473
دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج2

1 / 2

آنچه در سقيفه گذشتداستان سقيفه

۹۲۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد اللّه بن عبد الرحمان بن ابى عمره انصارى ـ: چون پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد ، انصار در سقيفه بنى ساعده ۱ گرد آمدند و گفتند : «پس از محمّد صلى الله عليه و آله سرپرستى اين امر را به سعد بن عباده مى سپاريم» و سعد را در حالى كه بيمار بود ، به مجلسشان آوردند .
چون جمع شدند ، سعد به پسرش (يا يكى از پسرعموهايش) گفت : من به سبب بيمارى ام نمى توانم سخنم را به گوش همه برسانم . تو سخن مرا بفهم و به آنان برسان . او سخن مى گفت و آن مرد ، گفته وى را به خاطر مى سپرد و با صداى بلند به ياران وى مى رساند .
[ سعد] پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : اى گروه انصار! شما چنان سابقه اى در دين و چنان فضيلتى در اسلام داريد كه هيچ قبيله اى از عرب ندارد . محمّد صلى الله عليه و آله ده سال و اندى در ميان قومش ماند و آنان را به پرستش [ خداى ]رحمان و نفى شريكان [ خدا] و بُتانْ فرا خواند ؛ امّا از قومش جز مردانى اندك به او ايمان نياوردند ، به گونه اى كه قادر نبودند از آزار رسيدن به پيامبر خدا جلوگيرى كنند و دينش را عزّت بخشند و نمى توانستند ستمى را كه گريبانگير همگى شان شده بود ، از خود برانند ، تا آن كه خدا براى شما فضيلت خواست ، كرامت را به سوى شما راند ، به نعمت ، مخصوصتان ساخت ، ايمان به خود و پيامبرش را روزى تان كرد و توان حفظ و تقويت او و اصحابش و يارى او و دينش و نيز پيكار با دشمنانش را [ ارزانى تان داشت] . پس ، شما سخت ترينِ مردم بر دشمنش شُديد و از ديگران بر دشمنش سنگين تر .
[ سرانجام ،] عرب در برابر امر الهى ، به رغبت و يا كراهت ، تسليم گشت و ديگران با خوارى و پريشانى دست اطاعت دادند ، تا آن كه خداوند عز و جل زمين را با شما مطيع پيامبرش ساخت . با شمشيرهاى شما [ بود كه ]عرب در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله سر فرود آورْد .
خداوند ، پيامبر صلى الله عليه و آله را قبض روح كرد ، در حالى كه از شما خشنود و چشمش به شما روشن بود . بر اين امر (به دست آوردن خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله ) پاى فشاريد كه آن ، براى شماست و نه ديگر مردم .
همه با هم در پاسخش گفتند : نظرت درست و گفته ات صواب است . از رأى تو نمى گذريم و اين امر را به تو مى سپاريم كه تو در ميان ما مقبولى و مؤمنانِ صالح به تو راضى اند .
سپس در ميان خود به گفتگو پرداختند كه : اگر مهاجرانِ قريشْ خوددارى كنند و بگويند : «ما ، مهاجران و اصحاب نخستين پيامبر خدا و نيز عشيره و دوستان اوييم . پس چگونه با ما در خلافت پس از او كشمكش مى كنيد؟» [ ، چه بگوييم؟] .
از ميان انصار ، گروهى گفتند : در اين صورت مى گوييم كه اميرى از ما باشد و اميرى از شما و هرگز به كمتر از اين ، رضايت نمى دهيم .
چون سعد بن عباده اين را شنيد ، گفت : اين ، اوّلين سستى است!
خبر به عمر رسيد . پس به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله روى آورد و به دنبال ابو بكر فرستاد و ابو بكر در خانه[ى پيامبر صلى الله عليه و آله ]بود و على بن ابى طالب به آماده سازى جنازه پيامبر خدا مشغول بود . [ عمر ]به دنبال ابو بكر فرستاد كه : «به سوى من حركت كن» و او پاسخ فرستاد كه : «من مشغولم» .
عمر ، دوباره پيغام داد كه : امرى پيش آمده است كه حضور تو را ضرورى مى سازد .
ابو بكر به سويش بيرون آمد و عمر گفت : مگر نمى دانى كه انصار ، در سقيفه بنى ساعده گرد آمده اند و مى خواهند اين امر را به سعد بن عباده بسپارند و [ مگر نمى دانى كه ]خوشايندترين گفته شان آن است كه : «اميرى از ما و اميرى از قريش»؟
پس به سرعت به سوى آنان روان شدند . [ در راه ، ]ابو عبيدة بن جرّاح را ديدند و سه نفرى به پيمودن راه ، ادامه دادند كه به عاصم بن عدى و عويم بن ساعده برخورد كردند . آن دو به اينها گفتند : باز گرديد كه آنچه مى خواهيد ، نمى شود .
گفتند : نه ، باز نمى گرديم .
پس [ به سقيفه] آمدند ، در حالى كه [ انصار ،] گِرد هم بودند .
عمر بن خطّاب گفت : نزد آنان آمديم . سخنى آماده كرده بودم كه مى خواستم با آن ، روياروى آنان بايستم [ و سخن برانم] ؛ امّا چون به آن جا رسيدم و خواستم آغاز به سخن كنم ، ابو بكر به من گفت : مهلت ده كه من سخن بگويم [ و ]سپس تو هر چه را دوست داشتى ، بگو .
ابو بكر ، سخن گفت . هيچ چيزى نمى خواستم بگويم ، جز آن كه ابو بكر ، آن را و بيش از آن را بيان داشت .
