۱۸۴.الإرشادـ به نقل از زهرى ـ: در جنگ احزاب ، عمرو بن عبدِ وَد و عِكرَمة بن ابى جهل و هُبَيرة بن ابى وَهْب و نَوفَل بن عبد اللّه بن مُغَيره و ضرار بن خطّاب ، به سوى خندق آمدند و گِرد آن گشتند تا جاى باريكى بيابند و از آن بگذرند تا آن كه به جايى رسيدند و اسب هايشان را وادار كردند كه از آن بجهند .
پس ، از خندق عبور كردند و با اسب هايشان در ميان خندق و [ ناحيه ]سَلع ، جولان دادند و مسلمانان ايستاده بودند و هيچ كس به سوى آنان نمى رفت و عمرو بن عبد وَد ، هماورد مى طلبيد و به مسلمانانْ طعنه مى زد و مى گفت :
و بى گمان ، صدايم از اين ندا گرفت :
آيا در ميان شما مبارزى هست؟!
و بارها ، على بن ابى طالب عليه السلام از ميان مسلمانان برخاست تا با او بجنگد و هر بار ، پيامبر خدا فرمان مى داد كه بنشيند ، به انتظار آن كه كس ديگرى تحرّكى از خود ، نشان دهد . مسلمانان به خاطر ترس از عمرو بن عبد وَد و كسانى كه به همراه او بودند ، هيچ حركتى نمى كردند ، چنان كه گويى پرنده بر سرشان نشسته بود!
چون نداى مبارزطلبى عمرو بالا گرفت و امير مؤمنان ، مكرّر برخاست ، پيامبر خدا به او فرمود : «اى على ! نزديك من بيا» .
او نزديك آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، دستارش را از سر برداشت و بر سر على عليه السلام گذاشت و شمشير خود را به او داد و گفت : «كارت را انجام ده !» .
سپس فرمود : «خدايا ! او را يارى كن» .
على عليه السلام به سوى عمرو شتافت. جابر بن عبداللّه انصارى هم با او بود تا ببيند على عليه السلام و عمرو چه مى كنند . پس چون امير مؤمنان به عمرو رسيد ، به او فرمود : «اى عمرو! تو در جاهليت مى گفتى : هيچ كس مرا به سه چيز فرا نمى خوانَد ، مگر آن كه همه يا يكى از آنها را مى پذيرم» .
عمرو گفت : آرى .
[ امير مؤمنان] فرمود : «پس من تو را به گواهى دادن بر يگانگى خداوند ، رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و تسليم شدن در برابر پروردگار جهانيان فرا مى خوانم» .
عمرو گفت : اى برادر زاده ! اين را از من مخواه .
امير مؤمنان به او فرمود : «بدان كه اگر آن را مى پذيرفتى ، برايت بهتر بود» .
سپس گفت : «پيشنهاد ديگرى هم هست» .
گفت : چيست؟
گفت : «از همان جا كه آمده اى ، بازگرد» .
گفت: زنان قريش، هيچ گاه از اين ، سخن نخواهند گفت.
گفت : «كار ديگرى هم هست» .
گفت : چيست ؟
گفت : «پياده شوى و با من بجنگى» .
عمرو خنديد و گفت : اين ، قبول است و گمان نمى بردم كه احدى از عرب ، آن را از من بخواهد و به يقين ، من خوش ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكُشم ، در حالى كه پدرت مونس من بود .
على عليه السلام فرمود: «امّا من دوست دارم تو را بكُشم . اگر مى خواهى، پياده شو» .
عمرو ، با تأسّف از اسب پياده شد و بر صورت آن زد و اسب بازگشت .
جابر مى گويد : ميان آن دو گَرد و غبار برخاست و ديگر آن دو را نديدم و از زير گَرد و غبار ، صداى تكبير شنيدم . پس دانستم كه على عليه السلام ، عمرو را كشته است ، و يارانش پراكنده شدند تا آن كه با اسب هايشان از روى خندق جهيدند .
و مسلمانان ، چون تكبير را شنيدند ، به شتاب آمدند تا بنگرند كه آن گروه،چه مى كنند و ديدند كه نوفل بن عبداللّه ، در داخل خندق افتاده و اسبش نتوانسته او را به در ببَرد . پس شروع به سنگ پراندن به او كردند . نوفل گفت : كُشتنى زيباتر از اين [نمى دانيد]؟! يكى از شما پايين آيد تا با او بجنگم .
پس امير مؤمنان پايين رفت و نوفَل را [ با شمشير ] زد تا او را كشت و در پى هبيره رفت ؛ امّا به او نرسيد و [ با شمشير] بر كوهه زين اسبش زد و زرهى كه بر آن بود، افتاد و عكرمه ، فرار كرد و ضرار بن خطّاب [ نيز ]گريخت .
جابر گفت : ماجراى كشته شدن عمرو به دست على عليه السلام ، مانند داستان داوود و جالوت است كه خداى متعال نقل كرده ، آن جا كه مى فرمايد : «پس با اذن خداوند ، آنان را پراكنده كردند و داوود ، جالوت را كُشت» .