399
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

4 / 15

گرفتار شدن هانى و ماجراهاى او

۳۷۰.تاريخ الطبرى- به نقل ابو مِخْنَف -: مُعَلَّى بن كُلَيب ، از ابو وَدّاك برايم نقل كرد كه : هانى ، صبح و شام ، نزد عبيد اللَّه مى‏رفت ؛ ولى وقتى مسلم در خانه او منزل كرد ، رفت و آمد خود را با عبيد اللَّه قطع كرد و خود را به بيمارى زد و از خانه بيرون نمى‏رفت. ابن زياد به اطرافيانش گفت: چرا هانى را نمى‏بينم؟
گفتند: او بيمار است .
گفت: اگر از بيمارى‏اش مطّلع مى‏شدم ، او را عيادت مى‏كردم.
مُجالِد بن سعيد برايم نقل كرد كه : عبيد اللَّه، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فرا خواند.
نيز حسن بن عُقبه مرادى برايم نقل كرد كه : عبيد اللَّه ، عمرو بن حَجّاج زُبيدى را به همراه آن دو فرستاد.
و نُمَيْر بن وَعْله ، از ابو ودّاك برايم نقل كرد كه : رَوعه خواهر عمرو بن حَجّاج، همسر هانى بن عروه بود و كنيه‏اش امّ يحيى بن هانى بود .
ابن زياد به آنان گفت: چرا هانى بن عروه نزد ما نمى‏آيد؟
گفتند : خداوند ، امورت را سامان دهد ! نمى‏دانيم؛ ولى او بيمار است .
عبيد اللَّه گفت: خبردار شده‏ام كه بهبود يافته و در جلوى خانه‏اش مى‏نشيند. او را ملاقات كنيد و دستور دهيد وظيفه‏اش را [در رفت و آمد با ما] ترك نكند . دوست ندارم بزرگى از عرب ، مانند او ، روابطش با من تيره گردد.
آنان هنگام عصر ، نزد هانى آمدند و او بر درِ خانه نشسته بود. گفتند: چرا به ديدار امير نمى‏آيى ؟ او تو را ياد مى‏كند و گفته است كه اگر هانى بيمار است ، او را عيادت كنم .
به آنان گفت: بيمارى ، مرا از آمدن ، باز داشته است.
گفتند : به وى خبر رسيده كه عصرها بر درِ خانه‏ات جلوس دارى و از رفتن نزد امير ، خوددارى مى‏كنى. امير، نرفتن به نزد او و كناره‏گيرى را تحمّل نمى‏كند . تو را سوگند مى‏دهيم كه الآن با ما همراه شوى [تا نزد امير برويم‏].
او لباس‏هايش را خواست و پوشيد و اَسترى خواست و سوار شد . چون نزديك قصر رسيد ، دلش به برخى از حوادث ، گواهى مى‏داد. هانى به حَسّان پسر اسماء بن خارجه گفت: اى برادرزاده ! به خدا سوگند ، من از اين مرد ، هراس دارم . نظر تو چيست؟
گفت: اى عمو ! به خدا سوگند ، من اصلاً برايت احساس خطر نمى‏كنم . چرا به دلت بد راه مى‏دهى ، در حالى كه تو بى‏گناهى؟
به زعم آنان ، اسماء نمى‏دانست كه چرا عبيد اللَّه ، او را به سوى هانى فرستاده ؛ ولى محمّد مى‏دانست. جمعيت بر عبيد اللَّه وارد شدند و هانى به همراه آنان وارد شد . وقتى او وارد شد، عبيد اللَّه گفت: نادان ، با پاى خود آمده است!
عبيد اللَّه در آن ايّام ، با امّ نافع دختر عَمارَة بن عُقبه ، عروسى كرده بود . وقتى هانى نزديك عبيد اللَّه رسيد - و شُرَيح قاضى نيز نزديك او بود - ، عبيد اللَّه به هانى رو كرد و اين شعر را خواند:
من خير او را مى‏خواهم و او قصد جان من مى‏كند .عذر تو نسبت به دوستت از قبيله مراد ، مقبول است .
اين ، در حالى بود كه عبيد اللَّه در ابتداى ورود به كوفه ، وى را مورد اكرام و لطف قرار مى‏داد.