ابو بكر ، شروع به سخن گفتن كرد و پس از حمد و ثناى الهى گفت : خداوند ، محمّد را به پيامبرى به سوى خلقش بر انگيخت و او را گواه بر امّتش قرار داد تا خدا را بپرستند و او را يگانه بشمرند ، در حالى كه آنان خدايان چندگانه اى جز او را مى پرستيدند و آنها را شفيع خود به نزد خدا و سودمند به حال خود مى پنداشتند ، و در حالى كه خدايانشان جز سنگى تراشيده و چوبى ساخته شده ، نبودند.
سپس [ اين آيه را] قرائت كرد : «و به جاى خداوند ، چيزى را مى پرستند كه نه زيانى به آنان مى رساند و نه سودى ، و مى گويند : اينان شفيعان ما در نزد خداوندند» . [ آن گاه افزود :] مى گفتند : «ما آنان را نمى پرستيم ، جز براى آن كه ما را به خداوند ، نزديك گردانند» . امّا بر عرب ، گران آمد كه دين پدرانشان را وا نهند . پس ، خداوند ، تنها مهاجرانِ نخستينِ قوم او را به تصديق وى ، ايمان به وى ، همكارى با وى و پايدارى در كنار او در آزارِ شديد و انكار قومش ويژه ساخت ، در حالى كه همه مردم ، مخالف و ملامتگرشان بودند ؛ امّا آنان از كمى تعداد و دشمنى مردم و اجتماع قومشان بر ضدّشان ، نهراسيدند .
آنان نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و به خدا و پيامبرش ايمان آوردند . آنان ، خويشاوندان و عشيره اويند و پس از او ، سزاوارترينِ مردم به اين امر (خلافت) هستند و در اين امر ، جز ستمكار ، با آنان به كشمكش بر نمى خيزد .
شما ـ اى گروه انصار ـ كسانى هستيد كه فضيلتشان در دين و سابقه شكوهمندشان در اسلام ، انكار نمى شود . خداوند ، شما را به عنوان ياوران دين و [ ياوران ]پيامبر خود پسنديد و هجرت او را به سوى شما قرار داد . [ نيز ]بيشتر همسران و اصحاب او از ميان شمايند . پس از مهاجران نخستين ، هيچ كس نزد ما به منزلت شما نمى رسد . پس ، ما اميريم و شما وزير . [ شما ]مشورت را از دست نمى دهيد و [ ما ]بدون شما كارى نمى كنيم .
حُباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت : اى گروه انصار! كار خود را در دست گيريد كه مردم ، در پناه و سايه شمايند و هيچ كس جرئت مخالفت با شما را ندارد و مردم، جز با رأى شما كارى نمى كنند . شما اهل عزّت و ثروتيد و [ نيز ]داراى افراد و قدرت و تجربه و شجاعت و دليرى . مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد . اختلاف نكنيد ، كه رأيتان تباه مى شود و كارتان بر سرتان خراب. اگر اينان آنچه را شنيديد،نمى پذيرند، اميرى از ما باشد و اميرى از ايشان.
عمر گفت : به هيچ وجه! هرگز در يك دوران ، دو فرمان روا نمى گنجند . به خدا سوگند ، عرب ، راضى نمى شود كه شما را امير گردانَد ، در حالى كه پيامبرش از غير شماست ؛ ولى ابا ندارد از اين كه كارش را به كسانى بسپارد كه نبوّت ، در ميان آنان و ولايت امر ، از آنِ آنان است . اين ، براى ما ، در برابرِ هر كس از عرب كه انكار ورزد ، حجّتى آشكار و برهانى روشن است . چه كسى با سيطره و امارت محمّد ، كشمكش مى كند ـ در حالى كه ما ، دوستان و عشيره اوييم ـ ، جز سرگشتگان در باطل ، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ...
سپس ، ابو بكر گفت : اين ، عمر است و اين ، ابو عبيده . با هر كدام كه خواستيد ، بيعت كنيد . آن دو گفتند : نه! به خدا سوگند ، ولايتِ بر تو را به عهده نمى گيريم ؛ چرا كه تو برترينِ مهاجران و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا در نماز هستى و نماز ، برترين جزء دين مسلمانان است . پس ، چه كس را سزاست كه از تو پيش افتد ، يا بر تو امير شود؟ دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم .
و چون آن دو رفتند كه با او بيعت كنند ، بشير بن سعد ، از آن دو پيشى گرفت و با او بيعت كرد . پس ، حباب بن منذر ندا داد : اى بشير بن سعد! قطع رحم كردى . خدا تو را بى ياور گذارد! چه چيز ، تو را به اين كار وا داشت؟ آيا امير گشتن پسر عمويت را تاب نياوردى؟
گفت : نه ، به خدا سوگند ؛ بلكه ناپسند داشتم در حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده ، با آنان به كشمكش بپردازم .
قبيله اوس ، وقتى آنچه را بشير بن سعد كرد و آنچه را قريش بدان فرا مى خوانْد و آنچه را قبيله خزرج در امير كردن سعد بن عباده مى خواست ، ديدند ، در حالى كه اُسيد بن حُضير (يكى از نقيبان) ۲ در ميان آنان بود ، به يكديگر گفتند : به خدا سوگند ، اگر خزرج براى يك بار بر شما ولايت يابد ، هماره بدان بر شما فضيلت خواهد داشت و هرگز سهمى از آن به شما نخواهد داد . برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد! پس برخاستند و با او بيعت كردند و آنچه سعد بن عباده و خزرج برايش گرد آمده بودند ، در هم شكست .

