383
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۳۵۷.مثير الأحزان : مسلم در خانه هانى بن عروه فرود آمد و شيعيان ، نزد او رفت و آمد داشتند . عبيد اللَّه در جستجوى وى ، بسيار پيگير بود ؛ ولى نمى‏دانست كجاست. شريك بن اَعوَر همْدانى ، از بصره به همراه عبيد اللَّه بن زياد [به كوفه ]آمده و در منزل هانى بن عروه منزل كرده بود . وى از دوستان امير مؤمنان (امام على عليه السلام) و از شيعيانِ او و بلندمرتبه و جليل القدر بود. شريك ، بيمار شد . عبيد اللَّه سراغش را گرفت . به وى گفتند : او بيمار شده است. ابن زياد برايش پيغام فرستاد كه امشب براى عيادتت مى‏آيم.
شريك به مسلم بن عقيل گفت: اى پسر پيامبر خدا ! به راستى كه ابن زياد مى‏خواهد از من عيادت كند . در يكى از نهان‏خانه‏ها پنهان شو و وقتى نشست، بيرون بيا و گردنش را بزن و من ، [اصلاح‏] كار كوفيان را با آرامش برايت تضمين مى‏كنم.
مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - مردى شجاع، بى‏باك و اقدام كننده (اهل عمل) بود . او آنچه را كه شريك به وى مشورت داده بود ، پذيرفت. عبيد اللَّه آمد و از احوال شريك ، پرس و جو كرد و سبب بيمارى‏اش را پرسيد، در حالى كه چشمان شريك بر نهان‏خانه بود. اين گفتگو به درازا كشيد و شريك شروع به خواندن اين شعر كرد:
تا كى در انتظار سلمى ؟ چرا به او تحيّت نمى‏گويى؟
او اين شعر را تكرار كرد . عبيد اللَّه ، خواندن اين شعر برايش عجيب آمد . پس رو به هانى بن عروه كرد و گفت: پسر عمويت در بيمارى، هذيان مى‏گويد!
هانى در حالى كه دست و پايش مى‏لرزيد و رنگ چهره‏اش دگرگون شده بود ، گفت: شريك از ابتداى بيمارى ، هذيان مى‏گويد و سخنانى كه خود ، معنايش را نمى‏داند ، بر زبان مى‏راند.
عبيد اللَّه آشفته به سمت قصر حكومتى به راه افتاد. مسلم ، شمشير به دست ، از نهان‏خانه بيرون آمد. شريك به وى گفت: اى مرد ! چه چيزى ، تو را از انجام كار ، باز داشت؟
مسلم گفت: چون تصميم به بيرون آمدن گرفتم ، زنى مرا گرفت و گفت: تو را به خدا سوگند ، اگر ابن زياد را در خانه ما بكشى! و در برابر من گريه كرد . من هم شمشير را انداختم و نشستم.
هانى گفت: واى بر آن زن ! مرا و خودش را به كشتن داد . به همان چيزى گرفتار شدم كه از آن، فرار مى‏كردم.۱

1.نَزَلَ [مُسلِمٌ‏] دَارَ هانِي بنِ عُروَةَ ، وَاختَلَفَ إلَيهِ الشّيعَةُ ، وألَحَّ عُبَيدُ اللَّهِ في طَلَبِهِ ، ولا يَعلَمُ أينَ هُوَ ، وكانَ شَريكُ بنُ الأَعوَرِ الهَمدانِيُّ قَدِمَ مِنَ البَصرَةِ مَعَ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، ونَزَلَ دارَ هانِي بنِ عُروَةَ ، وكانَ شَريكٌ مِن مُحِبّي أميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام وشيعَتِهِ ، عَظيمَ المَنزِلَةِ ، جَليلَ القَدرِ ، فَمَرِضَ وسَأَلَ عُبَيدُ اللَّهِ عَنهُ ، فَاُخبِرَ أنَّهُ مَوعوكٌ ، فَأَرسَلَ ابنُ زِيادٍ إلَيهِ : إنّي رائِحٌ إلَيكَ في هذِهِ اللَّيلَةِ لِعِيادَتِكَ . فَقالَ شَريكٌ لِمُسلِمِ بنِ عَقيلٍ : يَابنَ عَمِّ رَسولِ اللَّهِ ، إنَّ ابنَ زِيادٍ يُريدُ عِيادَتي ، فَادخُل بَعضَ الخَزائِنِ ، فَإِذا جَلَسَ فَاخرُج وَاضرِب عُنُقَهُ ، وأنَا أكفيكَ أمرَ مَن بِالكوفَةِ مَعَ العافِيَةِ . وكانَ مُسلِمٌ - رَحِمَهُ اللَّهُ - شُجاعاً مِقداماً جَسوراً ، فَفَعَلَ ما أشارَ بِهِ شَريكٌ ، فَجاءَ عُبَيدُ اللَّهِ ، وسَأَلَ شَريكاً عَن حالِهِ وسَبَبِ مَرَضِهِ ، وشَريكٌ عَينُهُ إلَى الخِزانَةِ وامِقَةٌ ، وطالَ ذلِكَ فَجَعَلَ يَقولُ : «مَا الاِنتِظارُ بِسَلمى‏ لا تُحَيّيها» يُكرِّرُ ذلِكَ ، فَأَنكَرَ عُبَيدُ اللَّهِ القَولَ ، وَالتَفَتَ إلى‏ هانِي بنِ عُروَةَ ، وقالَ : ابنُ عَمِّكَ يَخلِطُ في عِلَّتِهِ! وهاني قَد ارتَعَدَ وتَغَيَّرَ وَجهُهُ . فَقالَ هاني : إنَّ شَريكاً يَهجُرُ مُنذُ وَقَعَ فِي المَرَضِ ، ويَتَكَلَّمُ بِما لا يَعلَمُ . فَثارَ عُبَيدُ اللَّهِ خارِجاً نَحوَ قَصرِ الإِمارَةِ مَذعوراً ، فَخَرَجَ مُسلِمٌ وَالسَّيفُ في كَفِّهِ ، وقالَ لَهُ شَريكٌ : يا هذا ، ما مَنَعَكَ مِنَ الأَمرِ ؟ قالَ مُسلِمٌ : لَمّا هَمَمتُ بِالخُروجِ تَعَلَّقَت بِيَ امرَأَةٌ ، قالَت : ناشَدتُكَ اللَّهَ إن قَتَلتَ ابنَ زِيادٍ في دارِنا ، وبَكَت في وَجهي ، فَرَمَيتُ السَّيفَ وجَلَستُ . قالَ هاني : يا وَيلَها ، قَتَلَتني وقَتَلَت نَفسَها ، وَالَّذي فَرَرتُ مِنهُ وَقَعتُ فيهِ (مثير الأحزان : ص ۳۱ ، بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۴۳) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
382

۳۵۶.الفتوح : شريك بن عبد اللَّه اَعوَر همْدانى ، در خانه هانى بن عروه بيمار شد و عبيد اللَّه بن زياد تصميم گرفت نزد او برود و با او ديدار كند. شريك بن عبد اللَّه، مسلم بن عقيل را خواست و به وى گفت: جانم فدايت! فردا اين فاسق به عيادت من مى‏آيد . من او را با سخن، سرگرم مى‏كنم و وقتى چنين كردم، برخيز و از اندرون ، بيرون بيا و او را بكش . اگر من زنده ماندم ، خيالت را از بصره نيز راحت مى‏كنم [و كار آن جا را سامان مى‏دهم‏] .
چون صبح شد، عبيد اللَّه سوار شد و به سمت خانه هانى حركت كرد تا از شريك بن عبد اللَّه عيادت كند. عبيد اللَّه نشست و شروع به پرسيدن از شريك كرد .
مسلم خواست بيرون بيايد تا عبيد اللَّه را بكشد ؛ ولى هانى ، صاحب منزل ، او را باز داشت. سپس گفت : جانم فدايت ! در خانه، دختركان و كنيزكانى دارم و من از رخدادها، در امان نيستم.
مسلم ، شمشير را انداخت و نشست و بيرون نرفت. شريك بن عبد اللَّه هم نيم‏نگاهى به اندرون خانه داشت و مى‏گفت :
چرا به سلمى مى‏نگريد ، اينك كه فرصت دست داده است ؟او دوستى‏اش را به اثبات رسانده و جدايى ، به سر آمده است.
عبيد اللَّه بن زياد به هانى گفت: پيرمرد ، چه مى‏گويد؟
جواب داده شد: او به هذيان‏گويى، مبتلا شده است . خدا، كارهاى امير را سامان بخشد!
در دل عبيد اللَّه، ترديد افتاد . همان لحظه سوار شد و به قصر باز گشت .
مسلم بن عقيل ، از اندرون ، بيرون آمد و نزد شريك بن عبد اللَّه رفت. شريك به وى گفت: آقاى من! جانم فدايت ! چه چيزى سبب شد كه بر اين مرد فاسق ، هجوم نبرى ؟ من كه به تو گفتم او را بكش و نيز او را با سخن ، سرگرم كردم؟
مسلم بن عقيل در جواب گفت: آنچه مرا از اين كار باز داشت، حديثى بود كه از عمويم على بن ابى طالب عليه السلام شنيدم كه [پيامبر صلى اللَّه عليه و آله ]فرمود: «ايمان ، غافلگيرانه كُشتن (ترور) را به بند كشيده است» . از اين رو دوست نداشتم عبيد اللَّه را در منزل اين مرد بكشم.
شريك به وى گفت: به خدا سوگند ، اگر او را كشته بودى ، مردى فاسق، فاجر و منافق را كشته بودى.
