۱۲۶.تاريخ الطبرى :چون صبح شد ، گروهى كه در كمين پيامبر خدا نشسته بودند ، داخل خانه ريختند و على عليه السلام از بسترش برخاست . پس چون نزديكش شدند ، او را شناختند و گفتند: يارت كجاست؟
گفت: «نمى دانم . مگر من مراقب او هستم؟ به او فرمان داديد بيرون برود و او هم رفت » .
پس بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آن جا زندانى اش كردند و سپس رهايش ساختند .
۱۲۷.الأمالى ، طوسىـ به نقل از هند بن [ ابى ] هاله و ابو رافع و عمّار بن ياسر ، در بيان گردآمدن قريش بر كشتن پيامبر خدا و تصميم ايشان به هجرت به مدينه ـ: پيامبر خدا ، على عليه السلام را فرا خوانْد و به او فرمود: «اى على! روح الأمين ، چند لحظه پيش با اين آيه نزد من آمد و خبر داد كه قريش براى نيرنگ زدن به من و كشتنم گِرد آمده اند و از سوى پروردگارم به من وحى شده است كه از خانه خاندانم هجرت كنم و در پوشش شب به غار ثور بروم ، و همو به من فرموده كه به تو فرمان دهم كه بر جاى من بخوابى تا با خوابيدنت بر بستر من ، ردّ پايم پوشيده بماند . تو چه مى گويى و چه مى كنى؟» .
على عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! آيا با خوابيدن من در آن جا ، تو سالم مى مانى؟
فرمود: «آرى» .
على عليه السلام ، شادمانه لبخند زد و به شكر خبر سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله سر به سجده نهاد . و على ـ درودهاى خدا بر او باد ـ ، نخستين كسى بود كه براى خدا سجده شكر كرد و نخستين فرد اين امّت ، پس از پيامبر خدا بود كه پس از سجده ، چهره بر خاك نهاد .
پس چون سر برداشت ، به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : در پى فرمانى كه يافته اى برو . گوش و چشم و ژرفاى قلبم فداى تو باد! به من هر فرمانى مى خواهى ، بده كه خشنودى ات را به دست مى آورم ، و هر جا بخواهى مى روم و توفيقم جز از خدا نيست ... .
پس چون شب درهايش را بست و پرده هايش را فرو انداخت و اثرى پيدا نماند ، مردانِ در كمين نشسته ، به على ـ درودهاى خدا بر او باد ـ ، روى آوردند و سنگ و خار ۱ به سوى او پرتاب مى كردند و شك نداشتند كه او پيامبر خداست تا آن كه سپيده دميد .
آنان از رسوايى در روشنايى صبح ترسيدند . پس به على ـ كه درودهاى خدا بر او باد ـ ، هجوم آوردند . در آن زمان ، خانه هاى مكّه بى در و پيكر بود . از اين رو على عليه السلام آنان را ديد كه شمشير از نيام كشيده اند و به سوى او رو آورده اند و پيشاپيش ايشان ، خالد بن وليد بن مغيره است .
پس على عليه السلام بر خالد پريد و غافلگيرش كرد و چنان دستش را فشرد كه مانند بچّه شتر ، بى تابى مى كرد و همچون شتر ، صدا مى كرد و به خود مى پيچيد و فرياد مى زد و مردان قريش ، در پى او و در خَم خانه بودند .
على عليه السلام با شمشيرى كه از دست خالد در آورده بود ، بر آنان حمله برد و آنان ، چون چارپايان از جلويش به پشت خانه گريختند و چون خوب نگريستند ، ديدند كه على عليه السلام است . گفتند: آيا تو على هستى؟
فرمود : «آرى ، من على هستم» .
گفتند: ما قصد تو را نداشتيم . يار و همراهت چه كرد؟
فرمود : «من اطّلاعى از او ندارم» و على عليه السلام مى دانست كه خداوند متعال ، پيامبرش را نجات داده است ؛ چون خبرش كرده بود كه به غار رفته و در آن پنهان شده است .
پس قريش ، جاسوسانى در پىِ پيامبر صلى الله عليه و آله فرستادند و در طلب او روانه كوه و بيابان شدند . على ـ درودهاى خدا بر او باد ـ ، صبر كرد تا يك سوم از شب بعد سپرى شد و با هند بن ابى هاله ، عازم غار شدند و نزد پيامبر رفتند.
