۲۸۵.مسند البزّارـ به نقل از ابو ليلى كه شبانه روز با على عليه السلام بود ـ: به على عليه السلام گفتم : مردم نمى پسندند كه تو در گرما با لباس سنگين و كلفت بيرون مى آيى و در زمستان با دو تكه پارچه!
على عليه السلام فرمود : «مگر با ما نبوده اى ؟» .
گفتم : چرا .
فرمود : «پيامبر خدا ، ابو بكر را فرا خواند و برايش پرچم [فرماندهى] بست و سپس او را روانه كرد . او مردم را حركت داد و شكست خورد و عقب نشست .
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وى ، عمر را فرا خواند و پرچم برايش بست و او نيز حركت كرد و شكست خورد و بازگشت . پس پيامبر خدا فرمود : پرچم را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند . خدا پيروزش مى كند و گريزنده نيست .
پس به سوى من فرستاد و مرا فرا خواند . به نزد او رفتم ، در حالى كه چشم درد داشتم و جايى را نمى ديدم . پس ، آب دهان خود را بر چشمم نهاد و گفت : خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن . از آن پس ، گرما و سرما مرا آزار نداد» .
۲۸۶.الغاراتـ به نقل از ابو اسحاق سبيعى ـ: من روز جمعه اى بر دوش پدرم بودم و امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام خطبه مى خواند و در همان حال آستينش را تكان مى داد . من گفتم : اى پدر ! امير مؤمنان احساس گرما مى كند؟
پدرم گفت : [نه ،] او احساس گرما و سرما نمى كند ؛ امّا پيراهنش را شسته و هنوز نَم دارد و چون پيراهن ديگرى ندارد ، آن را تكان مى دهد [ تا خشك شود] .