۲۲۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از عروة بن زبير و ديگران ـ: چون پيامبر خدا تصميم گرفت به سوى مكّه حركت كند ، حاطب بن ابى بلتعه ، نامه اى به قريش نوشت و آنان را از تصميم پيامبر خدا براى حركت به سوى آنان ، باخبر كرد و آن را به زنى داد . . . و مالى برايش معيّن كرد كه در برابر رساندن نامه به او بدهد .
آن زن ، نامه را در سرش پنهان كرد و گيسوانش را روى آن بافت و حركت كرد . از آسمان به پيامبر خدا خبر رسيد كه حاطب ، چه كرده است . پيامبر صلى الله عليه و آله ، على بن ابى طالب عليه السلام و زبير بن عوّام را فرستاد و فرمود: «زنى را كه حاطب به وسيله او نامه فرستاده و به قريش از قصد ما هشدار داده است ، بيابيد» .
آنان حركت كردند تا اين كه آن زن را در بوستان ابن ابى احمد يافتند . او را پياده كردند و بارهايش را گشتند ؛ ولى چيزى نيافتند . على بن ابى طالب عليه السلام به او فرمود: «من سوگند مى خورم كه نه پيامبر خدا دروغ مى گويد و نه ما . يا اين نامه را بيرون آوَر و يا پوششت را مى گشاييم» .
آن زن ، چون جديّت وى را ديد ، گفت: كنار برو!
چون كنار رفت ، موهاى سرش را باز كرد و نامه را بيرون كشيد و به على عليه السلام داد و او هم آن را نزد پيامبر خدا آورد .