519
دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج2

۹۶۳.الإمامة و السياسة :ابو بكر ، از كسانى كه از بيعتش سر باز زده بودند و نزد على ـ كه خداوندْ او را بزرگ و گرامى بدارد ـ به سر مى بردند ، جويا شد و عمر را به دنبال آنان فرستاد .
عمر ، آنان را ، در حالى كه درون خانه على عليه السلام بودند ، ندا داد . پس ، از بيرون آمدن خوددارى نمودند . عمر ، هيزم خواست و گفت : سوگند به كسى كه جان عمر به دست اوست ، يا بيرون مى آييد ، يا خانه را با هر كه در آن است ، مى سوزانم .
به او گفته شد : اى ابو حفص! درون اين خانه ، فاطمه است!
گفت : حتّى اگر [ فاطمه درون خانه باشد] .
پس بيرون آمدند و بيعت كردند ، جز على عليه السلام كه فرمود : «سوگند خورده ام كه بيرون نيايم و ردا بر دوش نيندازم ، تا آن كه قرآن را گرد آورم» .
فاطمه ـ كه خداوند از او خشنود باد ـ بر در خانه ايستاد و فرمود : «در ياد و خاطرم ، گروهى بد مَحضرتر از شما نيست . پيكر پيامبر خدا را در ميان ما وا نهاديد و خلافت را براى خود تمام كرديد . از ما نظر نخواستيد و حق را به ما باز نگردانديد» .
عمر ، نزد ابو بكر آمد و به او گفت : چرا اين متخلّف از بيعتت را دستگير نمى كنى؟
ابو بكر به قُنفُذ ـ كه بنده آزاد شده اش بود ـ ، گفت : برو و على را فرا بخوان .
او نزد على عليه السلام رفت . على عليه السلام به او فرمود : «چه مى خواهى؟».
گفت : جانشين پيامبر خدا تو را فرا مى خواند .
على عليه السلام فرمود : «چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد [ و ابوبكر را خليفه پيامبر خدا خوانديد]!» .
پس ، قُنفُذ باز گشت و پيام را رساند و ابو بكر ، زمان درازى گريست .
عمر، بار دوم گفت:اين متخلّف از بيعتت را مهلت نده.
ابو بكر به قُنفُذ گفت : به سوى او باز گرد و به او بگو : جانشين پيامبر خدا ، تو را فرا مى خواند تا با او بيعت كنى .
قنفذ به نزد او آمد و آنچه را فرمان يافته بود ، رساند .
على عليه السلام صدايش را بلند كرد و گفت : «سبحان اللّه ! چيزى را ادّعا مى كند كه از آنِ او نيست» .
قنفذ باز گشت و پاسخ را ابلاغ نمود .
ابو بكر ، زمان درازى گريست . سپس عمر به پا خاست و گروهى با او به راه افتادند تا به در خانه فاطمه عليها السلام رسيدند و در زدند .
چون فاطمه عليها السلام صدايشان را شنيد ، با بلندترين صدا فرياد بر آورد : «اى پدر! اى پيامبر خدا! پس از تو چه چيزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابو قُحافه نديديم!» .
چون قوم ، صدا و گريه فاطمه عليها السلام را شنيدند ، گريه كنان باز گشتند و نزديك بود كه دل هايشان چاك چاك و جگرهايشان پاره پاره شود ؛ ولى عمر با گروهى باقى ماند . پس ، على عليه السلام را بيرون كشيدند و او را نزد ابو بكر آوردند و به وى گفتند : بيعت كن .
فرمود : «اگر نكنم ، چه؟» .
گفتند : در آن صورت ، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، گردنت را مى زنيم .
فرمود : «در آن صورت ، بنده خدا و برادر پيامبرش را كُشته ايد» .
عمر گفت:بنده خدا را آرى؛امّا برادر پيامبر خدا را نه!
و ابو بكر ، ساكت بود و سخن نمى گفت .
عمر به ابو بكر گفت : آيا فرمانت را درباره او نمى دهى؟
گفت : تا فاطمه در كنار اوست ، وى را به چيزى وادار نمى كنم .
على عليه السلام نزد قبر پيامبر خدا آمد و صيحه مى زد و مى گريست و ندا مى داد : «اى پسر مادرم (اى برادر)! اين گروه ، مرا خوار داشتند و نزديك بود كه مرا بكشند» ۱ .

1.اشاره به آيه ۱۵۰ از سوره اعراف است كه پاسخ هارون را به مؤاخذه برادرش موسى عليه السلام نقل مى كند : «قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِى» .


دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج2
518

۹۶۳.الإمامة والسياسة :إنَّ أبا بَكرٍ تَفَقَّدَ قَوما تَخَلَّفوا عَن بَيعَتِهِ عِندَ عَلِيٍّ كَرَّمَ اللّهُ وَجهَهُ ، فَبَعَثَ إلَيهِم عُمَرَ ، فَجاءَ فَناداهُم وهُم في دارِ عَلِيٍّ ، فَأَبَوا أن يَخرُجوا ، فَدَعا بِالحَطَبِ وقالَ : وَالَّذي نَفسُ عُمَرَ بِيَدِهِ ، لَتَخرُجُنَّ أو لَاُحرِقَنَّها عَلى مَن فيها ، فَقيلَ لَهُ : يا أبا حَفصٍ ، إنَّ فيها فاطِمَةَ . فَقالَ : وَإن ! !
فَخَرَجوا فَبايَعوا إلّا عَلِيّا ؛ فَإِنَّهُ زَعَمَ أنَّهُ قالَ : حَلَفتُ أن لا أخرُجَ وَلا أضَعَ ثَوبي عَلى عاتِقي حَتّى أجمَعَ القُرآنَ ، فَوَقَفَت فاطِمَةُ عليها السلام عَلى بابِها فَقالَت : لا عَهدَ لي بِقَومٍ حَضَروا أسوَأَ مَحضَرٍ مِنكُم ، تَرَكتُم رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله جَنازَةً بَينَ أيدينا ، وَقَطَعتُم أمرَكُم بَينَكُم ، لَم تَستَأمِرونا ، ولَم تَرُدّوا لَنا حَقّا .
فَأَتى عُمَرُ أبا بَكرٍ فَقالَ لَهُ : أ لا تَأخُذُ هذَا المُتَخَلِّفَ عَنكَ بِالبَيعَةِ ؟ فَقالَ أبو بَكرٍ لِقُنفُذٍ ـ وهُوَ مَولىً لَهُ ـ : اِذهَب فَادعُ لي عَلِيّا ، فَذَهَبَ إلى عَلِيٍّ فَقالَ لَهُ : ما حاجَتُكَ ؟ فَقالَ : يَدعوكَ خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ ، فَقالَ عَلِيٌّ : لَسَريعٌ ما كَذَبتُم عَلى رَسولِ اللّهِ . فَرَجَعَ فَأَبلَغَ الرِّسالَةَ ، فَبَكى أبو بَكرٍ طَويلاً .
فَقالَ عُمَرُ الثّانِيَةَ : لا تُمهِل هذَا المُتَخَلِّفَ عَنكَ بِالبَيعَةِ ، فَقالَ أبو بَكرٍ لِقُنفُذٍ : عُد إلَيهِ فَقُل لَهُ : خَليفَةُ رَسولِ اللّهِ يَدعوكَ لِتُبايِعَ ، فَجاءَهُ قُنفُذٌ ، فَأَدّى ما اُمِرَ بِهِ ، فَرَفَعَ عَلِيٌّ صَوتَهُ فَقالَ : سُبحانَ اللّهِ ! لَقَدِ ادَّعى ما لَيسَ لَهُ . فَرَجَعَ قُنفُذٌ فَأَبلَغَ الرِّسالَةَ ، فَبَكى أبو بَكرٍ طَويلاً .
ثُمَّ قامَ عُمَرُ فَمَشى مَعَهُ جَماعَةٌ ، حَتّى أتَوا بابَ فاطِمَةَ ، فَدَقُّوا البابَ ، فَلَمّا سَمِعَت أصواتَهُم نادَت بِأَعلى صَوتِها : يا أبَتِ يا رَسولَ اللّهِ ! ماذا لَقينا بَعدَكَ مِنِ ابنِ الخَطّابِ وَابنِ أبي قُحافَةَ ؟ ! !
فَلَمّا سَمِعَ القَومُ صَوتَها وبُكاءَهَا انصَرَفوا باكينَ ، وكادَت قُلوبُهُم تَنصَدِعُ ، وأكبادُهُم تَنفَطِرُ ، وبَقِيَ عُمَرُ ومَعَهُ قَومٌ ، فَأَخرَجوا عَلِيّا ، فَمَضَوا بِهِ إلى أبي بَكرٍ ، فَقالوا لَهُ : بايِع ، فَقالَ : إن أنَا لَم أفعَل فَمَه ؟ قالوا : إذا وَاللّهِ الَّذي لا إلهَ إلّا هُوَ نَضرِبُ عُنُقَكَ ، فَقالَ : إذا تَقتُلونَ عَبدَ اللّهِ وأخا رَسولِهِ ، قالَ عُمَرُ : أمّا عَبدُ اللّهِ فَنَعَم ، وَأمّا أخو رَسولِهِ فَلا ، وأبو بَكرٍ ساكِتٌ لا يَتَكَلَّمُ ، فَقالَ لَهُ عُمَرُ : أ لا تَأمُرُ فيهِ بِأَمرِكَ ؟ فَقالَ : لا اُكرِهُهُ عَلى شَيءٍ ما كانَت فاطِمَةُ إلى جَنبِهِ .
فَلَحِقَ عَلِيٌّ بِقَبرِ رَسولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله يَصيحُ ويَبكي ، وَيُنادي : يَابنَ اُمِّ ! إنَّ القَومَ استَضعَفوني وكادوا يَقتُلونَني ۱ . ۲

1.إشارة إلى الآية ۱۵۰ من سورة الأعراف .

2.الإمامة والسياسة : ج ۱ ص ۳۰ وراجع الاحتجاج : ج ۱ ص ۲۰۷ ح ۳۸ .

  • نام منبع :
    دانش نامه اميرالمؤمنين (ع) بر پايه قرآن، حديث و تاريخ ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    همکار: طباطبايي، محمدكاظم؛ طباطبايي نژاد، محمود؛ مترجم: مسعودی، عبدالهادی
    تعداد جلد :
    14
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1386
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 93495
صفحه از 596
پرینت  ارسال به