1.سقيفه بنى ساعده ، سايبانى در مدينه بوده است كه زير آن مى نشستند . در اين مكان با ابو بكر ، بيعت شد (معجم البلدان : ج ۳ ص ۲۲۸) .

2.نقيب ، كسى است كه احوال قوم خود را مى شناسد و آن را مى كاود . پيامبر صلى الله عليه و آله در شب پيمان عقبه ، هر يك از كسانى را كه با او بيعت كردند ، نقيب بر قوم خود قرار داد تا آنان را به اسلام در آورند و شروط آن را بيان كنند . اينان ، دوازده نفر و همگى از انصار بودند (النهاية : ج ۵ ص ۱۰۱ ماده «نقب») .


دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج2
472

1 / 2

ما جَرى فِي السَّقيفَةِ

۹۲۹.تاريخ الطبري عن عبد اللّه بن عبد الرحمن بن أبي عَمرَة الأنصاري :إنَّ النَّبِيَّ صلى الله عليه و آله لَمّا قُبِضَ اجتَمَعَتِ الأَنصارُ في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ ۱ ، فَقالوا : نُوَلّي هذَا الأَمرَ بَعدَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله سَعدَ بنَ عُبادَةَ ، وأخرَجوا سَعدا إلَيهِم وهُوَ مَريضٌ .
فَلَمَّا اجتَمَعوا قالَ لِابنِهِ أو بَعضِ بَني عَمِّهِ : إنّي لا أقدِرُ لِشَكوايَ أن اُسمِعَ القَومَ كُلَّهُم كَلامي ، ولكِن تَلَقَّ مِني قَولي فَأَسمِعهُموهُ . فَكانَ يَتَكَلَّمُ ويَحفَظُ الرَّجُلُ قَولَهُ ، فَيَرفَعُ صَوتَهَ فَيُسمِعُ أصحابَهُ ، فَقالَ ـ بَعدَ أن حَمِدَ اللّهَ وأثنى عَلَيهِ ـ :
يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! لَكُم سابِقَةٌ فِي الدّينِ ، وفَضيلَةٌ فِي الإِسلامِ لَيسَت لِقَبيلَةٍ مِنَ العَرَبِ ؛ إنَّ مُحَمَّدا صلى الله عليه و آله لَبِثَ بِضعَ عَشَرَةَ سَنَةً في قَومِهِ يَدعوهُم إلى عِبادَةِ الرَّحمنِ وخَلعِ الأَندادِ وَالأَوثانِ ، فَما آمَنَ بِهِ مِن قَومِهِ إلّا رِجالٌ قَليلٌ ، وكانَ ما كانوا يَقدِرونَ عَلى أن يَمنَعوا رَسولَ اللّهِ ولا أن يُعِزّوا دينَهُ ، ولا أن يَدفَعوا عَن أنفُسِهِم ضَيما عُمّوا بِهِ ، حَتّى إذا أرادَ بِكُمُ الفَضيلَةَ ساقَ إلَيكُمُ الكَرامَةَ وخَصَّكُم بِالنِّعمَةِ ، فَرَزَقَكُمُ اللّهُ الإِيمانَ بِهِ وبِرَسولِهِ ، وَالمَنعَ لَهُ ولِأَصحابِهِ ، وَالإِعزازَ لَهُ وَلِدينِهِ ، وَالجِهادَ لِأَعدائِهِ ، فَكُنتُم أشَدَّ النّاسِ عَلى عَدُوِّهِ مِنكُم ، وأثقَلَهُ عَلى عَدُوِّهِ مِن غَيرِكُم ، حَتَّى استَقامَتِ العَرَبُ لِأَمرِ اللّهِ طَوعا وكَرها ، وأعطَى البَعيدُ المَقادَةَ صاغِرا داخِرا حَتّى أثخَنَ اللّهُ عَزَّوجَلَّ لِرَسولِهِ بِكُمُ الأرضَ ، ودانَت بِأَسيافِكُم لَهُ العَرَبَ ، وتَوَفّاهُ اللّهُ وهُوَ عَنكُم راضٍ وبِكُم قَريرُ عَينٍ ، اِستَبِدّوا بِهذَا الأَمرِ ؛ فَإِنَّهُ لَكُم دونَ النّاسِ .
