۱۱۵.المستدرك على الصحيحينـ به نقل از ابومريم از امام على عليه السلام ـ: پيامبر خدا، مرا با خود برد تا به كعبه رساند و به من فرمود: «بنشين!» .
من كنار كعبه نشستم و پيامبر خدا از شانه هاى من بالا رفت و به من فرمود: «برخيز!» .
برخاستم و چون ضعفم را در زير [سنگينى] خود ديد فرمود: «بنشين!» .
پس پايين آمدم و نشستم . سپس به من فرمود: «اى على! از شانه هاى من بالا برو» .
من از شانه هاى ايشان بالا رفتم و پيامبر خدا مرا بلند كرد . چون مرا بالا برد ، چنان پنداشتم كه اگر بخواهم ، به كرانه آسمان دست مى يابم .
پس بر بالاى كعبه رفتم و پيامبر خدا كنار رفت و به من فرمود: «بت بزرگ آنان (بت قريش) را بينداز» .
آن بت از مس بود و با ميخ هاى آهنين به سقف كعبه محكم شده بود . پس پيامبر خدا به من فرمود: «چاره اى برايش بينديش» و پيوسته به من مى گفت: «زود باش! زود باش! «حق آمد و باطل رفت كه باطل ، رفتنى است» » .
من پيوسته در كارِ آن بودم تا موفّق شدم . پس فرمود: «پَرتابش كن!» .
من بت را پرتاب كردم و شكست . از بالاى كعبه به پايين پريدم و با پيامبر صلى الله عليه و آله به سرعت بازگشتيم و بيم آن داشتيم كه كسى از قريش يا غير آنان ، ما را ببيند .
و [ آن بت] ، ديگر بالاى كعبه نرفت .