4 / 8
آمدن ابن زياد به كوفه۱
۳۱۴.تاريخ الطبرى- به نقل از ابو عثمان نهدى -: عبيد اللَّه بن زياد از بصره بيرون رفت و برادرش عثمان بن زياد را جانشين خود كرد. او به طرف كوفه حركت كرد و مسلم بن عمرو باهلى، شريك بن اَعوَر حارثى و خدمتكاران و خانوادهاش همراه او بودند ، تا اينكه وارد كوفه شد و بر سرش عمامهاى سياه گذاشته و صورت خود را پوشانده بود.
به مردم، خبر رسيده بود كه حسين عليه السلام به سمت آنان در حركت است . از اين رو، انتظارِ آمدن او را داشتند . وقتى عبيد اللَّه وارد شد ، گمان بردند كه حسين عليه السلام است . از اين رو از كنار هيچ كس نگذشت ، مگر اين كه بر او سلام دادند و مىگفتند: خوش آمدى ، اى پسر پيامبر خدا! خوش آمدى!
عبيد اللَّه از اين همه خوشحالى و بشارت دادن به حسين عليه السلام ، ناراحت شد.
مسلم بن عمرو وقتى ديد اين سخنان (خوشامدگويىها) زياد شد ، گفت: كنار برويد . اين ، امير عبيد اللَّه بن زياد است. پس از آن، وقتى به پشت سرش نگاه كرد ، جز چند مرد نديد.
وقتى او وارد قصر شد و مردم دانستند كه وى عبيد اللَّه بن زياد است ، غم و اندوه فراوان بر دلهايشان نشست . عبيد اللَّه نيز از آنچه شنيده بود ، به غيظ آمده بود و گفت: هان ! آنان را همان گونه كه فكر مىكردم ، مىبينم .۲
۳۱۵.تاريخ الطبرى- به نقل از عيسى بن يزيد كنانى -: وقتى نامه يزيد به عبيد اللَّه بن زياد رسيد، از مردم بصره پانصد نفر را برگزيد كه در ميان آنان ، عبد اللَّه بن حارث بن نوفل و شريك بن اَعوَر ، از شيعيان على عليه السلام نيز بودند. اوّلين نفر كه از اين جمعيت [، ناتوان شد و از كاروان] جا ماند ، شريك بود . گفته شده : او خود را به ناتوانى زد و جا ماند و عدّهاى نيز با او از سفر، باز ماندند . پس از او ، عبد اللَّه بن حارث ، جا ماند و عدّهاى نيز با او از سفر، باز ماندند . اينان اميدوار بودند عبيد اللَّه برگردد و به اينان رسيدگى كند و حسين عليه السلام زودتر به كوفه برسد ؛ ولى عبيد اللَّه به بازماندگان، توجّهى نمىكرد و به راه ادامه مىداد تا به قادسيّه۳ رسيد و مهران، غلامش ، از پا در آمد.
عبيد اللَّه گفت: اى مهران ! در اين اوضاع و احوال ، از حركت ماندى؟ اگر تو را رها كنم تا به قصر برسى، صد هزار [سكّه] جايزه دارى.
گفت: نه به خدا ، نمىتوانم!
آن گاه عبيد اللَّه پياده شد. تكّه پارچههاى يمنى را بيرون آورد و عمامهاى يمنى بر سر گذارد . آن گاه بر اَسترش سوار شد و خودش به تنهايى به راه افتاد . او از كنار نگهبانان مىگذشت و هر كس به وى مىنگريست ، شك نمىكرد كه حسين عليه السلام است . پس به او مىگفتند: «خوش آمدى ، اى پسر پيامبر خدا!»؛ ولى او با آنان سخن نمىگفت. مردم براى ديدن او از خانهها و منازل، بيرون آمده بودند.
نعمان بن بشير ، صداى آنان را شنيد . در را به روى او و نزديكانش بست ، تا اين كه عبيد اللَّه به نزديك نعمان رسيد و او نيز ترديدى نداشت كه او حسين عليه السلام است - و مردم براى او ضجّه مىزدند - . نعمان به سخن در آمد و گفت : تو را به خدا ، از اين جا دور شو . من امانتى را كه در اختيار دارم ، به تو تسليم نمىكنم و نيازى هم به كشتن تو ندارم .