فَأَجابوهُ بِأَجمَعِهِم : أن قَد وُفِّقتَ فِي الرَّأيِ ، وأصَبتَ فِي القَولِ ، ولَن نَعدُوَ ما رَأَيتَ ، ونُوَلّيكَ هذَا الأَمرَ ؛ فَإِنَّكَ فينا مَقنَعٌ ولِصالِحِ المُؤمِنينَ رِضىً .
ثُمَّ إنَّهُم تَرادُّوا الكَلامَ بَينَهُم ، فَقالوا : فَإِن أبَت مُهاجِرَةُ قُرَيشٍ ، فَقالوا : نَحنُ المُهاجِرونَ وصَحابَةُ رَسولِ اللّهِ الأَوَّلونَ ، ونَحنُ عَشيرَتُهُ وأوِلِياؤُهُ ، فَعَلامَ تُنازِعونَنا هذَا الأَمرَ بَعدَهُ ؟ فَقالَت طائِفَةٌ مِنهُم : فَإنّا نَقولُ إذا : مِنّا أميرٌ ومِنكُم أميرٌ ، ولَن نَرضى بِدونِ هذَا الأَمرِ أبَدا . فَقالَ سَعدُ بن عُبادَةَ حينَ سَمِعَها : هذا أوَّلُ الوَهنِ !
وأتى عُمَرَ الخَبَرُ ، فَأَقبَلَ إلى مَنزِلِ النَّبِيِّ صلى الله عليه و آله ، فَأَرسَلَ إلى أبي بَكرٍ ، وأبو بَكرٍ فِي الدّارِ وعَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ عليه السلام دائِبٌ في جَهازِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَأَرسَلَ إلى أبي بَكرٍ أنِ اخرُج إلَيَّ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ : إنّي مُشتَغِلٌ ، فَأَرسَلَ إلَيهِ أنَّهُ قَد حَدَثَ أمرٌ لابُدَّ لَكَ مِن حُضورِهِ ، فَخَرَجَ إلَيهِ فَقالَ : أما عَلِمتَ أنَّ الأَنصارَ قَدِ اجتَمَعَت في سَقيفَةِ بَني ساعِدَةَ يُريدونَ أن يُوَلّوا هذَا الأَمرَ سَعدَ بن عُبادَةَ ، وأحسَنُهُم مَقالَةً مَن يَقولُ : مِنّا أميرٌ ومِن قُرَيشٍ أميرٌ ؟
فَمَضَيا مُسرِعَينِ نَحوَهُم ، فَلَقِيا أبا عُبَيدَةَ بنَ الجَرّاحِ ، فَتَماشَوا إلَيهِم ثَلاثَتُهُم ، فَلَقِيَهُم عاصِمُ بنُ عَدِيٍّ وعُوَيمُ بنُ ساعِدَةَ ، فَقالا لَهُم : اِرجِعوا ؛ فَإِنَّهُ لا يَكونُ ما تُريدونَ ، فَقالوا : لا نَفعَلُ . فَجاؤوا وهُم مُجتَمِعونَ .
فَقالَ عُمَرُ بنُ الخَطّابِ : أتَيناهُم ـ وقَد كُنتُ زَوَّرتُ كَلاما أرَدتُ أن أقومَ بِهِ فيهم ـ فَلَمّا أن دَفَعتُ إلَيهِم ذَهَبتُ لاِبتَدِئَ المَنطِقَ ، فَقالَ لي أبو بَكرٍ : رُوَيدا حَتّى أتَكَلَّمَ ، ثُمَّ انطِق بَعدُ بِما أحبَبتَ . فَنَطَقَ ، فَقالَ عُمَرُ : فَما شَيءٌ كُنتُ أرَدتُ أن أقولَهُ إلّا وقَد أتى بِهِ أو زادَ عَلَيهِ .