هانى به وى گفت: اى امير ! معناى اين سخن چيست؟
عبيد اللَّه گفت: سخن بگو ، هانى ! اين ، چه اتّفاقاتى است كه در خانه تو بر ضدّ امير مؤمنان و عموم مسلمانان ، رُخ مى‏دهد؟ مسلم بن عقيل را آورده‏اى و در خانه‏ات منزل داده‏اى و برايش در خانه‏هاى اطرافت ، آدم و سلاح جمع مى‏كنى. گمان كرده‏اى كه اين كارها، از من ، پنهان مى‏ماند ؟
هانى گفت: من چنين كارهايى نكرده‏ام و مسلم هم نزد من نيست .
عبيد اللَّه گفت: اين كارها را كرده‏اى.
هانى گفت: نكرده‏ام.
عبيد اللَّه گفت: كرده‏اى.
وقتى سخن ميان آنها بسيار رد و بدل شد و هانى جز انكار ، سخنى نمى‏گفت ، ابن زياد ، مَعقِل (جاسوس خود) را فرا خواند و او آمد و جلوى عبيد اللَّه ايستاد. عبيد اللَّه گفت: او را مى‏شناسى؟
گفت: بله. و در اين هنگام بود كه هانى دانست او جاسوس بوده است و اخبار را براى وى مى‏آورده است .
نَفَس هانى ، بند آمد . مدّتى گذشت تا به حال آمد و به عبيد اللَّه گفت: سخنم را بشنو و مرا تصديق كن . به خدا سوگند ، دروغ نمى‏گويم . به خداى يگانه ، من او را به خانه‏ام دعوت نكردم و از كار او خبر نداشتم ، تا اين كه او را نشسته بر درِ خانه‏ام ديدم . از من درخواست كرد به خانه‏ام بيايد و من از باز گرداندن او ، شرم كردم. از اين درخواست، دَينى به گردنم آمد و او را به خانه آوردم و پناه دادم و از او ميزبانى كردم. و بقيّه اخبار ، همان است كه به تو گزارش شده است. اگر بخواهى ، به تو اطمينان مى‏دهم كه هيچ قصد بدى نسبت به تو نداشته‏ام، و اگر بخواهى ، وديعه‏اى مى‏سپارم كه بر مى‏گردم و اينك مى‏روم و به وى دستور مى‏دهم از خانه‏ام به هر جا كه مى‏خواهد ، بيرون برود و من از دَين او بيرون خواهم رفت .
عبيد اللَّه گفت: نه ، به خدا سوگند ! تو از اين جا نمى‏روى ، مگر اين كه او را برايم بياورى.
هانى گفت: نه ، به خدا سوگند ! او را هرگز نزد تو نمى‏آورم. ميهمانم را نزد تو بياورم تا او را بكشى؟
عبيد اللَّه گفت: به خدا سوگند ، او را مى‏آورى!
هانى گفت: به خدا سوگند نمى‏آورم.
چون سخن ميان آن دو بالا گرفت، مسلم بن عمرو باهِلى - كه بجز او در كوفه كسى نبود كه هم اهل شام باشد و هم در بصره زندگى كرده باشد - برخاست و گفت: خداوند ، كارهاى امير را سامان بخشد! بگذار من با او سخن بگويم .
[او چنين كرد؛ ]چون لجاجت و امتناع هانى را در تحويل دادن مسلم به عبيد اللَّه ديد .
او به هانى گفت: برخيز و به اين طرف بيا تا در اين جا با تو سخن بگويم.
هانى برخاست و او هانى را به گوشه‏اى بُرد . آن دو به ابن زياد ، نزديك بودند ، چندان كه او آن دو را مى‏ديد و اگر بلند صحبت مى‏كردند ، صداى آن دو را مى‏شنيد و فقط اگر آهسته سخن مى‏گفتند ، عبيد اللَّه گفته‏هايشان را نمى‏شنيد . مسلم بن عمرو به هانى گفت: اى هانى ! تو را سوگند مى‏دهم كه مبادا خود را به كشتن دهى و بلا را بر بستگان و خويشانت وارد سازى. به خدا سوگند ، من از كشته شدن تو دريغم مى‏آيد - و او مى‏دانست كه قبيله هانى به خاطر وى ، به جنبش در خواهند آمد - . به درستى كه مسلم بن عقيل ، پسر عموى اينهاست و اينها او را نخواهند كشت و به وى آسيب نخواهند رساند . او را به اينها باز گردان . اين كار براى تو خوارى و عيب نيست . پس او را به امير تحويل بده .
