۱۰۱۲.محاضرات الاُدباءـ به نقل از ابن عبّاس ـ: شبى با عمر بن خطّاب ، راه مى پيموديم و عمر بر استر و من بر اسب بودم . عمر ، آيه اى خواند كه در آن ، يادى از على بن ابى طالب عليه السلام بود . پس گفت : هان! اى زادگان عبد المطّلب! در ميان شما ، على از من و ابو بكر به اين امر ، سزاوارتر بود .
پيش خود گفتم : خداوند از من نگذرد ، اگر از او بگذرم .
گفتم : اى امير مؤمنان! تو اين را مى گويى ، در حالى كه تو و يارت ، بر اين كار پريديد و مانع ما گشتيد [ و حكومت را از دستمان در آورديد] ، نه مردم!
[عمر] گفت : اى زادگان عبد المطّلب! دور شويد . [ بدانيد كه ]شما ، تحت امر عمر بن خطّاب هستيد .
پس ، كمى عقب كشيدم و او لحظه اى جلو افتاد و گفت : بيا . نمى روم ، و گفت : سخنت را دوباره برايم بگو .
گفتم : از چيزى ياد كردى و من هم پاسخش را دادم و اگر ساكت مى ماندى ، ساكت مى مانديم .
گفت: به خدا سوگند، آنچه كرديم، از سر دشمنى نبود؛ بلكه او را كوچك دانستيم و ترسيديم كه عرب و قريش ، بر او اتّفاق نكنند ، از آن رو كه خونشان را ريخته بود .
خواستم بگويم : پيامبر خدا او را مى فرستاد تا سركردگان دشمن را از پاى در آورَد و او را كوچك نمى دانست و تو و يارت او را كوچك مى شمريد ، كه گفت : ناگزير ، همان گونه كه مى بينى ، به خدا سوگند ، ما بدون او تصميمى نمى گيريم و تا از او اجازه نگيريم ، كارى نمى كنيم .
۱۰۱۳.أخبار الدولة العبّاسيّة :عمر به عبد اللّه بن عبّاس گفت : آيا مى دانى چه چيزْ مردم را باز داشت كه اين كار را به پسر عمويت بسپارند؟
گفت : نمى دانم .
عمر گفت : به سبب كمى سن و جوان بودنش بود .
ابن عبّاس گفت : در جنگ بدر ، [ على عليه السلام ] كم سن ترينِ مسلمانان بود . او را در سختى ها پيش مى اندازند و در امامت ، عقب مى زنند!
ابو عمر و احمد بن عبد اللّه براى ما [ اين گونه ]خوانده و به راويان پيشين چنين نسبت داده اند كه : عمر از كنار على عليه السلام گذشت و على عليه السلام با مردم از پيامبر خدا سخن مى گفت.
على عليه السلام فرمود : «اى امير مؤمنان! به كجا؟» .
گفت : مى خواهم به باغم بروم .
فرمود:«آيا ابن عبّاس را همراهت كنم [تا تنها نباشى]؟».
عمر گفت : آن گاه ، تو بدون او تنها مى مانى .
على عليه السلام فرمود : «من ، تو را بر خود ، مقدّم مى دارم . اى ابن عبّاس! برخيز و با او هم صحبت شو» .
پس برخاست و با او به راه افتاد .
پس ، عمر [ به عبداللّه بن عبّاس ] گفت : اين يار شما ، چه با كمال است ، اگر نبود ... !
عبد اللّه گفت : اگر چه چيز نبود؟
عمر گفت : اگر كمى سنّش و دل بستگى به خاندانش و [ نيز ]دشمنى قريش با او نبود .
عبد اللّه بن عبّاس گفت : آيا اجازه پاسخ دادن به من مى دهى؟
عمر گفت : پاسخ ده .
گفت : امّا [ در مورد ]كمى سنّش : كسى كه خداوند ، وى را براى پيامبرش برادر و براى مسلمانانْ ولى قرار داد ، كوچك شمرده نمى شود . و امّا دل بستگى اش به خاندانش : سرپرست كارى نشد كه [ در آن ،] خاندانش را بر رضايت خداوندْ مقدّم بدارد .
و امّا دشمنى قريش با او : از چه كسى انتقام مى گيرند؟ از خدا ، هنگامى كه پيامبرى در ميانشان بر انگيخت؟ يا از پيامبرش ، هنگامى كه پيام را رساند؟ يا از على كه در راه خدا با آنان جنگيد؟
عمر گفت : اى ابن عبّاس! تو از دريا بر مى گيرى و از صخره مى تراشى .