۹۶۳.الإمامة و السياسة :ابو بكر ، از كسانى كه از بيعتش سر باز زده بودند و نزد على ـ كه خداوندْ او را بزرگ و گرامى بدارد ـ به سر مى بردند ، جويا شد و عمر را به دنبال آنان فرستاد .
عمر ، آنان را ، در حالى كه درون خانه على عليه السلام بودند ، ندا داد . پس ، از بيرون آمدن خوددارى نمودند . عمر ، هيزم خواست و گفت : سوگند به كسى كه جان عمر به دست اوست ، يا بيرون مى آييد ، يا خانه را با هر كه در آن است ، مى سوزانم .
به او گفته شد : اى ابو حفص! درون اين خانه ، فاطمه است!
گفت : حتّى اگر [ فاطمه درون خانه باشد] .
پس بيرون آمدند و بيعت كردند ، جز على عليه السلام كه فرمود : «سوگند خورده ام كه بيرون نيايم و ردا بر دوش نيندازم ، تا آن كه قرآن را گرد آورم» .
فاطمه ـ كه خداوند از او خشنود باد ـ بر در خانه ايستاد و فرمود : «در ياد و خاطرم ، گروهى بد مَحضرتر از شما نيست . پيكر پيامبر خدا را در ميان ما وا نهاديد و خلافت را براى خود تمام كرديد . از ما نظر نخواستيد و حق را به ما باز نگردانديد» .
عمر ، نزد ابو بكر آمد و به او گفت : چرا اين متخلّف از بيعتت را دستگير نمى كنى؟
ابو بكر به قُنفُذ ـ كه بنده آزاد شده اش بود ـ ، گفت : برو و على را فرا بخوان .
او نزد على عليه السلام رفت . على عليه السلام به او فرمود : «چه مى خواهى؟».
گفت : جانشين پيامبر خدا تو را فرا مى خواند .
على عليه السلام فرمود : «چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد [ و ابوبكر را خليفه پيامبر خدا خوانديد]!» .
پس ، قُنفُذ باز گشت و پيام را رساند و ابو بكر ، زمان درازى گريست .
عمر، بار دوم گفت:اين متخلّف از بيعتت را مهلت نده.
ابو بكر به قُنفُذ گفت : به سوى او باز گرد و به او بگو : جانشين پيامبر خدا ، تو را فرا مى خواند تا با او بيعت كنى .
قنفذ به نزد او آمد و آنچه را فرمان يافته بود ، رساند .
على عليه السلام صدايش را بلند كرد و گفت : «سبحان اللّه ! چيزى را ادّعا مى كند كه از آنِ او نيست» .
قنفذ باز گشت و پاسخ را ابلاغ نمود .
ابو بكر ، زمان درازى گريست . سپس عمر به پا خاست و گروهى با او به راه افتادند تا به در خانه فاطمه عليها السلام رسيدند و در زدند .
چون فاطمه عليها السلام صدايشان را شنيد ، با بلندترين صدا فرياد بر آورد : «اى پدر! اى پيامبر خدا! پس از تو چه چيزها كه از پسر خَطّاب و پسر ابو قُحافه نديديم!» .
چون قوم ، صدا و گريه فاطمه عليها السلام را شنيدند ، گريه كنان باز گشتند و نزديك بود كه دل هايشان چاك چاك و جگرهايشان پاره پاره شود ؛ ولى عمر با گروهى باقى ماند . پس ، على عليه السلام را بيرون كشيدند و او را نزد ابو بكر آوردند و به وى گفتند : بيعت كن .
فرمود : «اگر نكنم ، چه؟» .
گفتند : در آن صورت ، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، گردنت را مى زنيم .
فرمود : «در آن صورت ، بنده خدا و برادر پيامبرش را كُشته ايد» .
عمر گفت:بنده خدا را آرى؛امّا برادر پيامبر خدا را نه!
و ابو بكر ، ساكت بود و سخن نمى گفت .
عمر به ابو بكر گفت : آيا فرمانت را درباره او نمى دهى؟
گفت : تا فاطمه در كنار اوست ، وى را به چيزى وادار نمى كنم .
على عليه السلام نزد قبر پيامبر خدا آمد و صيحه مى زد و مى گريست و ندا مى داد : «اى پسر مادرم (اى برادر)! اين گروه ، مرا خوار داشتند و نزديك بود كه مرا بكشند» ۱ .