1 / 2
آنچه در سقيفه گذشتداستان سقيفه
۹۲۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد اللّه بن عبد الرحمان بن ابى عمره انصارى ـ: چون پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد ، انصار در سقيفه بنى ساعده ۱ گرد آمدند و گفتند : «پس از محمّد صلى الله عليه و آله سرپرستى اين امر را به سعد بن عباده مى سپاريم» و سعد را در حالى كه بيمار بود ، به مجلسشان آوردند .
چون جمع شدند ، سعد به پسرش (يا يكى از پسرعموهايش) گفت : من به سبب بيمارى ام نمى توانم سخنم را به گوش همه برسانم . تو سخن مرا بفهم و به آنان برسان . او سخن مى گفت و آن مرد ، گفته وى را به خاطر مى سپرد و با صداى بلند به ياران وى مى رساند .
[ سعد] پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : اى گروه انصار! شما چنان سابقه اى در دين و چنان فضيلتى در اسلام داريد كه هيچ قبيله اى از عرب ندارد . محمّد صلى الله عليه و آله ده سال و اندى در ميان قومش ماند و آنان را به پرستش [ خداى ]رحمان و نفى شريكان [ خدا] و بُتانْ فرا خواند ؛ امّا از قومش جز مردانى اندك به او ايمان نياوردند ، به گونه اى كه قادر نبودند از آزار رسيدن به پيامبر خدا جلوگيرى كنند و دينش را عزّت بخشند و نمى توانستند ستمى را كه گريبانگير همگى شان شده بود ، از خود برانند ، تا آن كه خدا براى شما فضيلت خواست ، كرامت را به سوى شما راند ، به نعمت ، مخصوصتان ساخت ، ايمان به خود و پيامبرش را روزى تان كرد و توان حفظ و تقويت او و اصحابش و يارى او و دينش و نيز پيكار با دشمنانش را [ ارزانى تان داشت] . پس ، شما سخت ترينِ مردم بر دشمنش شُديد و از ديگران بر دشمنش سنگين تر .
[ سرانجام ،] عرب در برابر امر الهى ، به رغبت و يا كراهت ، تسليم گشت و ديگران با خوارى و پريشانى دست اطاعت دادند ، تا آن كه خداوند عز و جل زمين را با شما مطيع پيامبرش ساخت . با شمشيرهاى شما [ بود كه ]عرب در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله سر فرود آورْد .
خداوند ، پيامبر صلى الله عليه و آله را قبض روح كرد ، در حالى كه از شما خشنود و چشمش به شما روشن بود . بر اين امر (به دست آوردن خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله ) پاى فشاريد كه آن ، براى شماست و نه ديگر مردم .
همه با هم در پاسخش گفتند : نظرت درست و گفته ات صواب است . از رأى تو نمى گذريم و اين امر را به تو مى سپاريم كه تو در ميان ما مقبولى و مؤمنانِ صالح به تو راضى اند .
سپس در ميان خود به گفتگو پرداختند كه : اگر مهاجرانِ قريشْ خوددارى كنند و بگويند : «ما ، مهاجران و اصحاب نخستين پيامبر خدا و نيز عشيره و دوستان اوييم . پس چگونه با ما در خلافت پس از او كشمكش مى كنيد؟» [ ، چه بگوييم؟] .
از ميان انصار ، گروهى گفتند : در اين صورت مى گوييم كه اميرى از ما باشد و اميرى از شما و هرگز به كمتر از اين ، رضايت نمى دهيم .
چون سعد بن عباده اين را شنيد ، گفت : اين ، اوّلين سستى است!
خبر به عمر رسيد . پس به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله روى آورد و به دنبال ابو بكر فرستاد و ابو بكر در خانه[ى پيامبر صلى الله عليه و آله ]بود و على بن ابى طالب به آماده سازى جنازه پيامبر خدا مشغول بود . [ عمر ]به دنبال ابو بكر فرستاد كه : «به سوى من حركت كن» و او پاسخ فرستاد كه : «من مشغولم» .