پيامبر خدا به هند ، فرمان داد كه دو شتر براى او و همراهش بخرد ؛ ولى ابو بكر گفت: اى پيامبر خدا! من از پيش ، دو شتر براى خود و شما آماده كرده ام كه با آنها به يثرب برويم.
فرمود: «من آن دو و حتى يكى از آنها را نمى گيرم ، مگر آن كه بهايش را بگيرى» .
ابو بكر گفت: آن دو در برابر بهايش براى تو باشد .
پس [ پيامبر خدا ] به على عليه السلام ، فرمان داد و على عليه السلام ، بهايش را به ابو بكر پرداخت . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام درباره حفظ پيمان و بازگرداندن امانت هايش سفارش كرد.
قريش ، محمّد صلى الله عليه و آله را در جاهليت ، «امين» مى ناميدند و پيش وى وديعه مى نهادند و حفظ اموال و كالاهاى خود را به او مى سپردند ، و نيز برخى از اعراب كه در موسم حج به مكّه مى آمدند .
پس از نبوّت ايشان نيز كار ، به همين شيوه بود . پيامبر خدا به على عليه السلام فرمان داد كه [ پس از خروج از مكّه ] با صداى بلند و رسا در ابطح (مكّه) ، صبح و شام ، ندا دهد: آگاه باشيد! هركس امانت يا وديعه اى در پيش محمّد دارد ، بيايد تا امانتش به او بازگردانده شود .
[ على عليه السلام ] مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آنان از اكنون تا آن گاه كه بر من درآيى ، نمى توانند هيچ گزندى به تو برسانند . پس امانت هاى نزد مرا آشكارا و در پيش ديد مردم ، باز گردان . همچنين تو را به جاى خود ، براى دخترم فاطمه مى گذارم و پروردگارم را براى هر دوى شما ، و از او مى خواهم تا شما را حفظ كند» و به على عليه السلام فرمان داد كه شترهايى براى او و فاطمه ها ۲ و نيز هركس از بنى هاشم كه قصد هجرت با او را دارد ، بخرد . . .
و پيامبر خدا به على عليه السلام چنين سفارش كرد: «و چون آنچه به تو فرمان دادم ، به جا آوردى ، آماده هجرت به سوى خدا و پيامبرش باش و پس از رسيدن نامه ام به تو ، بى درنگ ، حركت كن . . .» .
و چون پيامبر خدا به مدينه وارد شد ، در ميان قبيله بنى عمرو بن عوف در قُبا توقّف كرد ؛ ولى ابو بكر از او خواست كه به مدينه وارد شود و بر اين درخواست ، اصرار ورزيد ؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من به آن وارد نمى شوم تا آن كه پسر عمو و دخترم ، يعنى على و فاطمه برسند» ...
سپس پيامبر خدا به على بن ابى طالب عليه السلام نامه اى نوشت و در آن به حركت به سوى او و درنگ نكردن ، فرمان داد و نامه رسان ، ابوواقد ليثى بود .
چون نامه پيامبر خدا به على عليه السلام رسيد ، آماده خروج و هجرت شد و به مؤمنان ناتوانى كه با او مانده بودند ، خبر و فرمان داد كه در سياهى شب ، پنهان و سبك بار ، خود را از هر درّه اى به «ذى طُوى» ۳ برسانند .
على عليه السلام به همراه فاطمه (دختر پيامبر خدا) و فاطمه بنت اسد (مادرش) و فاطمه (دختر زبير بن عبد المطّلب ـ كه نامش ضباعه هم گفته شده ـ ) حركت كرد .
سپس ايمن بن امّ اَيمَن (آزاد شده پيامبر خدا) به آنها پيوست و[ نيز ] ابو واقد (فرستاده پيامبر خدا) كه شتران را تند و سخت مى راند . پس على ـ كه درودهاى خدا بر او باد ـ ، به او فرمود : «اى ابو واقد ! با زنان ، مدارا كن . آنها ناتوان اند» .
ابو واقد گفت : مى ترسم كه تعقيب كنندگان به ما دست يابند .