فَقالَ عَبدُ اللّهِ بنُ عَبدِ الرَّحمنِ : فَبَدَأَ أبو بَكرٍ فَحَمِدَ اللّهَ وأَثنى عَلَيهِ ، ثُمَّ قالَ : إنَّ اللّهَ بَعَثَ مُحَمَّدَا رَسولاً إلى خَلقِهِ ، وشَهيدا عَلى اُمَّتِهِ ؛ لِيَعبُدُوا اللّهَ ويُوَحِّدوهُ ، وَهُم يَعبُدونَ مِن دونِهِ آلِهَةً شَتّى ، ويَزعُمونَ أنَّها لَهُم عِندَهُ شافِعَةٌ ، ولَهُم نافِعَةٌ ، وإنَّما هِيَ مِن حَجَرٍ مَنحوتٍ ، وخَشَبٍ مَنجورٍ ، ثُمَّ قَرَأَ : «وَ يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَ لَا يَنفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هَـؤُلَاءِ شُفَعَـؤُنَا عِندَ اللَّهِ»۲ وقالوا : «مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى اللَّهِ زُلْفَى»۳ فَعَظُمَ عَلَى العَرَبِ أن يَترُكوا دينَ آبائِهِم ، فَخَصَّ اللّهُ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ مِن قَومِهِ بِتَصديقِهِ وَالإِيمانِ بِهِ وَالمُؤاساةِ لَهُ ، والصَّبرِ مَعَهُ عَلى شِدَّةِ أذى قَومِهِم لَهُم وتَكذيبِهِم إيّاهُم ، وكُلُّ النّاسِ لَهُم مُخالِفٌ زارٍ عَلَيهم ، فَلَم يَستَوحِشوا لِقِلَّةِ عَدَدِهِم وشَنَفِ ۴ النّاسِ لَهُم ، وإجماعِ قَومِهِم عَلَيهِم ، فَهُم أوَّلُ مَن عَبَدَ اللّهَ فِي الأَرضِ ، وآمَنَ بِاللّهِ وبِالرَّسولِ ، وهُم أولِياؤُهُ وعَشيرَتُهُ وأحَقُّ النّاسِ بِهذَا الأَمرِ مِن بَعدِهِ ، ولا يُنازِعُهُم ذلِكَ إلّا ظالمٌ .
وأنتُم يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! مَن لا يُنكَرُ فَضلُهُم فِي الدِّينِ ، ولا سابِقَتُهُم العَظيمَةُ فِي الإِسلامِ ، رَضِيَكُمُ اللّهُ أنصارا لِدينِهِ ورَسولِهِ ، وجَعَلَ إليكُم هِجرَتَهُ ، وفيكُم جُلَّةُ أزواجِهِ وأصحابِهِ ، فَلَيسَ بَعدَ المُهاجِرينَ الأَوَّلينَ عِندَنا أحَدٌ بِمَنزِلَتِكُم ، فَنَحنُ الاُمَراءُ وأنتُمُ الوُزَراءُ ، لا تَفتاتونَ بِمَشورَةٍ ولا نَقضي دونَكُمُ الاُمورَ .
