۲۳۱.السيرة النبويّة ، ابن هشامـ به نقل از جابر بن عبد اللّه ـ: چون به درّه حُنين درآمديم، از يكى از درّه هاى عميق و صعب العبور تَهامه سرازير شديم و در تاريك و روشن صبح ، به سختى پايين رفتيم و دشمن ، پيش از ما به درّه رسيده بود و در شكاف ها و اطراف و اكناف و تنگه ها كمين كرده بود و گِرد آمده ، تدارك ديده و آماده بود . به خدا سوگند ، در حال سرازير شدن ، چيزى جز حمله يكباره گروه هاى دشمن ، ما را نترساند .
سپاه ، باشتابْ عقب نشست ، بى آن كه به يكديگر توجّه كنند . پيامبر خدا به سمت راست رفت و سپس فرمود: «به كجا [ مى رويد ]؟! اى مردم! به سوى من بياييد . من پيامبر خدايم . من محمّد بن عبد اللّه ام» ؛ امّا كسى نيامد و شترها در هم آويختند . مردم گريختند و جز تنى چند از مهاجران و انصار و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ، كسى با او نماند و على بن ابى طالب عليه السلام در ميان كسانى از خاندانش بود كه استوار ماندند .
۲۳۲.مسند أبى يعلىـ به نقل از جابر ـ: در روزهاى پيكار هوازن ، مرد تنومندى بر شترى سرخ مو سوار بود و در دستش پرچمى سياه رنگ داشت و به هركس مى رسيد ، او را با آن ، زخمى مى زد و چون نمى رسيد [ و كسى از جلويش مى گريخت ، پرچم را ] به پشت سرش مى بُرد و با آن ، [ شخص را] دور مى كرد . ۱
پس على بن ابى طالب عليه السلام و مردى از انصار ، هر دو آهنگ او كردند . على عليه السلام پاهاى شتر او را قطع كرد و شتر به زمين افتاد و مرد انصارى بر ساق او زد و پايش را از ميان ساقش قطع كرد . آن مرد ، افتاد و جنگ ، مغلوبه شد .