هانى گفت: نه ! به خدا سوگند، براى من ، ننگ و عار است كه ميهمان را و كسى را كه به من پناه آورده، تحويل دهم، در حالى كه زنده و سالم هستم و مى‏بينم و مى‏شنوم و ياران و همراهان بسيارى دارم. به خدا سوگند ، اگر يك نفر هم بودم و هيچ ياورى نداشتم ، او را تحويل نمى‏دادم تا برايش جان بسپارم.
مسلم [بن عمرو] ، يكسر ، او را نصيحت مى‏كرد و هانى مى‏گفت: به خدا سوگند ، او را هرگز تحويل نمى‏دهم.
ابن زياد ، اين را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد .
او را نزديك ابن زياد آوردند . گفت: به خدا سوگند ، يا او را برايم مى‏آورى ، يا گردنت را مى‏زنم.
هانى گفت: در آن وقت ، شمشيرها بر گرد خانه‏ات بسيار مى‏شوند.
عبيد اللَّه گفت: واى بر تو ! مرا از شمشيرها مى‏ترسانى؟ عبيد اللَّه گمان مى‏كرد كه قبيله او ، محافظ او خواهند بود.
ابن زياد گفت : او را نزديك من بياوريد .
هانى ، نزديك شد . او با چوب به بينى و پيشانى و گونه‏هاى او زد ، چندان كه بينى‏اش شكست و خون ، جارى شد و بر لباسش ريخت و گوشت گونه‏ها و پيشانى‏اش بر محاسنش ريخت ، [و آن قدر زد] تا چوب شكست. هانى با دستش به قبضه شمشير محافظ يكى از آن مردان زد ؛ ولى آن مرد به شمشيرش چسبيد و مانع گرفتن شمشير شد.
آن گاه عبيد اللَّه گفت: آيا در ادامه امروز ، خارجى (خروج كننده بر حاكم) شدى ؟ [با اين كار، ]خونت را مُباح كردى . كشتن تو براى ما روا شد . او را بگيريد و در خانه‏اى از خانه‏ها بيفكنيد و در را به رويش ببنديد و بر آن ، نگهبان بگذاريد. اين كار را با او كردند .
اسماء بن خارجه در برابر عبيد اللَّه برخاست و گفت: آيا در ادامه امروز نيز ، قاصدانِ نيرنگ خواهيم بود؟ به ما دستور دادى او را بياوريم . وقتى او را آورديم ، صورتش را شكستى و خونش را بر محاسنش جارى ساختى و گمان مى‏برى كه مى‏توانى او را بكُشى!
عبيد اللَّه به اسماء گفت: تو اين جايى؟! و دستور داد او را كتك زدند و سپس حبس شد؛ ولى محمّد بن اشعث گفت: ما به آنچه امير صلاح بداند ، راضى هستيم، بر ضرر ما باشد يا به سود ما . همانا امير ، شخصى است كه بايد ادب كند .
به عمرو بن حَجّاج ، خبر رسيد كه هانى كشته شده است . او به همراه قبيله مَذْحِج آمد و قصر را محاصره كردند و به همراه او ، جمعيتى بسيار بود. آن گاه بانگ برآورد كه : من عمرو بن حَجّاجم و اينها دلاوران قبيله مَذْحِج و سرشناسانِ اين قبيله‏اند. اينها از فرمان‏بردارى ، خارج نشده و از جماعت مسلمانان ، جدا نگشته‏اند . به آنان خبر رسيده كه رئيس آنان كشته شده و اين ، بر آنها گران است.
به عبيد اللَّه گفته شد: قبيله مَذحِج ، بر دَرِ قصرند.
عبيد اللَّه به شُرَيح قاضى گفت: نزد رئيس آنان برو و او را ببين . آن گاه از قصر بيرون برو و به آنان خبر بده كه هانى زنده است و كشته نشده و تو خود ، او را ديده‏اى. شُرَيح بر هانى وارد شد و او را ديد.
صَقْعَب بن زُهَير ، از عبد الرحمان پسر شُرَيح ، برايم نقل كرد كه : از پدرم - كه براى اسماعيل بن طلحه نقل مى‏كرد - شنيدم كه : بر هانى داخل شدم . وقتى مرا ديد ، گفت: اى خدا، اى مسلمانان! آيا قبيله‏ام نابود شده‏اند؟ مردمان ديندار ، كجايند؟ كوفيان كجايند؟ مفقود شده‏اند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان تنها گذارده‏اند !
