۱۲۸.تاريخ دمشقـ به نقل از ابو رافع ـ: على عليه السلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را هنگامى كه در غار بود ، تدارك مى كرد و غذا برايش مى بُرد و سه شتر برايشان كرايه كرد : براى پيامبر صلى الله عليه و آله وابو بكر و نيز راهنمايشان ابن اُريقط .
و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به جاى خود گذاشت تا خانواده اش را در پى او [از مكّه] خارج كند . پس [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]بيرون آمد و به على عليه السلام فرمان داد كه امانت هاى او را برگردانَد و سفارش هايى را كه به پيامبر خدا شده بود ، به جاى آورَد و اموالى را كه به امانتْ نزد او بود ، [ به صاحبان آنها ]برسانَد . پس على عليه السلام همه امانت ها را [به صاحبانش ]برگردانيد .
[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] به وى فرمان داد كه در شب بيرون آمدنش در بستر او بخوابد و فرمود : «قريش تا تو را مى بينند ، سراغ مرا نمى گيرند» .
پس على عليه السلام بر بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و قريش به بستر پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستند و مردى را بر آن مى ديدند كه گمان مى كردند پيامبر صلى الله عليه و آله است ، تا آن كه صبح شد و ديدند كه او على عليه السلام است . پس گفتند : اگر محمّد بيرون رفته بود ، على را هم با خود مى بُرد . پس خداى عز و جل با نشان دادن على عليه السلام ، آنان را از جستجوى پيامبر صلى الله عليه و آله باز داشت و سراغ پيامبر صلى الله عليه و آله را نگرفتند .
پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد كه در مدينه به او ملحق شود . بدين ترتيب ، على عليه السلام پس از آن كه خانواده پيامبر خدا را خارج كرد ، به دنبال پيامبر صلى الله عليه و آله ، روانه شد و شب ها راه مى پيمود و روزها پنهان مى شد تا به مدينه رسيد .
و چون خبر آمدن على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ، فرمود : «على را برايم فرا بخوانيد» .
گفته شد : اى پيامبر خدا ! نمى تواند راه برود .
پس پيامبر صلى الله عليه و آله نزدش آمد و چون او را ديد ، در گردنش آويخت و از [ ديدن ]ورم پاهايش كه خون از آنها چكّه مى كرد ، دلش سوخت و گريست . پس آب دهانش را در دست خود انداخت و پاهاى على عليه السلام را مسح كرد و براى سلامتش دعا كرد . على عليه السلام تا زمان شهادتش از پاهايش ناراحتى نديد .