : با خدا پيمان ببند كه به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و سيره دو جانشين او ، عمل مى كنى .
فرمود : «اميد دارم كه انجام دهم . در حدّ علم و توانم عمل مى كنم» .
[ سپس ، عبد الرحمان] عثمان را فرا خواند و آنچه را به على عليه السلام گفته بود ، به او باز گفت و او گفت : باشد ، عمل مى كنم .
پس ، عبد الرحمان ، سرش را به سوى سقف مسجد بلند كرد و در حالى كه دستش در دست عثمان بود ، گفت : خدايا! بشنو و شاهد باش . خدايا! آنچه را بر عهده من بود ، بر عهده عثمان نهادم . و با او بيعت كرد .
على عليه السلام فرمود : «اين ، نخستين روزى نيست كه بر ضدّ ما ، پشت به پشت هم داديد! «پس ، صبرى نيكو [ بايد ]و خداوند ، بر آنچه توصيف مى كنيد ، يارى رسان است» . به خدا سوگند ، خلافت را به عثمان نسپردى ، جز براى آن كه به تو باز گردانَد! و خداوند ، هر روز در كارى است» .
عبد الرحمان گفت : اى على! بر خودت حجّت و راه [ اعتراض] قرار مده .
على عليه السلام بيرون رفت ، در حالى كه مى فرمود : «به زودى نوشته به پايانش مى رسد!» .
مقداد گفت : اى عبد الرحمان! به خدا سوگند ، او را وا نهادى ، در حالى كه از كسانى است كه به حقْ حكم مى كنند و با آن ، داد مى ورزند .
[ عبد الرحمان] گفت : اى مقداد! به خدا سوگند ، من براى مسلمانان كوشيدم .
[ مقداد ] گفت : اگر به خاطر خدا انجام دادى ، خداوند به تو پاداش نيكوكاران را عطا فرمايد!
مقداد افزود : من ، مانند آنچه را به اهل بيت عليهم السلامپس از پيامبرشان رسيد ، نديدم! من از قريش در شگفتم كه چگونه مردى را وا نهادند كه نه مى گويم و نه مى شناسم كه كسى از او عادل تر و داناتر باشد!! هان! به خدا سوگند ، اگر ياورانى بر آن مى يافتم [ ، به نفع او قيام مى نمودم] !
عبد الرحمان گفت : اى مقداد! از خدا پروا كن كه مى ترسم دچار فتنه شوى .
مردى به مقداد گفت: خدا تو را بيامرزد! اهل بيت، چه كسانى هستند و مرد مورد اشاره تو كيست؟
گفت: اهل بيت، زادگان عبد المطّلب اند و آن مرد ، على بن ابى طالب است .
على عليه السلام فرمود : «مردم به قريش مى نگرند . قريش[ هم ]به ميان خود مى نگرند و [ با خود ]مى گويند : اگر بنى هاشم بر ما حكومت بيابند ، [ خلافت] هرگز از ميان آنان بيرون نمى آيد ؛ امّا تا آن گاه كه در دست ديگران است ، در ميان شما خواهد چرخيد» .