على عليه السلام فرمود : «آسوده باش كه پيامبر خدا به من فرمود : اى على ! آنان نمى توانند به تو گزندى برسانند » .
سپس على عليه السلام ، شتران را به نرمى راند و چنين رجز مى خواند :
جز خداوند نيست ، پس گمانت را بلند دار
پروردگارِ مردم ، از آنچه انديشناك آنى ، كفايتت مى كند.
و رفتند و چون به «ضَجَنان» ۴ نزديك شدند ، تعقيب كنندگان به آنها رسيدند . آنان ، هفت سوار قريشى و غرق در سلاح بودند و نفر هشتم آنان ، آزاد شده حرب بن اميّه به نام جناح بود .
پس على عليه السلام چون آن گروه را ديد ، به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود : «شترها را بخوابانيد و ببنديد» و جلو رفت تا زنان ، پياده شوند . سپس به نزديك سواران رفت و با شمشير آخته از آنان استقبال كرد .
پس آنان به على عليه السلام روى آوردند و گفتند : اى خيانتكار ! آيا گمان بُردى كه تو نجات دهنده زنان هستى؟ بى پدر (بى كس) شَوى ، بازگرد!
على عليه السلام فرمود : «اگر باز نگردم چه؟».
گفتند: يا ذليلانه بازگرد و يا سرت را مى بُريم و مرگ را برايت آسان ترين چيز مى كنيم.
سواران به زنان و مَركب ها نزديك شدند تا آنان را از جا بركَنند . پس على عليه السلام ميان آنان ، حايل شد . جناح ، شمشيرش را بر او فرود آورد ؛ ولى على عليه السلام از ضربتش جا خالى داد و غافلگيرش كرد و چنان ضربه اى به گردنش زد كه از او گذشت و به سرِشانه هاى اسبش رسيد و با پا ، به تندى اسب يا سواركار ، به سوى آنان دويد و با شمشيرش بر آنان تنگ گرفت و مى گفت :
راه مجاهد خستگى ناپذير را باز كنيد
سوگند خورده ام كه جز خداى يكتا را نپرستم.
پس سواران پراكنده شدند و به او گفتند : اى پسر ابو طالب! با ما كارى نداشته باش .
فرمود : «من به سوى پسر عمويم پيامبر خدا در يثرب مى روم . پس هر كس خوش دارد كه گوشتش را بشكافم و خونش را بريزم ، مرا تعقيب كند و يا به من نزديك شود» .
سپس [ على عليه السلام ] به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود : «مَركب ها را آماده كنيد!» . سپس ، چيره و پيروز ، حركت كرد تا بر كوه ضجنان فرود آمد و يك شبانه روز در آن جا توقّف كرد و چند مؤمن ناتوان و از جمله امّ ايمن ، كنيز آزاد شده پيامبر خدا به او ملحق شدند .
على عليه السلام و فاطمه ها (مادرش فاطمه بنت اسد ، و فاطمه دختر پيامبر خدا و فاطمه (دختر زبير بن عبدالمطّلب) ، آن شب ، ايستاده و نشسته و خوابيده ، گاه به نماز و گاه به ذكر پرداختند و پيوسته چنين بودند تا سپيده دميد .
[ على عليه السلام ] با آنان نماز صبح را خواند و در راه خدا منزل ها را يك به يك پيمود ، بى آن كه در ذكر خدا سستى كند و فاطمه ها و بقيه همراهانش نيز چنين بودند تا به مدينه رسيدند .
1.در متن عربى كتاب ، «حَلَم» آمده است كه جمع «حَلَمَة» است و به گياه خاردارى كه در ماسه زارها مى رويد ، مى گويند . برگ هاى اين گياه ، خشن و خارهايش تيز است .
2.مقصود از فاطمه ها (فَواطم) : فاطمه دختر پيامبر خدا ، فاطمه بنت اسد (مادر على عليه السلام ) و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطّلب است كه در ادامه متن مى آيد . (م)
3.گردنه اى كه در ابتداى راه مكّه به مدينه است .
4.كوهى در ناحيه تهامه، در چهار فرسخى مكّه است و غميم نيز همان جاست و در ناحيه فرودست آن، مسجدى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز گزارد (معجم البلدان : ج ۳ ص ۴۵۳) .