عبيد اللَّه سخن نمىگفت ، تا اين كه نزديك و نزديكتر شد تا ميان كنگرههاى ديوار قصر قرار گرفت و شروع به صحبت كردن با نعمان كرد و گفت: [در را ]باز كن، پيروز نگردى ! شبت طولانى شد (حكومتت به سر رسيد) !
اين سخن را كسى كه پشت سر عبيد اللَّه بود ، شنيد . به طرف جمعيت برگشت و گفت : اى مردم ! سوگند به خداى يگانه كه او پسر مَرجانه است !
مردم گفتند: واى بر تو ! او حسين است.
نعمان ، درِ قصر را باز كرد و عبيد اللَّه داخل شد و در را به روى مردم بستند و مردم ، پراكنده شدند .
[عبيد اللَّه] فردا صبح بر منبر رفت و گفت: اى مردم ! به راستى مىدانم كسانى كه همراه من حركت كردند و [به خيال اين كه من حسينم،] به من اظهار اطاعت كردند ، دشمن حسين اند ؛ زيرا آنان فكر كردند كه حسين ، وارد شهر شده و بر آن، دست يافته است ! با اين حال ، به خدا سوگند، من كسى را نشناختم .
آن گاه از منبر، فرود آمد .۴
1.ر .ك : نقشه شماره ۱ در پايان جلد ۲ .
2.خَرَجَ [عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ ]مِنَ البَصرَةِ ، وَاستَخلَفَ أخاهُ عُثمانَ بنَ زِيادٍ ، وأقبَلَ إلَى الكوفَةِ ومَعَهُ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو الباهِلِيُّ ، وشَريكُ بنُ الأَعوَرِ الحارِثِيُّ ، وحَشَمُهُ وأهلُ بَيتِهِ ، حَتّى دَخَلَ الكوفَةَ وعَلَيهِ عِمامَةٌ سَوداءُ وهُوَ مُتَلَثِّمٌ ، وَالنّاسُ قَد بَلَغَهُم إقبالُ حُسَينٍ عليه السلام إلَيهِم ، فَهُم يَنتَظِرونَ قُدومَهُ ، فَظَنّوا حينَ قَدِمَ عُبَيدُ اللَّهِ أنَّهُ الحُسَينُ عليه السلام ، فَأَخَذَ لا يَمُرُّ عَلى جَماعَةٍ مِنَ النّاسِ إلّا سَلَّموا عَلَيهِ ، وقالوا : مَرحَباً بِكَ يَا بنَ رَسولِ اللَّهِ ، قَدِمتَ خَيرَ مَقدَمٍ ، فَرَأى مِن تَباشيرِهِم بِالحُسَينِ عليه السلام ما ساءَهُ .
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو لَمّا أكثَروا : تَأَخَّروا ، هذَا الأَميرُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ . فَأَخَذَ حينَ أقبَلَ عَلَى الظَّهرِ ، وإنَّما مَعَهُ بِضعَةَ عَشَرَ رَجُلاً .
فَلَمّا دَخَلَ القَصرَ ، وعَلِمَ النّاسُ أنَّهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ ، دَخَلَهُم مِن ذلِكَ كَآبَةٌ وحُزنٌ شَديدٌ ، وغاظَ عُبيدَ اللَّهِ ما سَمِعَ مِنهُم ، وقالَ : ألا أرى هؤُلاءِ كَما أرى (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵۸ ؛ الإرشاد : ج ۲ ص ۴۳) .
3.ر.ك: نقشه شماره ۴ در پايان جلد ۲ .
