۸۱.السنن الكبرىـ به نقل از مجاهد ، از امام على عليه السلام ـ: از فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله ، خواستگارى شده بود . زنى از بستگانم به من گفت: آيا مى دانى كه فاطمه عليها السلام خواستگارى شده است؟
گفتم: نه (يا آرى) .
گفت: تو هم او را خواستگارى كن .
گفتم: آيا من چيزى دارم كه با آن به خواستگارى بروم؟
پس به خدا سوگند ، هماره مرا اميد داد تا اين كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و چون او را بزرگ و گرامى مى داشتيم ، هنگام نشستن در پيش روى ايشان ، زبانم بند آمد و نتوانستم چيزى بگويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آيا حاجتى دارى؟» .
پس ساكت ماندم . آن را سه بار تكرار كرد و فرمود: «شايد به خواستگارى فاطمه آمده اى؟» .
گفتم: آرى ، اى پيامبر خدا .
فرمود: «آيا چيزى دارى كه مهرش كنى؟» .
گفتم: نه به خدا سوگند ، اى پيامبر خدا .
فرمود : «پس زرهى را كه بدان مسلّحت كرده بودم ، چه كردى؟» .
گفتم: به خدا سوگند ، آن ، زرهى ساخته عشيره حُطَم است و بيش از چهار صد درهم نمى ارزد.
فرمود : «برو كه او را به ازدواجت درآوردم و همان زره را مهريه ازدواج كن و برايش بفرست» .
۸۲.الأمالى ، طوسىـ به نقل از ضحاك بن مزاحم ـ: شنيدم كه على بن ابى طالب عليه السلام گفت : ابو بكر و عمر به نزد من آمدند و گفتند: چرا نزد پيامبر خدا نمى روى تا فاطمه عليها السلام را خواستگارى كنى ؟
من نزد پيامبر خدا رفتم. چون مرا ديد،خنديد و فرمود: «اى ابو الحسن! به چه كار آمده اى و حاجتت چيست ؟» .
خويشاوندى و سابقه ام در اسلام و يارى كردن او و جهادم را ذكر كردم . پس فرمود: «اى على! راست گفتى و برتر از چيزهايى هستى كه مى گويى» .
من گفتم: اى پيامبر خدا! فاطمه را به ازدواج من در مى آورى؟
فرمود: «اى على! مردانى او را پيش از تو خواستگارى كردند . به فاطمه گفتم ؛ ولى در چهره اش كراهت ديدم ؛ امّا منتظر باش تا به نزدت باز گردم» .
پيامبرخدا،نزد فاطمه عليها السلام رفت.فاطمه عليها السلام از جا برخاست و رداى پدر را گرفت و كفش هايش را درآورد و آبْ دست برايش آورد و دست و پاى او را شُست و سپس نشست .
پس پيامبر خدا به او فرمود: «اى فاطمه!» .
پاسخ داد: بلى ، چه مى خواهى ، اى پيامبر خدا؟
فرمود : «على بن ابى طالب ، كسى است كه خويشاوندى و فضيلت و اسلامش را مى شناسى و من از خدا خواسته ام كه تو را به ازدواج بهترينِ آفريدگانش و محبوب ترينِ آنان در نزدش درآورد و على از تو خواستگارى كرده است . چه نظرى دارى؟» .
فاطمه عليها السلام ساكت ماند و صورتش را برنگردانْد و پيامبر خدا ، كراهتى در چهره اش نديد . پس برخاست ، در حالى كه مى گفت: «اللّه اكبر! سكوت او [نشانه ]رضايت اوست» .
پس جبرئيل عليه السلام نزدش آمد و گفت: اى محمّد! او را به ازدواج على بن ابى طالب درآور كه خداوند ، اين دو را براى هم پسنديده است .