شريك بن عبد اللَّه، بيش از سه روز زنده نمانْد ، تا اين كه از دنيا رفت . خداوند ، او را رحمت كند ! او از بهترين شيعيان بود ؛ ليكن اين [عقيده‏اش‏] را جز از برادران مورد اطمينان ، پنهان مى‏كرد.
عبيد اللَّه بن زياد ، بيرون آمد و بر شريك ، نماز خواند و به قصر باز گشت.۱

1.مَرِضَ شَريكُ بنُ عَبدِ اللَّهِ الأَعوَرُ الهَمدانِيُّ في مَنزِلِ هانِئِ بنِ عُروَةَ ، وعَزَمَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ عَلى‏ أن يَصيرَ إلَيهِ فَيَجتَمِعَ بِهِ ، ودَعا شَريكُ بنُ عَبدِ اللَّهِ مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ ، فَقالَ لَهُ : جُعِلتُ فِداكَ ! غَداً يَأتيني هذَا الفاسِقُ عائِداً ، وأنَا مُشغِلُهُ لَكَ بِالكَلامِ ، فَإِذا فَعَلتُ ذلِكَ فَقُم أنتَ اخرُج إلَيهِ مِن هذِهِ الدّاخِلَةِ فَاقتُلُه ، فَإِن أنَا عِشتُ فَسَأَكفيكَ أمرَ النُّصرَةِ إن شاءَ اللَّهُ . قالَ : فَلَمّا أصبَحَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ ، رَكِبَ وسارَ يُريدُ دارَ هانِئٍ ، لِيَعودَ شَريكَ بنَ عَبدِ اللَّهِ ، قالَ : فَجَلَسَ وجَعَلَ يَسأَلُ مِنهُ . قالَ : وهَمَّ مُسلِمٌ أن يَخرُجَ إلَيهِ لِيَقتُلَهُ فَمَنَعَهُ مِن ذلِكَ صاحِبُ المَنزِلِ هانِئٌ ، ثُمَّ قالَ : جُعِلتُ فِداكَ ، في داري صِبيَةٌ وإماءٌ ، وأنَا لا آمَنُ الحَدَثانَ . قالَ : فَرَمى‏ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ السَّيفَ مِن يَدِهِ وجَلَسَ ولَم يَخرُج ، وجَعَلَ شَريكُ بنُ عَبدِ اللَّهِ يَرمُقُ الدّاخِلَةَ ، وهُوَ يَقولُ : ما تَنظُرونَ بِسَلمى‏ عِندَ فُرصَتِها فَقَد وَفى وُدُّها وَاستَوسَقَ الصَّرَمُ‏ فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : ما يَقولُ الشَّيخُ ؟ فَقيلَ لَهُ : إنَّهُ مُبرَسَمٌ أصلَحَ اللَّهُ الأَميرَ ! قالَ : فَوَقَعَ في قَلبِ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ أمرٌ مِنَ الاُمورِ ، فَرَكِبَ مِن ساعَتِهِ ورَجَعَ إلَى القَصرِ . وخَرَجَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ إلى‏ شَريكِ بنِ عَبدِ اللَّهِ مِن داخِلِ الدّارِ ، فَقالَ لَهُ شَريكٌ : يا مَولايَ ! جُعِلتُ فِداكَ ! مَا الَّذي مَنَعَكَ مِنَ الخُروجِ إلَى الفاسِقِ ، وقَد كُنتُ أمَرتُكَ بِقَتلِهِ ، وشَغَلتُهُ لَكَ بِالكَلامِ ؟! فَقالَ : مَنَعَني مِن ذلِكَ حَديثٌ سَمِعتُهُ مِن عَمّي عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ عليه السلام أنَّهُ قالَ : «الإيمانُ قَيَّدَ الفَتكَ» ، فَلَم اُحِبَّ أن أقتُلَ عُبَيدَ اللَّهِ بنَ زِيادٍ في مَنزِلِ هذَا الرَّجُلِ . فَقالَ لَهُ شَريكٌ : وَاللَّهِ لَو قَتَلتَهُ ، لَقَتَلتَ فاسِقاً فاجِراً مُنافِقاً . قالَ : ثُمَّ لَم يَلبَث شَريكُ بنُ عَبدِ اللَّهِ إلّا ثَلاثَةَ أيّامٍ حَتّى‏ ماتَ - رَحِمَهُ اللَّهُ - وكانَ مِن خِيارِ الشّيعَةِ ، غَيرَ أنَّهُ يَكتُمُ ذلِكَ إلّا عَمَّن يَثِقُ بِهِ مِن إخوانِهِ . قالَ : وخَرَجَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ فَصَلّى‏ عَلَيهِ ، ورَجَعَ إلى‏ قَصرِهِ (الفتوح : ج ۵ ص ۴۲ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :ج ۱ ص ۲۰۱) .

تعداد بازدید : 184794
صفحه از 873
پرینت  ارسال به