۱۲۱.مسند ابن حنبلـ به نقل از ابن عبّاس ، در سخن خداى متعال:«هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند»ـ: قريش ، شبى در مكّه مشورت كردند و يكى از آنها گفت: چون صبح شد ، محمّد را محكم به بند كشيد . و ديگرى گفت: او را بكُشيد . و يكى هم گفت: او را آواره كنيد .
پس خداى عز و جل پيامبرش را از آن آگاه كرد و على عليه السلام آن شب در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت تا به غار درآمد و مشركان ، شب را به نگهبانى از على عليه السلام ـ به گمان اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله است ـ ، گذراندند و چون صبح شد ، به او روى آوردند و چون ديدند على عليه السلام است ، [ ناكام شدند و] خداوند ، مكرشان را به خودشان بازگردانْد . پس [ به على عليه السلام ]گفتند: همراهت (پيامبر صلى الله عليه و آله ) كجاست؟
فرمود: «نمى دانم» .
پس براى رديابى او رفتند . چون به كوه رسيدند ، كار بر ايشان مشتبه شد . از كوه ، بالا رفتند و از كنار غار گذشتند و چون بر درش تار عنكبوت ديدند ، گفتند: اگر داخل اين جا شده بود ، تارهاى عنكبوت ، باقى نمى مانْد .
پس پيامبر صلى الله عليه و آله سه شب در آن غار ماند .
۱۲۲.امام على عليه السلام :قريش ، پيوسته براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله چاره انديشى مى كردند تا در نهايت ، حيله اى كردند كه روز مشورت در دار النَّدوَه بدان رسيدند و شيطان ملعون هم به چهره مرد يك چشم ثقيفى ، در جمع آنان حاضر بود .
آنان ، پيوسته بحث و بررسى كردند تا به اين نظر رسيدند كه از هر خاندان قريش ، مردى برگزيده شود و هر كدام شمشيرش را برگيرد و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بسترش خفته است ، به سراغ او بروند و همگى يكسر و يكباره او را با شمشيرهايشان بزنند و بكشند ، و چون او را كشتند ، قريش ، اين مردان را نگاه مى دارد و تسليم [ بنى هاشم] نمى كند و بدين گونه ، خونش هدر مى رود .
پس جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و او را از آن آگاه ساخت و شبى را كه در آن گِرد هم مى آيند و ساعتى را هم كه به بسترش مى آيند ، به وى خبر داد و گفت كه در چه وقتى پيامبر خدا به سوى غار ، بيرون رود .
پيامبر صلى الله عليه و آله خبر را به من داد و فرمان داد كه در بسترش بخوابم و با [فدا كردن ]جانم از او محافظت كنم . به سرعت و از سرِ اطاعت و شادمانى اين كه به پاى او كشته مى شوم ، به اين كار ، مبادرت كردم .
پس پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و من در خوابگاهش خوابيدم و مردان قريش ، روى آوردند و يقين داشتند كه پيامبر خدا را مى كُشند . پس چون در اتاقى كه من بودم ، روبه روى هم قرار گرفتيم ، با شمشيرم در برابرشان ايستادگى كردم و آن گونه كه خدا و مردم مى دانند ، آنان را از خود راندم .