۹۳۰.صحيح البخارىـ به نقل از عايشه ـ: انصار ، در سقيفه بنى ساعده ، گرد سعد بن عباده جمع شدند و گفتند : اميرى از ما باشد و اميرى از شما . پس ، ابو بكر و عمر بن خطّاب و ابو عبيدة بن جرّاح به سوى آنان [ در سقيفه ]رفتند .
[ در آن جا ]عمر رفت تا سخن بگويد كه ابو بكر ، ساكتش كرد و عمر مى گفت : به خدا سوگند ، از اين كار قصدى نداشتم ، جز آن كه سخنى [ مهم] آماده كرده بودم كه مرا به شعف مى آورد و مى ترسيدم كه ابو بكر بدان نرسد .
سپس ابو بكر همچون بليغ ترينِ مردم سخن گفت و در سخنانش گفت : ما اميريم و شما وزير .
حُباب بن منذر گفت : نه ، به خدا سوگند چنين نخواهيم كرد ! اميرى از ما و اميرى از شما .
ابو بكر گفت : نه ؛ بلكه ما اميريم و شما وزير . آنان (مهاجران) شايسته ترين خاندان هاى عرب و داراى بهترين دودمان اند . با عمر يا ابو عبيدة بن جرّاح بيعت كنيد .
امّا عمر گفت : بلكه با تو بيعت مى كنيم ، كه تو سَرور و بهترين ما و محبوب ترين ما نزد پيامبر خدايى . پس ، عمر دستش را گرفت و با او بيعت كرد و مردم هم با او بيعت كردند . [ در اين هنگام] كسى گفت : سعد را كشتيد . عمر [ نيز در پاسخ ]گفت : خدا او را بكشد!
۹۳۱.تاريخ الطبرىـ به نقل از ضحّاك بن خليفه ـ: چون حُباب بن منذر برخاست ، شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و گفت : من دواى درد و چاره كارم . من پدر شيربچگان در كُنام شيرانم و شيران را به من نسبت مى دهند .
عمر به او حمله كرد و چون بر دستش زد ، شمشيرش افتاد و عمر ، آن را گرفت . سپس او و بقيّه [ مهاجران] بر سعد پريدند و همه يكى پس از ديگرى بيعت كردند و سعد هم بيعت كرد . پيشامدى غيرمنتظره بود ، همانند پيشامدهاى دوران جاهليّت كه ابو بكر بدان قيام كرد .