۱۷۰.الإرشاد:چون مردم در جنگ اُحد از گِرد پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و امير مؤمنان ، ايستادگى كرد ، [ پيامبر صلى الله عليه و آله ]به او فرمود : «تو چرا با مردم نرفتى؟» .
امير مؤمنان گفت : بروم و تو را وا نهم ، اى پيامبر خدا؟! به خدا سوگند كه نمى روم تا كشته شوم و يا خداوند ، وعده يارى به تو را تحقّق بخشد .
پس پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اى على ! مژده باد كه خداوند ، وعده اش را تحقّق مى بخشد و مشركان ، ديگر هيچ گاه مانند امروز بر ما دست نمى يابند!» .
سپس به گروهى كه به او رو آورده بودند ، نگريست و به على عليه السلام فرمود : «اى على ! كاش به اينان حمله مى بردى» .
امير مؤمنان ، حمله برد و هشام بن اميّه مخزومى را از آنان كُشت و گروه ، در هم شكست .
پس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به اينان حمله كن!» ، كه بر آنان حمله كرد و عمرو بن عبد اللّه جُمحى را از آنان كُشت و آنان نيز پراكنده شدند .
سپس گروه ديگرى رو آوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود : «به اين گروه ، حمله كن !» كه بر آنان حمله بُرد و بشر بن مالك عامرى را از آنان كُشت و گروه ، در هم شكست و پس از آن ، ديگر هيچ يك از آنان بازنگشت .
مسلمانانِ فرارى به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله باز آمدند و مشركان ، به مكّه بازگشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله نيز به مدينه بازگشت . پس فاطمه عليها السلام به استقبال او آمد و با ظرف آبى كه همراه داشت ، صورت پدر را شست . در پى او ، على عليه السلام آمد كه دستش تا شانه خونين بود و «ذوالفقار» را همراه داشت . آن را به فاطمه عليها السلام داد و گفت : اين شمشير را بگير كه امروزْ مرا همگامى استوار بود ؛ و اين شعر را سرود :
«اى فاطمه! شمشير را بگير كه نكوهش شده نيست
و من نيز نه ترسو و نه مستحقّ ملامتم .
به جانم سوگند ، در يارى محمّد ، كوتاهى نكردم
و نيز در اطاعت از پروردگارى كه به بندگانش داناست .
خون مشركان را از آن بزداى كه اين (شمشير)
كاسه آب جوشان به خاندان عبد الدار نوشانْد» .
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى فاطمه ! آن را بگير كه همسرت ، حقّ آن را ادا كرد و خدا با شمشير او ، دلاوران قريش را كشت» .