۱۴۶.الإرشادـ به نقل از صالح بن كيسان ـ: عثمان بن عفّان بر سعيد بن عاص گذشت و گفت : بيا به نزد فرمان رواى مؤمنان ، عمر بن خطّاب برويم و به گفتگو بپردازيم . پس رفتند .
[ سعيد بن عاص] مى گويد : امّا عثمان در جايى نشست كه دوست داشت ؛ ولى من به كناره جمعيت خزيدم . پس عمر به من نگريست و گفت : چه شده است ؟ از من چيزى به دل دارى؟ آيا مى پندارى كه من پدرت را كشتم ؟ به خدا سوگند ، دوست داشتم كه من كشنده اش بودم و اگر او را كشته بودم ، از كشتن كافر ، پوزش نمى خواستم ؛ امّا من در جنگ بدر بر او گذشتم و ديدم كه همچون گاوى كه با شاخش زمين را شخم مى زند ، در پى درگيرى است و دهانش چون قورباغه كف كرده است . چون چنين ديدم ، از او ترسيدم و كناره گرفتم . به من گفت : كجا اى پسر خطّاب؟ و على ، آهنگ او كرد و به وى دست يافت و به خدا سوگند ، از جايم دور نشده بودم كه على او را كشت .
[ سعيد بن عاص] مى گويد : على عليه السلام در مجلس ، حاضر بود و فرمود : خدايا ، ببخش! شرك با آنچه در آن بود ، رفت و اسلام ، گذشته را محو كرد . پس تو را چه شده كه مردم را تهييج مى كنى؟
عمر ، [از مجادله] دست كشيد . سعيد گفت: آگاه باش كه من خشنود نمى شدم كه قاتل پدرم جز پسر عموى او (پيامبر صلى الله عليه و آله ) ، على بن ابى طالب باشد .
۱۴۷.الإرشادـ به نقل از زُهْرى ـ: چون پيامبر خدا دانست كه نوفل بن خُوَيلِد در بدر حاضر شده است ، فرمود: «خدايا! مرا از نوفل ، كفايت كن» .
پس چون قريشْ شكافته و در هم شكسته شد ، على بن ابى طالب عليه السلام او را ديد كه حيران است و نمى داند چه كند . پس به سوى او رفت و با شمشير ، ضربه اى به او زد كه در سپر چرمى اش گير كرد . پس على عليه السلام آن را بيرون كشيد و ضربه اى بر ساق پايش ـ كه زرهش آن را نمى پوشاند ـ ، وارد ساخت و آن را قطع كرد و سپس ، كارش را تمام كرد و او را كشت .
چون [على عليه السلام ] به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت ، شنيد كه مى فرمايد: «چه كسى از نوفل خبر دارد؟» .
به ايشان گفت: اى پيامبر خدا! من او را كشتم .
پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و گفت : «سپاس ، خدايى را كه دعايم را درباره او اجابت كرد!» .