۹۲۵.صحيح البخارىـ به نقل از عايشه ـ: پيامبر خدا در گذشت ، در حالى كه ابو بكر در سُنْح (عاليه) ۱ بود . پس ، عمر برخاست و گفت : به خدا سوگند ، پيامبر خدا وفات نيافته است .
نيز گفت : به خدا سوگند ، جز اين ، چيز ديگرى را باور ندارم و بى گمان ، خداوند ، او را بر مى انگيزد و دست و پاى كسانى را مى بُرد .
پس ، ابو بكر آمد و چهره پيامبر خدا را گشود و او را بوسيد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! پاكْ زندگى نمودى و پاك در گذشتى . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، هرگز خداوند ، مرگ را دو بار به تو نمى چشانَد .
سپس بيرون آمد و گفت : اى سوگندخورنده! آرام تر .
چون ابو بكر به سخن در آمد ، عمر نشست . پس ، ابو بكر به حمد و ثناى الهى پرداخت و گفت : آگاه باشيد! هر كس محمّد را مى پرستد ، [بداند كه ]محمّد در گذشته و هر كس خدا را مى پرستد ، پس ، خداوندْ زنده است و نمى ميرد . و گفت : «تو مى ميرى و آنان نيز مى ميرند» و گفت : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر بميرد يا كشته شود ، [ از دين او] باز مى گرديد ؟ و هر كس از عقيده اش باز گردد ، هرگز به خداوند ، زيانى نمى رساند و زودا كه خداوند ، سپاسگزاران را پاداش دهد!» .
پس ، مردم ، هق هق كنان گريستند .
۹۲۶.دلائل النبوّة ، بيهقىـ به نقل از عُروه ، در ياد كردِ وفات پيامبر خدا ـ: عمر بن خطّاب برخاست و با مردم ، سخن گفت . او هر كس را كه مى گفت : «پيامبر ، در گذشته است» ، به قتل و قطع [ دست و پا] تهديد مى نمود و مى گفت : پيامبر خدا در بيهوشى است و اگر برخيزد ، مى بُرد و مى كُشد .
عمرو بن قيس بن زائدة بن اصم بن اُمّ مكتوم ، در انتهاى مسجد ايستاده بود و [ اين آيه را] مى خواند : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند ... و زودا كه خداوند ، سپاس گزاران را پاداش دهد!» .
مردم ، مسجد را پر كرده بودند و مى گريستند و آشفته بودند و گوش نمى كردند . پس ، عبّاس بن عبد المطّلب به سوى مردم آمد و گفت : اى مردم! آيا نزد كسى از شما عهد و سفارش خاصّى از پيامبر خدا درباره وفاتش موجود است تا براى ما باز گويد؟ گفتند : نه .
[ عبّاس ] گفت : اى عمر! آيا تو آگاهى خاصّى دارى؟
گفت : نه .
[ عبّاس ] گفت : اى مردم! گواهى اى مى دهم كه هيچ كس گواهى نمى دهد كه سفارش خاصّى از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره وفاتش ، نزد او باشد . به خدايى كه جز او خدايى نيست ، پيامبر خدا مرگ را چشيد .
ابو بكر ، سوار بر مركبش از سُنح آمد تا بر در مسجد پياده شد . سپس با غم و اندوه ، جلو آمد و بر در منزل دخترش عايشه [ ايستاد و] اجازه خواست . عايشه به او اجازه داد . او داخل شد ، در حالى كه پيامبر خدا بر بسترْ وفات يافته بود و زنان ، پيرامونش بودند . پس ، چهره هايشان را پوشاندند و خود را از ابو بكر پنهان ساختند ، مگر عايشه .
ابو بكر ، چهره پيامبر خدا را گشود و بر روى او خم شد و در حالى كه او را مى بوسيد و مى گريست ، مى گفت : آنچه ابن خطّاب مى گويد ، درست نيست . سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، پيامبر خدا وفات يافته است . رحمت خدا بر تو باد ، اى پيامبر خدا! چه پاكْ زندگى نمودى و چه پاك در گذشتى!
سپس او را با پارچه پوشاند و شتابان به سوى مسجد آمد . از روى گردن مردم گذشت تا خود را به منبر رساند . چون عمر ، او را ديد كه به سويش مى آيد ، نشست .
ابو بكر در كنار منبر ايستاد و مردم را ندا داد . پس نشستند و گوش سپردند . ابو بكر ، هر آنچه از شهادتين مى دانست ، بر زبان آورد و گفت : خداوند ـ تبارك و تعالى ـ پيامبرتان را در همان زمان حيات ، از وفاتش باخبر ساخت و نيز وفات شما را به شما خبر داد . مرگ ، حق است ، تا آن هنگام كه كسى جز خداى عز و جل نمانَد . خداوند ـ تبارك و تعالى ـ گفته است : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند ... و زودا كه خداوند ، سپاس گزاران را پاداش دهد!» .
پس ، عمر گفت : اين آيه ، در قرآن است؟ به خدا سوگند ، تاكنون نمى دانستم كه چنين آيه اى نازل شده است!