او بميرد يا كشته شود ، [ از دين او] باز مى گرديد؟» 1 را تلاوت مى كند . عمر ، آرام مى شود ، مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را باور مى كند و پس از شنيدن آيه مى گويد : به وفاتش يقين كردم . گويى اين آيه را نشنيده بودم! 2
به راستى عمر نمى دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشته است؟!
برخى بر اين باورند كه عمر به واقع نمى دانسته پيامبر صلى الله عليه و آله در گذشته است و به ديگر سخن ، انگاشته اند كه براى عمر ، چنين باور بوده است كه «پيامبر صلى الله عليه و آله نمى ميرد ؛ بلكه او [ انسانى] جاودانه است» . 3
اينان ، موضع عمر را سياستبازى و صحنه آفرينى ندانسته اند ؛ ولى برخى بر اين باورند كه او خوب مى دانسته كه پيامبر خدا زندگى را بدرود گفته است و ديگر در ميان مسلمانان نيست ؛ امّا مصلحت و چاره انديشى براى آينده موجب شد كه او با چنين موضعى،زمينه را براى حذف رقباى سياسى آماده سازد.
ابن ابى الحديد ، ديدگاه دوم را پذيرفته است ، با تأكيد بر اين كه قصد عمر از اين كار ، پيشگيرى نمودن از بروز فتنه در امر امامت و پيشوايى امّت از سوى انصار يا ديگران بوده است . او مى نويسد :
و ما مى گوييم شأن عمر ، بالاتر از اين است كه به آنچه در اين واقعه بيان داشته ، باور داشته باشد ؛ ليكن چون دانست كه پيامبر خدا وفات يافته است ، ترسيد در كار پيشوايى امّت ، فتنه در گيرد و مردم ، از انصار گرفته تا ديگران ، از آنها روى گردانند ... . پس ، چنين مصلحت ديد كه با ادّعاى وفات نيافتن پيامبر صلى الله عليه و آله ، مردم را آرام نگه دارد ... تا ابو بكر كه غايب بود و در سُنح (منزلى دور از مدينه) به سر مى بُرد ، آمد . چون با ابو بكر همراه شد ، اضطرابش پايان يافت ، پشت گرم شد و