فَقامَ الحُبابُ بنُ المُنذِرِ بنِ الجَموحِ فَقالَ : يا مَعشَرَ الأَنصارِ ! املِكوا عَلَيكُم أمرَكُم ؛ فَإِنَّ النّاسَ في فَيئِكُم وفي ظِلِّكُم ، ولَن يَجتَرِئَ مُجتَرِئٌ عَلى خِلافِكُم ، ولَن يَصدُرَ النّاسُ إلّا عَن رَأيِكُم ، أنتُم أهلُ العِزِّ وَالثَّروَةِ ، واُولُو العَدَدِ وَالمَنَعَةِ والتَّجرِبَةِ [ و ] ۵ ذَوُو البَأسِ وَالنَّجدَةِ ، وإنَّما يَنظُرُ النّاسُ إلى ما تَصنَعونَ ، ولا تَختَلِفوا فَيَفسُدَ عَلَيكُم رَأيُكُم ، ويَنتَقِضَ عَلَيكُم أمرُكُم ، فَإِن أبى هؤُلاءِ إلّا ما سَمِعتُم ، فَمِنّا أميرٌ ومِنهُم أميرٌ .
فَقالَ عُمَرُ : هَيهاتَ لا يَجتَمِعُ اثنانِ في قَرنٍ ! وَاللّهِ لا تَرضَى العَرَبُ أن يُؤَمِّروكُم ونَبِيُّها مِن غَيرِكُم ، ولكِنَّ العَرَبَ لا تَمتَنِعُ أن تُوَلِّيَ أمرَها مَن كانَتِ النُّبُوَّةُ فيهِم ووَلِيُّ اُمورِهِم مِنهُم ، ولَنا بِذلِكَ عَلى مَن أبى مِنَ العَرَبِ الحُجَّةُ الظّاهِرَةُ وَالسُّلطانُ المُبينُ . مَن ذا يُنازِعُنا سُلطانَ مُحَمَّدٍ وإمارَتَهُ ـ ونَحنُ أولِياؤُهُ وعَشيرَتُهُ ـ إلّا مُدلٍ بِباطِلٍ ، أو مُتَجانِفٌ لِاءِثمٍ ، ومُتَوَرِّطٌ في هَلَكَةٍ ....
فَقالَ أبو بَكرٍ : هذا عُمَرُ وهذا أبو عُبَيدَةَ ، فَأَيُّهُما شِئتُم فَبايِعوا . فَقالا : لا وَاللّهِ لا نَتَوَلّى هذَا الأَمرَ عَلَيكَ ؛ فَإِنَّكَ أفضَلُ المُهاجِرينَ ، وثانِي اثنَينِ إذ هُما فِي الغارِ ، وخَليفَةُ رَسولِ اللّهِ عَلَى الصَّلاةِ ، وَالصَّلاةُ أفضَلُ دينِ المُسلِمينَ ، فَمَن ذا يَنبَغي لَهُ أن يَتَقَدَّمَكَ أو يَتَوَلّى هذَا الأَمرَ عَلَيكَ ، ابسُط يَدَكَ نُبايِعكَ .
فَلَمّا ذَهَبا لِيُبايِعاهُ سَبَقَهُما إلَيهِ بَشيرُ بنُ سَعدٍ فَبايَعَهُ ، فَناداهُ الحُبابُ بنُ المُنذِرِ : يا بَشيرَ بنَ سَعدٍ ! عَقَّتك عِقاقٌ ، ما أحوَجَكَ إلى ما صَنَعتَ ، أ نَفِستَ عَلَى ابنِ عَمِّكَ الإِمارَةَ ؟ ! فَقالَ : لا وَاللّهِ ، ولكِنّي كَرِهتُ أن اُنازِعَ قَوما حَقّا جَعَلَهُ اللّهُ لَهُم .
ولَمّا رَأَتِ الأَوسُ ماصَنَعَ بَشيرُ بنُ سَعدٍ ، وما تَدعو إلَيهِ قُرَيشٌ ، وما تَطلُبُ الخَزرَجُ مِن تَأميرِ سَعدِ بنِ عُبادَةَ قالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ـ وفيهِم اُسَيدُ بنُ حُضَيرٍ وكانَ أحَدَ النُّقَباءِ ۶ ـ : وَاللّهِ لَئِن وَلِيَتهَا الخَزرَجُ عَلَيكُم مَرَّةً لا زالَت لَهُم عَلَيكُم بِذلِكَ الفَضيلَةُ ، ولا جَعَلوا لَكُم مَعَهُم فيها نَصيبا أبَدا ، فَقوموا فَبايِعوا أبا بَكرٍ . فَقاموا إلَيهِ فَبايَعوهُ ، فَانكَسَرَ علَى سَعدِ بن عُبادَةَ وعَلَى الخَزرَجِ ما كانوا أجمَعوا لَهُ مِن أمرِهِم . ۷

