۹۰۷.شرح نهج البلاغةـ به نقل از ابن عبّاس ـ: در آغاز حكمرانى عمر نزدش رفتم. يك مَن خرما در زنبيلى حصيرى برايش نهاده بودند. مرا به خوردن دعوت كرد. من يك خرما خوردم و او نيز شروع به خوردن كرد تا اين كه خرماها تمام شد. سپس از كوزه اى كه نزدش بود، آب خورد و به پشت، بر متّكايش دراز كشيد و به حمد و سپاس خدا و تكرار آن پرداخت. و گفت : «اى عبد اللّه ! از كجا مى آيى؟». گفتم : از مسجد.
گفت : «پسرعمويت را چگونه ديدى؟». من گمان كردم كه عبد اللّه بن جعفر را مى گويد. گفتم : وقتى مى آمدم او با همسالان خود، مشغول بازى بود.
گفت : «مقصودم او نبود. منظورم بزرگ شما اهل بيت است». گفتم : او را ديدم، در حالى كه براى درختان خرماى فلان قبيله، آب از چاه مى كشيد و قرآن مى خواند.
گفت : «اى عبد اللّه ! قربانى كردن شتران به گردنت، اگر آن را از من كتمان كنى! آيا هنوز در دل، خيال خلافت دارد؟». گفتم : آرى.
گفت : «آيا مى پندارد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او تصريح كرده است؟». گفتم : آرى و برايت مى افزايم كه از پدرم درباره ادّعاى على پرسيدم. و او گفت : [ على ]راست مى گويد.
عمر گفت : «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفتار ناتمامى درباره على داشت كه چيزى را اثبات نمى كند و دستاويزى به دست نمى دهد و بى گمان، مدّتى در كارش درنگ و تأمّل كرد و در بيمارى اش مى خواست به نام على تصريح كند ؛ امّا من از بيم [ فتنه] و به خاطر حفظ اسلام، مانع شدم و به پروردگار كعبه سوگند، قريش ، هرگز بر او گِرد نمى آمدند و اگر خلافت را به دست مى گرفت، اعراب از همه سو بر او مى شوريدند. چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فهميد كه من منظورش را مى دانم، پس خوددارى ورزيد و خداوند، جز از وقوع آنچه خود ، مقدّر و حتمى كرده، ابا دارد».