۹۲۳.الطبقات الكبرىـ به نقل از عايشه ـ: چون پيامبر خدا وفات يافت ، عمر و مغيرة بن شعبه اجازه خواستند و بر او داخل شدند و پارچه از چهره اش كنار زدند.عمر گفت: چه بيهوشى اى! چه قدر بيهوشى پيامبر خدا شديد است!
سپس هر دو برخاستند و چون به در رسيدند ، مغيره گفت : اى عمر! به خدا سوگند ، پيامبر خدا وفات يافته است!
عمر گفت : دروغ مى گويى! پيامبر خدا وفات نيافته است ؛ بلكه تو در پى فتنه اى . پيامبر خدا وفات نمى كند تا آن كه منافقان را نابود سازد .
سپس ابو بكر آمد و عمر ، همچنان براى مردم سخن راند . پس ، ابو بكر به وى گفت : ساكت شو!
عمر ، ساكت شد و ابو بكر بالا رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، آيه : «بى گمان ، تو [ اى پيامبر! ]مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» را قرائت كرد و پس از آن [ ،آيه] : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر بميرد يا كشته شود ، [ از دين او] باز مى گرديد؟» را خواند تا آن كه از آيه فارغ گشت . سپس گفت : هر كس محمّد را مى پرستد ، [ بداند كه ]محمّد در گذشت و هر كس كه خدا را مى پرستد ، پسْ خدا زنده است و نمى ميرد .
عمر گفت : آيا اين ، در كتاب خداست؟
[ ابو بكر] گفت : آرى .
عمر گفت: اى مردم! اين، ابو بكر و ريش سفيد مسلمانان است . پس با او بيعت كنيد . مردم نيز بيعت كردند .
۹۲۴.تاريخ اليعقوبىـ در ياد كردِ وفات پيامبر خدا ـ: عمر ، بيرون آمد و گفت : به خدا سوگند ، پيامبر خدا نمرده است و نمى ميرد . او فقط غايب شده است ـ همان گونه كه موسى بن عمران ، چهل شب غايب شد ـ و سپس باز مى گردد و به خدا سوگند ، دست ها و پاهاى گروهى را قطع مى كند .
ابو بكر گفت : بلكه خداوند ، خبر درگذشت او را [ در قرآن] به ما داده و گفته است : «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» .
پس عمر گفت : به خدا سوگند ، گويى كه تاكنون اين [ آيه] را نخوانده بودم . سپس گفت :
به جانم سوگند ، يقين داشتم كه تو در گذشته اى
ليكن بى تابى باعث شد تا آن سخنان را بگويم و آشكار كنم .