۱۰.إيمان أبى طالبـ به نقل از ضوء بن صلصال ـ: من پيش از اسلام آوردنم ، همراه ابوطالب ، پيامبر صلى الله عليه و آله را يارى مى دادم . روزى در شدّت گرما ، نزديك خانه ابو طالب نشسته بودم كه ابو طالب ، همچون مصيبت زدگان به سوى من آمد و گفت : اى ابوغضنفر! آيا اين دو جوان (يعنى پيامبر و على عليهما السلام ) را ديده اى ؟
گفتم: در اين مدّت كه نشسته ام ، آن دو را نديده ام .
گفت: با ما به جستجوى آنان برخيز كه من از قريش در كشتن آن دو ايمن نيستم .
رفتيم تا از خانه هاى مكّه دور شديم . سپس به سوى كوهى از كوه هاى مكّه رو كرديم و تا قلّه اش بالا رفتيم كه ناگهان ، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديديم و على عليه السلام را كه در سمت راستش بود و روبه روى «عين الشمس» ايستاده بودند و ركوع و سجود مى كردند .
ابوطالب به پسرش جعفر گفت: به پسر عمويت متّصل شو .
پس او در كنار على عليه السلام ايستاد . پيامبر صلى الله عليه و آله ، متوجّه آن دو شد و جلوتر آمد و به كار خود پرداختند تا از آن فارغ شدند . سپس به ما رو كردند و من شادمانى را در چهره ابوطالب ديدم . پس برخاست و مى گفت:
بى گمان ، على و جعفر ، نقطه اتّكاى من اند
در سختى هاى زمانه و پيشامدها .
وا مگذاريد و پسرِ عمويتان را يارى دهيد
كه او۱از ميان آنان ، برادرِ تنى من است .
به خدا سوگند ، نه من پيامبر صلى الله عليه و آله را وا مى گذارم و نه
هيچ يك از پسران شرافتمندم [ چنين مى كنند] .