1.سقِيفة بني ساعدة : بالمدينة ، وهي ظلّة كانوا يجلسون تحتها ، فيها بويع أبو بكر (معجم البلدان : ج ۳ ص ۲۲۸) .

2.يونس : ۱۸ .

3.الزمر : ۳ .

4.يقال : شَنِفَ له شَنَفا ؛ إذا أبغضه (النهاية : ج ۲ ص ۵۰۵ «شنف») .

5.هذه الزيادة من الكامل في التاريخ .

6.النقباء : جمع نقيب ؛ وهو كالعريف على القوم المقدّم عليهم ، الَّذي يتعرّف أخبارهم ، وينقّب عن أحوالهم ؛ أي يفتَّش . وكان النبيّ صلى الله عليه و آله قد جعل ليلةَ العقبة كلَّ واحد من الجماعة الَّذين بايعوه بها نقيبا على قومه وجماعته ، ليأخذوا عليهم الإسلام ، ويعرّفوهم شرائطه . وكانوا اثنى عشر نقيبا ، كلّهم من الأنصار (النهاية : ج ۵ ص ۱۰۱ «نقب») .

7.تاريخ الطبري : ج ۳ ص ۲۱۸ ، الكامل في التاريخ : ج ۲ ص ۱۲ و ۱۳ عن أبي عمرة الأنصاري ، الإمامة والسياسة : ج ۱ ص ۲۱ نحوه .

تعداد بازدید : 91732
صفحه از 596
پرینت  ارسال به