4.لَمّا جاءَ كِتابُ يَزيدَ إلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ انتَخَبَ مِن أهلِ البَصرَةِ خَمسَمِئَةٍ ، فيهِم عَبدُ اللَّهِ بنُ الحارِثِ بنُ نَوفَلٍ ، وشَريكُ بنُ الأَعوَرِ - وكانَ شيعَةً لِعَلِيٍّ - فَكانَ أوَّلَ مَن سَقَطَ بِالنّاسِ شَريكٌ ، فَيُقالُ : إنَّهُ تَساقَطَ غَمرَةً ومَعَهُ ناسٌ ، ثُمَّ سَقَطَ عَبدُ اللَّهِ بنُ الحارِثِ وسَقَطَ مَعَهُ ناسٌ ، ورَجَوا أن يَلوِيَ عَلَيهِم عُبَيدُ اللَّهِ ، ويَسبِقَهُ الحُسَينُ عليه السلام إلَى الكوفَةِ ، فَجَعَلَ لا يَلتَفِتُ إلى مَن سَقَطَ ويَمضي ، حَتّى وَرَدَ القادِسِيَّةَ ، وسَقَطَ مِهرانُ مَولاهُ .
فَقالَ : أيا مِهرانُ ! عَلى هذِهِ الحالِ ، إن أمسَكتُ عَنكَ حَتّى تَنظُرَ إلَى القَصرِ فَلَكَ مِئَةُ ألفٍ . قالَ : لا وَاللَّهِ ما أستَطيعُ !
فَنَزَلَ عُبَيدُ اللَّهِ ، فَأَخرَجَ ثِياباً مُقَطَّعَةً مِن مُقَطَّعاتِ اليَمَنِ ، ثُمَّ اعتَجَرَ بِمِعجَرَةٍ يَمانِيَّةٍ ، فَرَكِبَ بَغلَتَهُ ثُمَّ انحَدَرَ راجِلاً وَحدَهُ ، فَجَعَلَ يَمُرُّ بِالمَحارِسِ ، فَكُلَّما نَظَروا إلَيهِ لَم يَشُكّوا أنَّهُ الحُسَينُ عليه السلام ، فَيَقولونَ : مَرحَباً بِكَ يَا بنَ رَسولِ اللَّهِ ، وجَعَلَ لا يُكَلِّمُهُم ؛ وخَرَجَ إلَيهِ النّاسُ مِن دورِهِم وبُيوتِهِم .
وسَمِعَ بِهِمُ النّعمانُ بنُ بَشيرٍ ، فَغَلَّقَ عَلَيهِ وعَلى خاصَّتِهِ ، وَانتَهى إلَيهِ عُبَيدُ اللَّهِ وهُوَ لا يَشُكُّ أنَّهُ الحُسَينُ عليه السلام ، ومَعَهُ الخَلقُ يَضُجّونَ ، فَكَلَّمَهُ النُّعمانُ ، فَقالَ : أنشُدُكَ اللَّهَ إلّا تَنَحَّيتَ عَنّي ، ما أنَا بِمُسَلِّمٍ إلَيكَ أمانَتي ، وما لي في قَتلِكَ مِن إربٍ ، فَجَعَلَ لا يُكَلِّمُهُ ، ثُمَّ إنَّهُ دَنا ، وتَدَلَّى الآخَرُ بَينَ شُرفَتَينِ ، فَجَعَلَ يُكَلِّمُهُ ، فَقالَ : اِفتَح لا فَتَحتَ ! فَقدَ طالَ لَيلُكَ .
فَسَمِعَها إنسانٌ خَلفَهُ ، فَتَكَفّى إلَى القَومِ ، فَقالَ : أي قَومُ ، ابنُ مَرجانَةَ وَالَّذي لا إلهَ غَيرُهُ ! فَقالوا : وَيحَكَ ! إنَّما هُوَ الحُسَينُ عليه السلام . فَفَتَحَ لَهُ النُّعمانُ فَدَخَلَ ، وضَرَبُوا البابَ في وُجوهِ النّاسِ فَانفَضّوا ، وأصبَحَ فَجَلَسَ عَلَى المِنبَرِ .
فَقالَ : أيُّهَا النّاسُ ! إنّي لَأَعلَمُ أنَّهُ قَد سارَ مَعي وأظهَرَ الطّاعَةَ لي مَن هُوَ عَدُوٌّ لِلحُسَينِ حينَ ظَنَّ أنَّ الحُسَينَ قَد دَخَلَ البَلَدَ وغَلَبَ عَلَيهِ ، وَاللَّهِ ما عَرَفتُ مِنكُم أحَداً ، ثُمَّ نَزَلَ (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵۹ ؛ الإرشاد : ج ۲ ص ۴۳) .