۱۶۴.امام صادق عليه السلام :چون در جنگ اُحُد ، مردم از گِرد پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند ، ايشان ، رو به آنان مى فرمود : «من ، محمّد هستم . من پيامبر خدايم . كشته نشده و نمرده ام» . . .
مشركان ، از سمت راست به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كردند كه على عليه السلام ، آنان را پراكنده مى كرد و چون پراكنده شان مى ساخت، از سمت چپ به پيامبر صلى الله عليه و آله يورش مى بردند و پيوسته ، در اين حال بود تا آن كه شمشيرش شكست و سه تكّه شد .
پس نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و شمشير شكسته اش را پيش ايشان [بر زمين] نهاد و گفت:اين شمشير من شكسته است.
آن روز ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، ذوالفقار را به او داد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ، لرزش پاهاى على عليه السلام را از فراوانى كارزار ديد ، سر به آسمان بلند كرد و در حالى كه مى گريست ، گفت : «اى پروردگار ! به من وعده داده اى كه از دينت پشتيبانى كنى ، و اگر بخواهى ، مى توانى» .
پس على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله رو آورد و گفت : اى پيامبر خدا ! همهمه شديدى مى شنوم و مى شنوم كه مى گويد : «حَيزوم ، ۱ به پيش!» و قصد ضربه زدن به كسى را نمى كنم ، جز آن كه پيش از ضربت من ، بى جان فرو مى افتد .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اين ، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السلام با فرشتگان اند» .
سپس جبرئيل عليه السلام آمد و كنار پيامبر خدا ايستاد و گفت: «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، ازخودگذشتگى است» .
[ پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «على از من است و من از على ام» . جبرئيل عليه السلام گفت : «و من هم از شمايم» .
سپس ، مشركان در هم شكسته شدند .
۱۶۵.امام كاظم عليه السلام :جبرئيل عليه السلام در جنگ اُحد گفت : «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، يعنى ازخودگذشتگى على» .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «چون او از من است و من از اويم» .
جبرئيل عليه السلام گفت : «و من هم از شما هستم ، اى پيامبر خدا!».
سپس گفت : «شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على عليه السلام نيست» .
پس همچون ستايش خداى متعال از خليلش شد ، در آن جاكه مى گويد : «جوانى كه به او ابراهيم گفته مى شود ، از آنان سخن مى گويد» .
۱۶۶.الكافىـ به نقل از نعمان رازى از امام صادق عليه السلام ـ: مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند و ايشان، به شدّت خشمگين شد. پيامبر صلى الله عليه و آله ، هرگاه خشمگين مى شد ، عَرَق از پيشانى او چون مرواريد مى چكيد .
پس نگريست و على عليه السلام را در كنارش ديد و به او فرمود: «به خويشانت ملحق شو ، آنان كه از گِرد پيامبر خدا پراكنده شدند» .
على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا ! سرمشق من ، تواى» .
پيامبر خدا فرمود : «پس مرا از اينان ، آسوده كن !» .
على عليه السلام يورش برد و نخستين كسى را كه از آنان ديد، زد.
جبرئيل عليه السلام گفت : «اى محمّد ! بى گمان ، اين كار ، همان ازخودگذشتگى است » .
[ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ]«بى گمان ، او از من است و من از اويم» .
جبرئيل عليه السلام هم گفت : «اى محمّد ! و من هم از شمايم» .
پس پيامبر خدا به جبرئيل عليه السلام نگريست كه بر تختى از طلا ، ميان آسمان و زمين نشسته و مى گويد :
شمشيرى جز ذوالفقار ، و جوان مردى جز على نيست .