۹۶۶.شرح نهج البلاغةـ به نقل از سعيد بن كثير بن عُفَير انصارى ، درباره واقعه سقيفه ـ: مردمِ پيرامون ابو بكر ، فراوان شدند و مسلمانان بسيارى در آن روز با او بيعت كردند .
بنى هاشم و زبير ـ كه خود را از بنى هاشم مى شمرد ـ ، در خانه على بن ابى طالب عليه السلام گرد آمدند . على عليه السلام هماره مى فرمود : «زبير ، پيوسته از ما اهل بيت بود ، تا آن كه پسرانش بزرگ شدند و او را از ما جدا كردند» .
بنى اميّه به گرد عثمان بن عفّان جمع شدند و بنى زهره [ نيز] به گرد سعد و عبد الرحمان .
عمر و ابو عبيده به سوى آنان (بنى اميّه) روى آوردند و عمر گفت : چرا درنگ مى كنيد؟ برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد ، كه مردم و انصار با او بيعت كرده اند .
عثمان و كسانى كه با او بودند و [ نيز] سعد و عبد الرحمان و كسانى كه با آن دو بودند ، برخاستند و با ابو بكر بيعت كردند .
عمر و گروه همراهش ، از جمله : اُسيد بن حُضير و سلمة بن اسلم ، به سوى خانه فاطمه عليها السلام رفتند .
عمر به [ افراد داخل خانه] گفت : بياييد بيعت كنيد .
آنان خوددارى ورزيدند و زبير با شمشيرش به سوى آنها بيرون آمد .
عمر گفت : اين سگ را بگيريد!
سلمة بن اسلم به زبير ، يورش برد و شمشير را از دستش گرفت و به ديوار زد .
سپس او و على عليه السلام را بردند و بنى هاشم هم با آن دو بودند و على عليه السلام مى فرمود : «من بنده خدا و برادر پيامبر خدا هستم» ، تا اين كه او را نزد ابو بكر آوردند . به او گفته شد : بيعت كن .
فرمود : «من از شما به اين امر ، سزاوارترم . با شما بيعت نمى كنم و سزاست كه شما با من بيعت كنيد . اين حكومت را از انصار گرفتيد و بر آنان به خويشاوندى با پيامبر خدا استدلال كرديد و آنان هم زمام امور را به شما سپردند و حاكميت را به شما وا نهادند .
من با همان استدلالى كه بر انصار احتجاج كرديد ، بر شما احتجاج مى كنم . پس اگر از خدا مى ترسيد ، با ما انصاف بورزيد و در اين امر ، آنچه را انصار براى شما شناختند ، شما نيز براى ما بشناسيد ، وگرنه ستمكاريد و خود نيز مى دانيد» .
عمر گفت : تو رها نمى شوى ، مگر آن كه بيعت كنى .
على عليه السلام به او فرمود : «اى عمر! شيرى را بدوش كه سهمى از آن براى توست . امروز ، كار ابو بكر را محكم كن تا فردا آن را به تو باز گردانَد . هان! به خدا سوگند ، سخنت را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم» .
ابو بكر به او گفت : اگر با من بيعت نكنى ، تو را وادار نمى كنم .
ابو عبيده به او گفت : اى ابو الحسن! تو جوانى و اينها ريش سفيدان قومت (قريش)اند . تو تجربه و شناخت آنان را در كارها ندارى و ابو بكر را براى اين كار ، از تو نيرومندتر مى بينم و تحمّل و قوّت و طاقتش را بيشتر . پس ، اين كار را به او بسپار و بدان راضى شو ؛ چرا كه اگر تو زنده بمانى و عمرت طولانى شود ، شايسته اين امر هستى و به خاطر فضل و خويشاوندى و سابقه و كوشش هايت ، سزاوار آنى .
على عليه السلام فرمود : «اى گروه مهاجران! خدا را ، خدا را [ در نظر بگيريد] ! فرمان روايى محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه اش بيرون و به خانه هاى خود مبريد و خاندانش را از حقّ و جايگاهشان در ميان مردم محروم مكنيد ، كه ـ اى گروه مهاجران! ـ به خدا سوگند ، ما اهل بيت ، از شما به اين امر سزاوارتريم .
آيا قرائت كننده كتاب خدا ، فقيه در دين خدا ، داناى به سنّت ، و نيرومند در تحمّل كار مردم ، در ميان ما نيست؟ به خدا سوگند كه آن ، در ميان ماست . پس ، از هوا و هوسْ پيروى مكنيد كه از حق ، بيشتر دور مى شويد» .
بشير بن سعد گفت : اى على! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت با ابو بكر از تو شنيده بودند ، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمى كردند ؛ امّا [ اكنون] ديگر بيعت كرده اند .
على عليه السلام به خانه اش باز گشت و بيعت نكرد و در خانه اش بود تا آن كه فاطمه عليها السلام درگذشت . سپس بيعت كرد .