عمر ، دوباره پيغام داد كه : امرى پيش آمده است كه حضور تو را ضرورى مى سازد .
ابو بكر به سويش بيرون آمد و عمر گفت : مگر نمى دانى كه انصار ، در سقيفه بنى ساعده گرد آمده اند و مى خواهند اين امر را به سعد بن عباده بسپارند و [ مگر نمى دانى كه ]خوشايندترين گفته شان آن است كه : «اميرى از ما و اميرى از قريش»؟
پس به سرعت به سوى آنان روان شدند . [ در راه ، ]ابو عبيدة بن جرّاح را ديدند و سه نفرى به پيمودن راه ، ادامه دادند كه به عاصم بن عدى و عويم بن ساعده برخورد كردند . آن دو به اينها گفتند : باز گرديد كه آنچه مى خواهيد ، نمى شود .
گفتند : نه ، باز نمى گرديم .
پس [ به سقيفه] آمدند ، در حالى كه [ انصار ،] گِرد هم بودند .
عمر بن خطّاب گفت : نزد آنان آمديم . سخنى آماده كرده بودم كه مى خواستم با آن ، روياروى آنان بايستم [ و سخن برانم] ؛ امّا چون به آن جا رسيدم و خواستم آغاز به سخن كنم ، ابو بكر به من گفت : مهلت ده كه من سخن بگويم [ و ]سپس تو هر چه را دوست داشتى ، بگو .
ابو بكر ، سخن گفت . هيچ چيزى نمى خواستم بگويم ، جز آن كه ابو بكر ، آن را و بيش از آن را بيان داشت .
ابو بكر ، شروع به سخن گفتن كرد و پس از حمد و ثناى الهى گفت : خداوند ، محمّد را به پيامبرى به سوى خلقش بر انگيخت و او را گواه بر امّتش قرار داد تا خدا را بپرستند و او را يگانه بشمرند ، در حالى كه آنان خدايان چندگانه اى جز او را مى پرستيدند و آنها را شفيع خود به نزد خدا و سودمند به حال خود مى پنداشتند ، و در حالى كه خدايانشان جز سنگى تراشيده و چوبى ساخته شده ، نبودند.
سپس [ اين آيه را] قرائت كرد : «و به جاى خداوند ، چيزى را مى پرستند كه نه زيانى به آنان مى رساند و نه سودى ، و مى گويند : اينان شفيعان ما در نزد خداوندند» . [ آن گاه افزود :] مى گفتند : «ما آنان را نمى پرستيم ، جز براى آن كه ما را به خداوند ، نزديك گردانند» . امّا بر عرب ، گران آمد كه دين پدرانشان را وا نهند . پس ، خداوند ، تنها مهاجرانِ نخستينِ قوم او را به تصديق وى ، ايمان به وى ، همكارى با وى و پايدارى در كنار او در آزارِ شديد و انكار قومش ويژه ساخت ، در حالى كه همه مردم ، مخالف و ملامتگرشان بودند ؛ امّا آنان از كمى تعداد و دشمنى مردم و اجتماع قومشان بر ضدّشان ، نهراسيدند .
آنان نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و به خدا و پيامبرش ايمان آوردند . آنان ، خويشاوندان و عشيره اويند و پس از او ، سزاوارترينِ مردم به اين امر (خلافت) هستند و در اين امر ، جز ستمكار ، با آنان به كشمكش بر نمى خيزد .
شما ـ اى گروه انصار ـ كسانى هستيد كه فضيلتشان در دين و سابقه شكوهمندشان در اسلام ، انكار نمى شود . خداوند ، شما را به عنوان ياوران دين و [ ياوران ]پيامبر خود پسنديد و هجرت او را به سوى شما قرار داد . [ نيز ]بيشتر همسران و اصحاب او از ميان شمايند . پس از مهاجران نخستين ، هيچ كس نزد ما به منزلت شما نمى رسد . پس ، ما اميريم و شما وزير . [ شما ]مشورت را از دست نمى دهيد و [ ما ]بدون شما كارى نمى كنيم .
حُباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت : اى گروه انصار! كار خود را در دست گيريد كه مردم ، در پناه و سايه شمايند و هيچ كس جرئت مخالفت با شما را ندارد و مردم، جز با رأى شما كارى نمى كنند . شما اهل عزّت و ثروتيد و [ نيز ]داراى افراد و قدرت و تجربه و شجاعت و دليرى . مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد . اختلاف نكنيد ، كه رأيتان تباه مى شود و كارتان بر سرتان خراب. اگر اينان آنچه را شنيديد،نمى پذيرند، اميرى از ما باشد و اميرى از ايشان.
عمر گفت : به هيچ وجه! هرگز در يك دوران ، دو فرمان روا نمى گنجند . به خدا سوگند ، عرب ، راضى نمى شود كه شما را امير گردانَد ، در حالى كه پيامبرش از غير شماست ؛ ولى ابا ندارد از اين كه كارش را به كسانى بسپارد كه نبوّت ، در ميان آنان و ولايت امر ، از آنِ آنان است . اين ، براى ما ، در برابرِ هر كس از عرب كه انكار ورزد ، حجّتى آشكار و برهانى روشن است . چه كسى با سيطره و امارت محمّد ، كشمكش مى كند ـ در حالى كه ما ، دوستان و عشيره اوييم ـ ، جز سرگشتگان در باطل ، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ...
سپس ، ابو بكر گفت : اين ، عمر است و اين ، ابو عبيده . با هر كدام كه خواستيد ، بيعت كنيد . آن دو گفتند : نه! به خدا سوگند ، ولايتِ بر تو را به عهده نمى گيريم ؛ چرا كه تو برترينِ مهاجران و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا در نماز هستى و نماز ، برترين جزء دين مسلمانان است . پس ، چه كس را سزاست كه از تو پيش افتد ، يا بر تو امير شود؟ دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم .
و چون آن دو رفتند كه با او بيعت كنند ، بشير بن سعد ، از آن دو پيشى گرفت و با او بيعت كرد . پس ، حباب بن منذر ندا داد : اى بشير بن سعد! قطع رحم كردى . خدا تو را بى ياور گذارد! چه چيز ، تو را به اين كار وا داشت؟ آيا امير گشتن پسر عمويت را تاب نياوردى؟
گفت : نه ، به خدا سوگند ؛ بلكه ناپسند داشتم در حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده ، با آنان به كشمكش بپردازم .
قبيله اوس ، وقتى آنچه را بشير بن سعد كرد و آنچه را قريش بدان فرا مى خوانْد و آنچه را قبيله خزرج در امير كردن سعد بن عباده مى خواست ، ديدند ، در حالى كه اُسيد بن حُضير (يكى از نقيبان) ۲ در ميان آنان بود ، به يكديگر گفتند : به خدا سوگند ، اگر خزرج براى يك بار بر شما ولايت يابد ، هماره بدان بر شما فضيلت خواهد داشت و هرگز سهمى از آن به شما نخواهد داد . برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد! پس برخاستند و با او بيعت كردند و آنچه سعد بن عباده و خزرج برايش گرد آمده بودند ، در هم شكست .
1.سقيفه بنى ساعده ، سايبانى در مدينه بوده است كه زير آن مى نشستند . در اين مكان با ابو بكر ، بيعت شد (معجم البلدان : ج ۳ ص ۲۲۸) .
2.نقيب ، كسى است كه احوال قوم خود را مى شناسد و آن را مى كاود . پيامبر صلى الله عليه و آله در شب پيمان عقبه ، هر يك از كسانى را كه با او بيعت كردند ، نقيب بر قوم خود قرار داد تا آنان را به اسلام در آورند و شروط آن را بيان كنند . اينان ، دوازده نفر و همگى از انصار بودند (النهاية : ج ۵ ص ۱۰۱ ماده «نقب») .