۱۱۷.الأمالى ، طوسىـ به نقل از اَنس ـ: چون پيامبر خدا با ابو بكر به سوى غار رفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد تا در بسترش بخوابد و روانداز پيامبر خدا را به روى خود بكشد .
پس على عليه السلام با آمادگى براى كشته شدن ، خوابيد . مردانى از خاندان هاى مختلف قريش ، به قصد كشتن پيامبر خدا آمدند و چون خواستند شمشيرهايشان را به روى او بكشند ، شك نداشتند كه وى محمّد صلى الله عليه و آله است ؛ امّا گفتند كه بيدارش كنيد تا درد كشتن را بچشد و ببيند چگونه شمشيرها او را در بر مى گيرند .
پس چون بيدارش كردند و ديدند كه على عليه السلام است ، رهايش كردند و به دنبال پيامبر خدا پراكنده شدند . پس خداوند عز و جل نازل كرد: «و از مردم ، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مى نهد ، و خداوند ، به بندگانش مهربان است» . ۱
۱۱۸.تاريخ اليعقوبى:قريش بر قتل پيامبر خدا اجتماع كردند و گفتند: ابو طالب، مُرده است و اكنون ، ديگر كسى نيست كه او را يارى كند . پس همگى اتّفاق كردند كه از هر قبيله جوانى قوى بياورند و همه با هم پيامبر صلى الله عليه و آله را يكباره با شمشيرهايشان بزنند تا بنى هاشم ، قدرت جنگ با همه قريش را نداشته باشد .
پس چون به پيامبر خدا خبر رسيد كه آنان اتّفاق كرده اند كه در شب موعود به سراغ او بيايند ، در تاريكى شب با ابو بكر بيرون آمد . همان شب ، خداوند به جبرئيل و ميكائيل عليهما السلام وحى كرد : «من مرگ يكى از شما را مقدّر كرده ام . پس كدام يك از شما فداكارى مى كند [ و خود را فداى ديگرى مى كند]؟» .
پس هر دو ، زنده ماندن را برگزيدند و خداوند ، به هر دو وحى كرد: «چرا شما مانند على بن ابى طالب نبوديد كه ميان او و محمّد ، برادرى ايجاد كردم و عمر يكى را بيشتر از ديگرى قرار دادم . پس على مرگ را برگزيد و بقاى محمّد را بر خود ترجيح داد و در بسترش ماند؟! فرود آييد و او را از دشمنش حفظ كنيد» .
پس جبرئيل و ميكائيل عليهما السلام فرود آمدند و يكى نزديك سر على عليه السلام و ديگرى پايين پايش نشست و او را از دشمنش حراست مى كردند و سنگ ها را از او باز مى گرداندند و جبرئيل عليه السلام مى گفت: «بَه بَه ، اى پسر ابو طالب! چه كس مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان هفت آسمان مباهات كند؟!» .
و پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را بر بسترش نهاد تا امانت هايى را كه نزد او بود ، بازگردانَد و خود به سمت غار روانه و در آن ، پنهان شد . قريش نزد بستر پيامبر خدا آمدند و على عليه السلام را يافتند . گفتند: پسر عمويت كجاست؟
گفت: «شما به او گفتيد كه از شهر ما بيرون رو ، او هم رفت» .
پس به دنبال ردّ پايش رفتند ؛ ولى او را نيافتند .