۴۲۳.المعجم الكبيرـ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ـ: در شب «وفد الجن» ۱ با پيامبر صلى الله عليه و آله بودم. آه سردى كشيد. گفتم : اى پيامبر خدا! چه شده است؟
فرمود : «خبرِ رفتنم آمده است، اى ابن مسعود!».
گفتم: جانشينى تعيين كن.
فرمود : «چه كسى را؟».
گفتم : ابو بكر را.
سكوت كرد. لختى گذشت و باز ، آه سردى كشيد. گفتم : اى پيامبر خدا! در چه فكرى هستى؟ پدر و مادرم به فدايت!
فرمود : «اى ابن مسعود! خبرِ رفتنم رسيده است».
گفتم : جانشينى تعيين كن.
فرمود : «چه كسى را؟».
گفتم : عمر را .
خاموش ماند.
سپس اندكى گذشت و بار ديگر ، آه سردى كشيد. گفتم : چه شده است؟
فرمود: «مرگم نزديك است، اى ابن مسعود!».
گفتم : جانشينى تعيين كن.
فرمود : «چه كسى را؟».
گفتم : على بن ابى طالب را .
فرمود : «هان! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر از او فرمان بَرند، همگى به تمامى به بهشت مى روند».
۴۲۴.السنّة ، ابن ابى عاصمـ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ـ: پيامبر صلى الله عليه و آله در ليلة الجن فرمود : «به خدا سوگند، مرگم نزديك است».
گفتم: ابوبكر صدّيق،سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد.
پس ساكت ماند.
گفتم : عمر ، سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد.
خاموش ماند.
گفتم : على عليه السلام سرپرستى مردم را به عهده مى گيرد .
فرمود : «نمى گذارند و اگر مى گذاشتند، همه به بهشت مى رفتند» .