۳۰۳.الإرشاد:امير مؤمنان ، در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه از او جدا نمى شد ، جز به ضرورت . [ يك بار ]چون براى كارى بيرون رفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بهبود يافت و على عليه السلام را نديد . پس در حالى كه همسرانش پيرامونش بودند ، فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» و دوباره بى حال گشته ، ساكت شد .
عايشه گفت : ابو بكر را نزدش بياوريد . او فرا خوانده شد و به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و بالاى سر ايشان نشست . چون پيامبر صلى الله عليه و آله چشمانش را گشود و او را ديد ، از او رو گردانيد . ابو بكر برخاست و گفت : اگر با من كارى داشت ، مرا از آن آگاه مى كرد .
هنگام بيرون رفتن ابو بكر ، پيامبر صلى الله عليه و آله سخنش را تكرار كرد و فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» .
حفصه گفت : عمر را برايش فرا بخوانيد .
او را فرا خواندند . چون حاضر شد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد ، از وى نيز رو گردانيد و او هم بازگشت .
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «برادر و همراهم را به نزدم فرا بخوانيد» .
امّ سلمه گفت : على را برايش بياوريد كه جز او را نمى خواهد .
امير مؤمنان ، فرا خوانده شد و چون به او نزديك شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله ، اشاره اى به او كرد . على عليه السلام خم شد و پيامبر صلى الله عليه و آله مدّت زيادى با او نجوا كرد . سپس برخاست و در كنارى نشست تا پيامبر صلى الله عليه و آله به خواب رفت .
مردم به او گفتند : اى ابو الحسن! چه چيزى با تو در ميان نهاد؟
گفت : «هزار باب علم به من آموخت كه هر كدامش هزار باب را بر من گشود و مرا به چيزى وصيّت كرد كه اگر خدا بخواهد ، بدان اقدام مى كنم» .
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سنگين شد و به حال احتضار افتاد و امير مؤمنان ، نزدش بود . چون زمان آن رسيد كه جان از كالبدش به در رود ، به على عليه السلام فرمود : «اى على! سرم را بر دامنت بگذار كه امر الهى رسيد و پس از بيرون رفتن جانم ، آن را به دست گير و به صورتت بكش . سپس مرا رو به قبله كن ۱ و كار [ غسل و كفن ]مرا خود به عهده بگير و پيش از همه مردم بر من نماز بگزار و از من جدا مشو تا مرا در گور نهى و از خداى متعال يارى بخواه» .
على عليه السلام ، سرِ پيامبر صلى الله عليه و آله را به دامن گرفت و ايشان از حال رفت . پس فاطمه عليها السلام خود را بر او افكند و به صورتش مى نگريست و ناله مى زد و مى گريست و مى گفت :
سپيدرويى كه از ابرها با روى او باران مى طلبند
فريادرس يتيمان ، پناه بيوه زنان .
پس پيامبر صلى الله عليه و آله چشمانش را گشود و با آواى ضعيفى گفت: «دخترم! اين گفته عمويت ابوطالب است . آن را مگو، بلكه بگو : «و محمّد ، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بوده اند . آيا اگر او بميرد يا كشته شود ، از عقيده خود باز مى گرديد؟» » .
فاطمه عليها السلام زمانى دراز گريست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او اشاره كرد كه نزديك آيد . فاطمه عليها السلام نزديك شد و پيامبر صلى الله عليه و آله رازى را به او گفت كه چهره اش شكفت .
سپس در حالى كه دست راست امير مؤمنان در زير چانه پيامبر خدا بود، روحش پَر كشيد . پس آن (دست) را بالا آورد و بر صورت خود كشيد . سپس ، او را رو به قبله نمود و چشمانش را بست و جامه اش را به رويش كشيد و به تدبير امور پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت .