۳۶۳.تاريخ اليعقوبى : عبيد اللَّه بن زياد ، وارد كوفه شد ، در حالى كه مسلم در كوفه بود و در خانه هانى بن عروه سكونت داشت. هانى كه دوست ابن زياد بود ، به شدّت بيمار بود.
وقتى ابن زياد وارد كوفه شد ، خبر بيمارى هانى به وى داده شد . او براى عيادت هانى آمد . هانى به مسلم بن عقيل و يارانش - كه گروهى بودند - گفته بود: چون عبيد اللَّه نزد من نشست و جاگير شد ، من مىگويم : به من آب بدهيد . [آن گاه] شما بيرون بياييد و او را بكشيد.
[هانى ،] آنان را داخل خانه كرد و خود در پيشخانِ خانه نشست . عبيد اللَّه براى عيادت آمد و چون جاگير شد، هانى بن عروه گفت: به من آب بدهيد !
چون بيرون نيامدند، گفت: به من آب بدهيد ! چرا تأخير مىكنيد؟
پس از آن گفت: به من آب دهيد ، گر چه جانم را از دست بدهم !
ابن زياد ، متوجّه شد . برخاست و از نزد هانى ، بيرون رفت و شرطهها را در پى مسلم فرستاد. مسلم و يارانش از خانه بيرون آمدند ، در حالى كه مسلم در وفادارىِ مردم كوفه و نيّت صادق آنان ، ترديد نداشت . مسلم با عبيد اللَّه به نبرد پرداخت ؛ ولى مسلم را گرفتند و عبيد اللَّه او را كشت و او را با پا در بازار مىكشيد . همچنين هانى بن عروه را كشت ؛ چون مسلم در خانه او منزل كرده بود و او را يارى داده بود .۱
۳۶۴.البداية و النهاية : مسلم بن عقيل به خانه هانى بن حميد بن عروه مرادى ، نقل مكان كرد و از آن جا به خانه شَريك بن اعور - كه از بزرگان و رؤسا بود - رفت. به شريك ، خبر رسيد كه عبيد اللَّه براى عيادت او مىآيد. پيغامى براى هانى فرستاد و گفت: مسلم بن عقيل را بفرست تا در خانه من باشد و وقتى عبيد اللَّه براى عيادت من آمد ، او را بكشد.
هانى، مسلم را فرستاد . شريك به وى گفت: تو در مخفيگاه باش و وقتى عبيد اللَّه نشست، من درخواست آب مىكنم - و اين، اشاره من به توست - . آن گاه تو بيرون بيا و او را بكش.
وقتى عبيد اللَّه آمد ، بر بستر شريك نشست و هانى بن عروه هم آن جا بود . غلام عبيد اللَّه به نام مهران ، در جلوى او [به نگهبانى] ايستاد و برخاست. عبيد اللَّه ساعتى با شريك سخن گفت . آن گاه شريك گفت: به من آب بدهيد .
مسلم از كشتن عبيد اللَّه ، وحشت كرده بود. در اين هنگام ، كنيزى با كوزه آب ، بيرون آمد و مسلم را در مخفيگاه۲ ديد . شرم كرد و برگشت و سه دفعه چنين شد. شريك بار ديگر گفت: به من آب بدهيد ، گرچه جانم را از دست بدهم! آيا آب را از من دريغ مىكنيد؟
مهران ، متوجّه نقشه [ى آنان] شد و عبيد اللَّه را متوجّه كرد و عبيد اللَّه به سرعت برخاست و بيرون رفت.
شريك گفت: اى امير ! مىخواهم به تو وصيّت كنم.
عبيد اللَّه گفت: به زودى بر مىگردم.
مهران ، عبيد اللَّه را بُرد و سوار كرد و در بين راه به وى مىگفت: آنان مىخواستند تو را بكشند.
عبيد اللَّه گفت: واى بر تو ! من كه با آنان مدارا مىكنم . آنان را چه شده است؟!
شريك از مسلم پرسيد: چه چيزى تو را از كشتن عبيد اللَّه باز داشت؟
مسلم گفت: حديثى از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به من رسيده كه فرمود: ايمان ، غافلگيرانه كشتن (ترور) را به بند كشيده است و مؤمن ، چنين نمىكند . همچنين خوش نداشتم او را در خانه تو بكشم.
شريك گفت: اگر او را كشته بودى ، اينك در قصر نشسته بودى و كسى از عبيد اللَّه حمايت نمىكرد و كار بصره نيز تضمين شده بود. اگر او را كشته بودى ، مردى ستمگر و فاجر را كشته بودى.
شريك پس از سه روز ، از دنيا رفت.۳
1.قَدِمَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ الكوفَةَ ، وبِها مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ قَد نَزَلَ عَلى هانِئ بنِ عُروَةَ ، وهانِئٌ شَديدُ العِلَّةِ ، وكانَ صَديقاً لاِبنِ زِيادٍ .
فَلَمّا قَدِمَ ابنُ زِيادٍ الكوفَةَ اُخبِرَ بِعِلَّةِ هانِئٍ ، فَأَتاهُ لِيَعودَهُ ، فَقالَ هانِئٌ لِمُسلِمِ بنِ عَقيلٍ وأصحابِهِ - وهُم جَماعَةٌ - : إذا جَلَسَ ابنُ زِيادٍ عِندي وتَمَكَّنَ ، فَإِنّي سَأَقولُ : «اِسقوني» ، فَاخرُجوا فَاقتُلوهُ .
فَأدخَلَهُمُ البَيتَ وجَلَسَ فِي الرِّواقِ، وأتاهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ يَعودُهُ، فَلَمّا تَمَكَّنَ، قالَ هانِئُ بنُ عُروَةَ: اِسقوني! فَلَم يَخرُجوا ، فَقالَ: اِسقوني، ما يُؤَخِّرُكُم؟ ثُمَّ قالَ: اِسقوني، ولَو كانَت فيهِ نَفسي ، فَفَهِمَ ابنُ زِيادٍ ، فَقامَ فَخَرَجَ مِن عِندِهِ ، ووَجَّهَ بالشُّرَطِ يَطلبُونَ مُسلِماً، وخَرَجَ وأصحابُهُ وهُوَ لا يَشُكَّ في وَفاءِ القَومِ وصِحَّةِ نِيّاتِهِم ، فَقاتَلَ [مُسلِمٌ ]عُبَيدَ اللَّهِ، فَأَخَذوهُ فَقَتَلَهُ عُبَيدُ اللَّهِ ، وجَرَّ بِرِجلِهِ فِي السّوقِ ، وقَتَلَ هانِئَ بنَ عُروَةَ لِنُزولِ مُسلِمٍ مَنزِلَهُ ، وإعانَتِهِ إيّاهُ (تاريخ اليعقوبى : ج ۲ ص۲۴۳).
2.در متن عربى، واژه «الخِباء» آمده كه معادل آن، آلاچيق است؛ يعنى پايهاى سقفدار كه از نى خشك يا پشم مىساختند و از آن براى محافظت مَشك آب از آفتاب، استفاده مىكردند.
3.تَحَوَّلَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ إلى دارِ هانِئِ بنِ حميدِ بنِ عُروَةَ المُرادِيِّ ، ثُمَّ إلى دارِ شَريكِ بنِ الأَعوَرِ - وكانَ مِنَ الاُمَراءِ الأَكابِرِ - وبَلَغَهُ أنَّ عُبَيدَ اللَّهِ يُريدُ عِيادَتَهُ ، فَبَعَثَ إلى هانِئٍ يَقولُ لَهُ : اِبعَث مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ حَتّى يَكونَ في داري لِيَقتُلَ عُبَيدَ اللَّهِ إذا جاءَ يَعودُني . فَبَعَثَهُ إلَيهِ ، فَقالَ لَهُ شَريكٌ : كُن أنتَ فِي الخِباءِ ، فَإِذا جَلَسَ عُبَيدُ اللَّهِ ، فَإِنّي أطلُبُ الماءَ - وهِيَ إشارَتي إلَيكَ - فَاخرُج فَاقتُلهُ .
فَلَمّا جاءَ عُبَيدُ اللَّهِ جَلَسَ عَلى فِراشِ شَريكٍ ، وعِندَهُ هانِئُ بنُ عُروَةَ ، وقامَ مِن بَينِ يَدَيهِ غُلامٌ يُقالُ لَهُ مِهرانُ ، فَتَحَدَّثَ عِندَهُ ساعَةً ، ثُمَّ قالَ شَريكٌ : اِسقوني ، فَتَجَبَّنَ مُسلِمٌ عَن قَتلِهِ ، وخَرَجَت جارِيَةٌ بِكوزٍ مِن ماءٍ فَوَجَدَت مُسلِماً فِي الخِباءِ ، فَاستَحيَت ورَجَعَت بِالماءِ ثَلاثاً ، ثُمَّ قالَ : اِسقوني ولَو كانَ فيهِ ذَهابُ نَفسي ، أتَحمونَني مِنَ الماءِ ؟ فَفَهِمَ مِهرانُ الغَدرَ ، فَغَمَزَ مَولاهُ ، فَنَهَضَ سَريعاً وخَرَجَ .
فَقالَ شَريكٌ : أيُّهَا الأَميرُ ! إنّي اُريدُ أن اُوصِيَ إلَيكَ ، فَقالَ : سَأَعودُ !
فَخَرَجَ بِهِ مَولاهُ فَأَركَبَهُ وطَرَّدَ بِهِ - أي ساقَ بِهِ - وجَعَلَ يَقولُ لَهُ مَولاهُ : إنَّ القَومَ أرادوا قَتلَكَ ، فَقالَ : وَيحَكَ ، إنّي بِهِم لَرَفيقٌ ، فَما بالُهُم ؟ !
وقالَ شَريكٌ لِمُسلِمٍ : ما مَنَعَكَ أن تَخرُجَ فَتَقتُلَهُ ؟ قالَ : حَديثٌ بَلَغَني عَن رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله أنَّهُ قالَ : الإيمانُ ضِدُّ الفَتكِ ، لا يَفتِكُ مُؤمِنٌ ، وكَرِهتُ أن أقتُلَهُ في بَيتِكَ .
فَقالَ : أما لَو قَتَلتَهُ لَجَلَستَ فِي القَصرِ ، لَم يَستَعِدَّ مِنهُ أحَدٌ ، ولَيُكفَيَنَّكَ أمرُ البَصرَةِ ، ولَو قَتَلتَهُ لَقَتَلتَ ظالِماً فاجِراً . وماتَ شَريكٌ بَعدَ ثَلاثٍ (البداية و النهاية : ج ۸ ص ۱۵۳) .