۳۰۴.كنز العمّالـ به نقل از حذيفة بن يمان ـ: در بيمارى منجر به فوت پيامبر خدا به نزدش رفتم . او را ديدم كه به على عليه السلام تكيه زده بود . خواستم على عليه السلام را دور كنم و خود به جايش بنشينم. پس گفتم: اى ابوالحسن ! مى بينم كه امشب خسته شده اى . كاش كنار مى رفتى تا يارى ات مى كردم!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «او را واگذار . او از تو به جايش سزاوارتر است» .
۳۰۵.الطبقات الكبرىـ به نقل از عبد اللّه بن محمّد بن عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام ، از پدرش ، از جدّش ـ: پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى اش فرمود : «برادرم را به نزدم فرا بخوانيد» .
على عليه السلام فراخوانده شد.پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «نزديك بيا!».
[ على عليه السلام فرمود :] من نزديك شدم و پيامبر صلى الله عليه و آله بر من تكيه زد و آن قدر به من تكيه داد و با من گفتگو كرد كه آب دهانش سرازير شد و به من رسيد . سپس سنگين شد و در دامنم فرو افتاد . من فرياد كشيدم : اى عبّاس ، مرا درياب كه هلاك شدم!
عبّاس آمد و تلاش هر دو اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را به پهلو بخوابانند .
۳۰۶.مسند ابن حنبلـ به نقل از امّ موسى ، از امّ سلمه ـ: سوگند به آن كه به او سوگند مى خورم ، بى گمان ، على عليه السلام آخرين هم صحبت پيامبر صلى الله عليه و آله بود . هر صبحگاه ، پيامبر خدا را عيادت مى كرديم و مكرّر مى فرمود : «على آمد؟» .
گمان مى كنم او را در پى كارى فرستاده بود .
پس از آن كه آمد ، حدس زدم كه با او كارى دارد . از اتاق ، بيرون آمديم و نزديك در نشستيم و من از بقيه به در نزديك تر بودم . على عليه السلام به روى [سينه ]پيامبر صلى الله عليه و آله خم شد و پيامبر صلى الله عليه و آله با او راز مى گفت و نجوا مى كرد . سپس پيامبر خدا ، همان روز ، جان سپرد . پس على عليه السلام ، آخرين كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است .