۹۷۹.أنساب الأشرافـ به نقل از حسين ، از پدرش ـ: ابو سفيان به نزد على عليه السلام آمد و گفت : اى على! با مردى از خوارترين تيره قريش ، بيعت كرديد! هان! به خدا سوگند ، اگر بخواهى ، بر ضدّ او از همه سو آتش بر افروزم و مدينه را از سواره و پياده پُر كنم .
على عليه السلام پاسخ داد : «دير زمانى است كه تو با خدا و پيامبرش و نيز اسلام ، نيرنگ مى كنى ؛ [ولى كارگر نمى افتد] و نيرنگ تو از آن ، نكاسته است» .
۹۸۰.تاريخ الطبرىـ به نقل از عوانه ـ: چون مردم براى بيعت با ابو بكرْ اجتماع كردند ، ابو سفيان آمد ، در حالى كه مى گفت : به خدا سوگند ، غوغايى را مى بينم كه جز خون ، آن را فرو نمى نشانَد . اى خاندان عبد مناف! ابو بكر چه كاره شماست؟ كجايند آن دو ناتوانْ شمرده شده؟ كجايند آن دو خوارشده : على و عبّاس؟
و افزود : اى ابو الحسن! دستت را بگشاى تا با تو بيعت كنم . على عليه السلام خوددارى ورزيد و ابو سفيان به شعرِ متلمّس ، تمثّل جست :
و هرگز كسى اين خوارى را تحمّل نمى كند
مگر دو خوار شده : شُتر قبيله و ميخ .
سر ميخ را بر زمين مى كوبند
و شتر را سر مى شكنند ؛ امّا كسى برايش نمى گريد .
پس ، على عليه السلام بر او بانگ زد و وى را باز داشت و فرمود : «به خدا سوگند ، تو با اين كار ، جز در پى فتنه نيستى و به خدا سوگند ، تو دير زمانى است كه بدخواه اسلام هستى . ما را به خيرخواهى تو نيازى نيست» .
۹۸۱.تاريخ اليعقوبىـ پس از بيعت ابو بكر در سقيفه ـ: براء بن عازب ، نزد بنى هاشم آمد و در زد و گفت : اى خاندان بنى هاشم! با ابو بكر ، بيعت شد!
يكى از آنها گفت : مسلمانان كارى نمى كنند كه ما در آن نباشيم ، در حالى كه ما به محمّد صلى الله عليه و آله نزديك تريم . امّا عبّاس گفت : به پروردگار كعبه سوگند ، كار را به انجام رساندند .
مهاجران و انصار ، در [ ولايت] على عليه السلام شك نداشتند . پس ، چون از خانه بيرون آمدند ، فضل بن عبّاس ـ كه سخنگوى قريش بود ـ برخاست و گفت : اى قوم قريش! خلافت ، با نيرنگ ، بر شما ثابت و استوار نمى شود ، در حالى كه ما سزاوار آنيم و نه شما و در حالى كه سَرور ما (على) از شما بدان شايسته تر است .
عُتبة بن ابى لهب [ نيز] برخاست و گفت :
گمان نمى بردم كه امارت ، از هاشم
و سپس از ابو الحسن ، روى بگرداند ؛
از نخستين انسان باايمان و باسابقه
و از داناترينِ مردم به قرآن و سنّت ها
و آخرين همراه پيامبر و كسى كه
جبرئيل ، ياور او در غسل دادن و كفن نمودن پيامبر بود ؛
كسى كه هر چه در آنان بود ، بى شك ، در او بود
و هر خوبى اى كه در او بود ، در آنان نبود .
پس ، على عليه السلام به دنبال وى فرستاد و او را [ از اين كار] باز داشت .