۶۳۴.الرياض النضرةـ به نقل از عمر ـ: على، مولاى كسى است كه پيامبر خدا مولاى اوست.
۶۳۵.تاريخ دمشقـ به نقل از سالم بن ابى جعد ـ: به عمر گفته شد : تو با على عليه السلام به گونه اى رفتار مى كنى كه با هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله چنين رفتارى نمى كنى!
گفت : او مولاى من است.
۶۳۶.تاريخ دمشقـ به نقل از ابو فاخته ـ: على عليه السلام مى آمد و عمر در جاى خويش نشسته بود. چون عمر او را ديد، خُردى و فروتنى نشان داد و برايش جا باز كرد.
چون على عليه السلام برخاست [ و رفت]، يكى از ميان جمع گفت : اى امير مؤمنان! تو با على عليه السلام رفتارى دارى كه با هيچ يك از اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله ندارى!
عمر گفت : چه رفتارى را ديده اى كه با او دارم؟
گفت : ديده ام كه هر گاه او را مى بينى، برايش اظهار خُردى و فروتنى كرده، در مجلس، جايش مى دهى.
عمر گفت : چه چيزْ مرا [ از فروتنى] بازدارد؟ به خدا سوگند، او مولاى من و مولاى هر مؤمن است. ۱
۶۳۷.وقعة صفّين :در جنگ صفّين ، عمّار بن ياسر به عمرو بن عاص گفت : پيامبر خدا به من فرمان داد كه با ناكثان (پيمان شكنان) بجنگم، كه جنگيده ام ؛ و به من فرمان داد كه با قاسطان (متجاوزان) بجنگم، كه شما همان هاييد ؛ امّا مارقان (خوارج) را ، نمى دانم كه به آنان مى رسم يا نه.
اى اَبتر (نسلْ بُريده) ! ۲ آيا نمى دانى كه پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود : «هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. خدايا! هر كه او را دوست مى دارد، دوست و هر كه دشمنش مى دارد، دشمن بدار!»؟ من دوستدار خدا و پيامبر او و پس از او دوستدار على هستم، در حالى كه تو مولايى ندارى.
عمرو به او گفت : اى ابو يقظان! چرا به من دشنام مى دهى؟ من كه به تو دشنام ندادم.
عمّار گفت : چه دشنامى مى توانى به من بدهى؟! آيا مى توانى بگويى كه حتّى يك روز، خدا و پيامبرش را نافرمانى كرده ام؟!
عمرو به او گفت : بجز آن، در تو چيزهاى ديگرى هم هست كه جاى دشنام دارد.
عمّار گفت : كريم، آن است كه خدا كرامتش بخشيده باشد. من، فرودست بودم، خدا فرادستم بُرد ؛ بَرده بودم، خدا آزادم ساخت.