۱۸۳.السنن الكبرىـ به نقل از ابن اسحاق ـ: عمرو بن عبد ود ، در جنگ خندق ، [از لشكرگاه ، ]بيرون آمد و فرياد برآورد : چه كسى به مبارزه مى آيد؟
على عليه السلام در حالى كه غرق در آهن و فولاد بود ، برخاست و گفت : اى پيامبر خدا ، من هماورد اويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او عمرو است . بنشين!» .
عمرو ندا داد : آيا مردى [در ميان شما] نيست؟ و به سرزنش آنان پرداخت و گفت : كجاست آن بهشتى كه مى پنداريد كشتگان شما به آن وارد مى شوند؟ آيا مردى به پيكار من در نمى آيد؟
پس على عليه السلام برخاست و گفت : اى پيامبر خدا ، من!
فرمود : «بنشين!» .
عمرو ، بار سوم فرياد زد و شعرى خواند . على عليه السلام برخاست و گفت : اى پيامبر خدا ، من !
فرمود: «او عمرو است» .
على عليه السلام گفت : حتّى اگر عمرو باشد[ ، من آماده ام] .
پيامبر خدا به او اجازه داد و على عليه السلام به سوى او رفت و به نزديكش رسيد و شعرى خواند . عمرو به او گفت : تو كيستى؟
گفت : «من على هستم» .
گفت : پسر عبد مناف؟
گفت : «من على پسر ابو طالبم» .
گفت : جز تو ، اى برادر زاده! كسى از عموهايت به ميدان بيايد كه از تو بزرگ تر باشد ؛ چرا كه من خوش ندارم خون تو را بريزم .
على عليه السلام گفت : «امّا به خدا سوگند ، من بدم نمى آيد كه خون تو را بريزم» .
عمرو ، خشمناك شد و [ از اسب] فرود آمد و شمشيرش را چون شعله آتش بيرون كشيد و خشمگينانه به على عليه السلام رو آورد و على عليه السلام هم با سپرش از او استقبال كرد . عمرو با شمشير ، ضربه اى بر او وارد كرد كه سپر را دريد و شمشير در آن فرو رفت و به سرِ على عليه السلام رسيد و آن را زخمى كرد . على عليه السلام هم ضربه اى به رگ گردن او زد . پس ، افتاد و گرد و غبار برخاست و پيامبر خدا ، تكبير شنيد . پس دانست كه على عليه السلام ، او را كشته است .