خون بر مَحاسنش جارى بود . در اين هنگام ، سر و صداى بيرون قصر را شنيد . من از آن جا بيرون آمدم و او به دنبال من بود . به من گفت: اى شُرَيح ! گمان مى‏كنم كه سر و صداى قبيله مَذحِج و پيروان من از مسلمانان است . اگر ده نفر وارد قصر شوند ، مرا نجات خواهند داد.
شُرَيح گفت : به بيرون قصر رفتم و حُمَيد بن بُكَير احمرى ، همراه من بود. ابن زياد، او را به همراهم فرستاد و از نگهبانان عبيد اللَّه بود كه بالاى سرش مى‏ايستاد. به خدا سوگند، اگر او همراهم نبود ، پيام هانى را به قبيله‏اش مى‏رساندم. وقتى نزد آنان رفتم، گفتم: امير ، چون حضور شما و سخن شما را در باره رئيس قبيله‏تان شنيد ، به من دستور داد كه نزد او بروم و من پيش او رفتم و او را ديدم و سپس به من دستور داد تا شما را ملاقات كنم و به اطّلاع شما برسانم كه او زنده است و خبرى كه به گوش شما رسيده كه هانى كشته شده، نادرست است.
عمرو و يارانش گفتند: ستايش ، خدا را كه كشته نشده است ! و باز گشتند .۱

1.كانَ هانِئٌ يَغدو ويَروحُ إلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ ، فَلَمّا نَزَلَ بِهِ مُسلِمٌ انقَطَعَ مِنَ الاِختِلافِ ، وتَمارَضَ فَجَعَلَ لا يَخرُجُ ، فَقالَ ابنُ زِيادٍ لِجُلَسائِهِ : ما لي لا أرى‏ هانِئاً ؟ فَقالوا : هُوَ شاكٍ ، فَقالَ : لَو عَلِمتُ بِمَرَضِهِ لَعُدتُهُ . قالَ أبو مِخنَفٍ : فَحَدَّثَنِي المُجالِدُ بنُ سَعيدٍ ، قالَ : دَعا عُبَيدُ اللَّهِ مُحَمَّدَ بنَ الأَشعَثِ وأسماءَ بنَ خارِجَةَ . قالَ أبو مِخنَفٍ : حدََّثَنِي الحَسَنُ بنُ عُقبَةَ المُرادِيُّ : أنَّهُ بَعَثَ مَعَهُما عَمرَو بنَ الحَجّاجِ الزُّبيدِيَّ . قالَ أبو مِخنَفٍ : وحَدَّثَني نُمَيرُ بنُ وَعلَةَ عَن أبِي الوَدّاكِ ، قالَ : كانَت رَوعَةُ ، اُختُ عَمرِو بنِ الحَجّاجِ تَحتَ هانِئِ بنِ عُروَةَ ، وهِيَ اُمُّ يَحيَى بنِ هانِئٍ ، فَقالَ لَهُم [ابنُ زِيادٍ] : ما يَمنَعُ هانِئَ بنَ عُروَةَ مِن إتيانِنا ؟ قالوا : ما نَدري - أصلَحَكَ اللَّهُ - وإنَّهُ لَيَتَشَكّى‏ ، قالَ : قَد بَلَغَني أنَّهُ قَد بَرَأَ وهُوَ يَجلِسُ عَلى‏ بابِ دارِهِ ، فَالقَوهُ فَمُروهُ ألّا يَدَعَ ما عَلَيهِ في ذلِكَ مِنَ الحَقِّ ؛ فَإِنّي لا اُحِبُّ أن يَفسُدَ عِندي مِثلُهُ مِن أشرافِ العَرَبِ . فَأَتَوهُ حَتّى‏ وَقَفوا عَلَيهِ عَشِيَّةً - وهُوَ جالِسٌ عَلى‏ بابِهِ - فَقالوا : ما يَمنَعُكَ مِن لِقاءِ الأَميرِ ، فَإِنَّهُ قَد ذَكَرَكَ ، وقَد قالَ : لَو أعلَمُ أنَّهُ شاكٍ لَعُدتُهُ ؟ فَقالَ لَهُم : اَلشَّكوى‏ تَمنَعُني ، فَقالوا لَهُ : يَبلُغُهُ أنَّكَ تَجلِسُ كُلَّ عَشِيَّةٍ عَلى‏ بابِ دارِكَ ، وقَدِ استَبطَأَكَ ، وَالإِبطاءُ وَالجَفاءُ لا يَحتَمِلُهُ السُّلطانُ ، أقسَمنا عَلَيكَ لَمّا رَكِبتَ مَعَنا . فَدَعا بِثِيابِهِ فَلَبِسَها ، ثُمَّ دَعا بِبَغلَةٍ فَرَكِبَها ، حَتّى‏ إذا دَنا مِنَ القَصرِ ؛ كَأَنَّ نَفسَهُ أحَسَّت بِبَعضِ الَّذي كانَ ، فَقالَ لِحَسّانَ بنِ أسماءَ بنِ خارِجَةَ : يَابنَ أخي ، إنّي وَاللَّهِ لِهذَا الرَّجُلِ لَخائِفٌ ، فَما تَرى‏ ؟ قالَ : أي عَمُّ ، وَاللَّهِ ما أتَخَوَّفُ عَلَيكَ شَيئاً ، ولِمَ تَجعَلُ عَلى‏ نَفسِكَ سَبيلاً وأنتَ بَري‏ءٌ ؟ وزَعَموا أنَّ أسماءَ لَم يَعلَم في أيِّ شَي‏ءٍ بَعَثَ إلَيهِ عُبَيدُ اللَّهِ ، فَأَمّا مُحَمَّدٌ فَقَد عَلِمَ بِهِ ، فَدَخَلَ القَومُ عَلَى ابنِ زِيادٍ ودَخَلَ مَعَهُم ، فَلَمّا طَلَعَ قالَ عُبَيدُ اللَّهِ : أتَتكَ بِحائِنٍ رِجلاهُ ! وقَد عَرَّسَ عُبَيدُ اللَّهِ إذ ذاكَ بِاُمِّ نافِعٍ ابنَةِ عَمارَةَ بنِ عُقبَةَ ، فَلَمّا دَنا مِنِ ابنِ زِيادٍ - وعِندَهُ شُرَيحٌ القاضي - التَفَتَ نَحوَهُ فَقالَ : اُريدُ حَباءَهُ ويُريدُ قَتلي‏ عُذَيرُكَ مِن خَليلِكَ مِن مُرادِ وقَد كانَ لَهُ أوَّلَ ما قَدِمَ مُكرِماً مُلطِفاً ، فَقالَ لَهُ هانِئٌ : وما ذاكَ أيُّهَا الأَميرُ ؟ قالَ : إيهِ يا هانِئَ بنَ عُروَةَ ، ما هذِهِ الاُمورُ الَّتي تَرَبَّصُ في دورِكَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ، وعامَّةِ المُسلِمينَ ؟ جِئتَ بِمُسلِمِ بنِ عَقيلٍ فَأَدخَلتَهُ دارَكَ ، وجَمَعتَ لَهُ السِّلاحَ وَالرِّجالَ فِي الدّورِ حَولَكَ ، وظَنَنتَ أنَّ ذلِكَ يَخفى‏ عَلَيَّ لَكَ ! قالَ : ما فَعَلتُ ، وما مُسلِمٌ عِندي ، قالَ : بَلى‏ قَد فَعَلتَ ، قالَ : ما فَعَلتُ ، قالَ : بَلى‏ . فَلَمّا كَثُرَ ذلِكَ بَينَهُما ، وأبى‏ هانِئٌ إلّا مُجاحَدَتَهُ ومُناكَرَتَهُ ، دَعَا ابنُ زِيادٍ مَعقِلاً ذلِكَ العَينَ ، فَجاءَ حَتّى‏ وَقَفَ بَينَ يَدَيهِ ، فَقالَ : أتَعرِفُ هذا ؟ قالَ : نَعَم . وعَلِمَ هانِئٌ عِندَ ذلِكَ أنَّهُ كانَ عَيناً عَلَيهِم ، وأنَّهُ قَد أتاهُ بِأَخبارِهِم ، فَسُقِطَ في خَلَدِهِ ساعَةً ، ثُمَّ إنَّ نَفسَهُ راجَعَتهُ فَقالَ لَهُ : اِسمَع مِنّي وصَدِّق مَقالَتي ، فَوَاللَّهِ لا أكذِبُكَ ، وَاللَّهِ الَّذي لا إلهَ غَيرُهُ ، ما دَعَوتُهُ إلى‏ مَنزِلي ، ولا عَلِمتُ بِشَي‏ءٍ مِن أمرِهِ ، حَتّى‏ رَأَيتُهُ جالِساً عَلى‏ بابي ، فَسَأَلَنِي النُّزولَ عَلَيَّ ، فَاستَحيَيتُ مِن رَدِّهِ ، ودَخَلَني مِن ذلِكَ ذِمامٌ ، فَأَدخَلتُهُ داري وضِفتُهُ وآوَيتُهُ ، وقَد كانَ مِن أمرِهِ الَّذي بَلَغَكَ ، فَإِن شِئتَ أعطَيتُ الآنَ مَوثِقاً مُغَلَّظاً ، وما تَطمَئِنُّ إلَيهِ ألّا أبغِيَكَ سوءاً ، وإن شِئتَ أعطَيتُكَ رَهينَةً تَكونُ في يَدِكَ حَتّى‏ آتِيَكَ ، وأنطَلِقُ إلَيهِ فَآمُرُهُ أن يَخرُجَ مِن داري إلى‏ حَيثُ شاءَ مِنَ الأَرضِ ، فَأَخرُجُ مِن ذِمامِهِ وجِوارِهِ . فَقالَ : لا وَاللَّهِ ، لا تُفارِقُني أبَداً حَتّى‏ تَأتِيَني بِهِ . فَقالَ : لا وَاللَّهِ لا أجيؤُكَ بِهِ أبَداً ، أنَا أجيؤُكَ بِضَيفي تَقتُلُهُ ؟ ! قالَ : وَاللَّهِ لَتَأتِيَنّي بِهِ . قالَ : وَاللَّهِ لا آتيك بِهِ . فَلَمّا كَثُرَ الكَلامُ بَينَهُما ، قامَ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو الباهِلِيُّ ، ولَيسَ بِالكوفَةِ شامِيٌّ ولا بَصرِيٌّ غَيرُهُ ، فَقالَ : أصلَحَ اللَّهُ الأَميرَ ! خَلِّني وإيّاهُ حَتّى‏ اُكَلِّمَهُ لَمّا رَأى‏ لَجاجَتَهُ وتَأبّيهِ عَلَى ابنِ زِيادٍ أن يَدفَعَ إلَيهِ مُسلِماً . فَقالَ لِهانِئٍ : قُم إلى‏ هاهُنا حَتّى‏ اُكَلِّمَكَ ، فَقامَ ، فَخَلا بِهِ ناحِيَةً مِنِ ابنِ زِيادٍ ، وهُما مِنهُ عَلى‏ ذلِكَ قَريبٌ حَيثُ يَراهُما ، إذا رَفَعا أصواتَهُما سَمِعَ ما يَقولانِ ، وإذا خَفَضا خَفِيَ عَلَيهِ ما يَقولانِ . فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : يا هانِئُ ! إنّي أنشُدُكَ اللَّهَ أن تَقتُلَ نَفسَكَ ، وتُدخِلَ البَلاءَ عَلى‏ قَومِكَ وعَشيرَتِكَ ، فَوَاللَّهِ إنّي لَأَنفَسُ بِكَ عَنِ القَتلِ - وهُوَ يَرى‏ أنَّ عَشيرَتَهُ سَتَحَرَّكُ في شَأنِهِ - إنَّ هذَا الرَّجُلَ ابنُ عَمِّ القَومِ ، ولَيسوا قاتِليهِ ولا ضائِريهِ ، فَادفَعهُ إلَيهِ ، فَإِنَّهُ لَيسَ عَلَيكَ بِذلِكَ مَخزاةٌ ولا مَنقَصَةٌ ، إنَّما تَدفَعُهُ إلَى السُّلطانِ . قالَ : بَلى‏ وَاللَّهِ ، إنَّ عَلَيَّ في ذلِكَ لَلخِزيُ وَالعارُ ، أنَا أدفَعُ جاري وضَيفي ، وأنَا حَيٌّ صَحيحٌ أسمَعُ وأرى‏ ، شَديدُ السّاعِدِ كَثيرُ الأَعوانِ ! وَاللَّهِ لَو لَم أكُن إلّا واحِداً لَيسَ لي ناصِرٌ لَم أدفَعهُ حَتّى‏ أموتَ دونَهُ . فَأَخَذَ يُناشِدُهُ وهُوَ يَقولُ : وَاللَّهِ لا أدفَعُهُ إلَيهِ أبَداً ، فَسَمِعَ ابنُ زِيادٍ ذلِكَ ، فَقالَ : أدنوهُ مِنّي ، فَأَدنَوهُ مِنهُ ، فَقالَ : وَاللَّهِ لَتَأتِيَنّي بِهِ أو لَأَضرِبَنَّ عُنُقَكَ . قالَ : إذاً تَكثُرَ البارِقَةُ حَولَ دارِكَ . فَقالَ : والَهفاً عَلَيكَ ، أبِالبارِقَةِ تُخَوِّفُني ؟ وهُوَ يَظُنَّ أنَّ عَشيرَتَهُ سَيَمنَعونَهُ . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أدنوهُ مِنّي ، فَاُدنِيَ ، فَاستَعرَضَ وَجهَهُ بِالقَضيبِ ، فَلَم يَزَل يَضرِبُ أنفَهُ وجَبينَهُ وخَدَّهُ ، حَتّى‏ كَسَرَ أنفَهُ وسَيَّلَ الدِّماءَ عَلى‏ ثِيابِهِ ، ونَثَرَ لَحمَ خَدَّيهِ وجَبينِهِ عَلى‏ لِحيَتِهِ ، حَتّى‏ كُسِرَ القَضيبُ ، وضَرَبَ هانِئٌ بِيَدِهِ إلى‏ قائِمِ سَيفِ شُرطِيٍّ مِن تِلكَ الرِّجالِ ، وجابَذَهُ الرَّجُلُ ومُنِعَ . فَقالَ عُبَيدُ اللَّهِ : أحَرورِيٌّ سائِرَ اليَومِ ، أحلَلتَ بِنَفسِكَ ! قَد حَلَّ لَنا قَتلُكَ ، خُذوهُ فَأَلقوهُ في بَيتٍ مِن بُيوتِ الدّارِ ، وأغلِقوا عَلَيهِ بابَهُ ، وَاجعَلوا عَلَيهِ حَرَساً . فَفُعِلَ ذلِكَ بِهِ . فَقامَ إلَيهِ أسماءُ بنُ خارِجَةَ ، فَقالَ : أ رُسُلُ غَدرٍ سائِرَ اليَومِ ؟ أمَرتَنا أن نَجيئَكَ بِالرَّجُلِ ، حَتّى‏ إذا جِئناكَ بِهِ ، وأدخَلناهُ عَلَيكِ ، هَشَمتَ وَجهَهُ ، وسَيَّلتَ دَمَهُ عَلى‏ لِحيَتِهِ ، وزَعَمتَ أنَّكَ تَقتُلُهُ ! فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ : وإنَّكَ لَهاهُنا ! فَأَمَرَ بِهِ فَلُهِزَ وتُعتِعَ بِهِ ، ثُمَّ تُرِكَ فَحُبِسَ . وأمّا مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ ، فَقالَ : قَد رَضينا بِما رَأَى الأَميرُ ، لَنا كانَ أم عَلَينا ، إنَّمَا الأَميرُ مُؤَدِّبٌ ! وبَلَغَ عَمرَو بنَ الحَجّاجِ أنَّ هانِئاً قَد قُتِلَ ، فَأَقبَلَ في مَذحِجٍ حَتّى‏ أحاطَ بِالقَصرِ ، ومَعَهُ جَمعٌ عَظيمٌ ، ثُمَّ نادى‏ : أنَا عَمرُو بنُ الحَجّاجِ ، هذِهِ فُرسانُ مَذحِجٍ ووُجوهُها ، لَم تَخلَع طاعَةً ولَم تُفارِق جَماعَةً ، وقَد بَلَغَهُم أنَّ صاحِبَهُم يُقتَلُ فَأَعظَموا ذلِكَ . فَقيلَ لِعُبَيدِ اللَّهِ : هذِه مَذحِجٌ بِالبابِ ! فَقالَ لِشُرَيحٍ القاضي : اُدخُل عَلى‏ صاحِبِهِم فَانظُر إلَيهِ ، ثُمَّ اخرُج فَأَعلِمهُم أنَّهُ حَيٌّ لَم يُقتَل ، وأنَّكَ قَد رَأَيتَهُ ، فَدَخَلَ إلَيهِ شُرَيحٌ فَنَظَرَ إلَيهِ . قالَ أبو مِخنَفٍ : فَحَدَّثَنِي الصَّقعَبُ بنُ زُهَيرٍ عَن عَبدِ الرَّحمنِ بنِ شُرَيحٍ ، قالَ : سَمِعتُهُ يُحَدِّثُ إسماعيلَ بنَ طَلحَةَ ، قالَ : دَخَلتُ عَلى‏ هانِئٍ ، فَلَمّا رَآني قالَ : يا لَلَّهِ ، يا لَلمُسلِمينَ ! أهَلَكَت عَشيرَتي ؟ فَأَينَ أهلُ الدّينِ ؟ وأينَ أهلُ المِصرِ ؟ تَفاقَدوا ! يُخَلّوني وعَدُوَّهُم وَابنَ عَدُوِّهِم ! وَالدِّماءُ تَسيلُ عَلى‏ لِحيَتِهِ ، إذ سَمِعَ الرَّجَّةَ عَلى‏ بابِ القَصرِ ، وخَرَجتُ وَاتَّبَعَني ، فَقالَ : يا شُرَيحُ ، إنّي لَأَظُنُّها أصواتَ مَذحِجٍ ، وشيعَتي مِنَ المُسلِمينَ ، إن دَخَلَ عَلَيَّ عَشرَةُ نَفَرٍ أنقَذوني . قالَ : فَخَرَجتُ إلَيهِم ومَعي حُمَيدُ بنُ بُكَيرٍ الأَحمَرِيُّ ، أرسَلَهَ مَعيَ ابنُ زِيادٍ ، وكانَ مِن شُرَطِهِ ، مِمَّن يَقومُ عَلى‏ رَأسِهِ ، وَايمُ اللَّهِ ، لَولا مَكانُهُ مَعي ، لَكُنتُ أبلَغتُ أصحابَهُ ما أمَرَني بِهِ . فَلَمّا خَرَجتُ إلَيهِم قُلتُ : إنَّ الأَميرَ لَمّا بَلَغَهُ مَكانُكُم ومَقالَتُكُم في صاحِبِكُم ، أمَرَني بِالدُّخولِ إلَيهِ ، فَأَتَيتُهُ فَنَظَرتُ إلَيهِ ، فَأَمَرني أن ألقاكُم وأن اُعلِمَكُم أنَّهُ حَيٌّ ، وأنَّ الَّذي بَلَغَكُم مِن قَتلِهِ كانَ باطِلاً ، فَقالَ عَمرٌو وأصحابُهُ : فَأَمّا إذ لَم يُقتَل فَالحَمدُ للَّهِ‏ِ ، ثُمَّ انصَرَفوا (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۶۴ ؛ الإرشاد : ج ۲ ص ۴۶) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
398

۳۶۹.الأخبار الطوال : محلّ سكونت مسلم بن عقيل براى عبيد اللَّه بن زياد ، ناشناخته بود . به يكى از غلامان خود - كه اهل شام بود و مَعقِل نام داشت - ، سه هزار درهم در كيسه‏اى داد و گفت: اين پول را بگير و به آرامى ، دنبال مسلم باش.
مرد به راه افتاد تا به مسجد جامع رسيد و نمى‏دانست چگونه مسئله را دنبال كند. چشمش به مردى افتاد كه در گوشه‏اى از مسجد ، بسيار نماز مى‏خواند . پيش خود گفت : شيعيان ، بسيار نماز مى‏خوانند و گمان مى‏كنم كه اين مرد ، يكى از شيعيان باشد.۱
آن مرد نشست تا وى از نماز فارغ شد . آن گاه نزد او آمد و نشست و گفت: جانم فدايت ! من مردى شامى هستم ؛ هم‏پيمان قبيله ذو كِلاع . خداوند ، نعمت دوستى با خاندان پيامبر و دوستان آنها را به من عنايت كرده است . سه هزار درهم همراه من است و دوست دارم آن را به مردى از اين خانواده برسانم. باخبر شدم كه آن مرد ، وارد اين شهر شده و براى حسين بن على ، تبليغ مى‏كند. آيا مرا نزد او راه‏نمايى مى‏كنى تا اين پول را به وى بدهم و او براى كارهايش از آن استفاده كند و آن را نزد هر يك از پيروانش كه مى‏خواهد ، بگذارد؟
آن مرد گفت: چه طور در اين مسجد ، فقط به سراغ من آمدى؟
گفت: چون در چهره‏ات ، نشانه‏هاى خوبى ديدم و اميد داشتم تو از دوستان خاندان اهل بيتِ پيامبر باشى.
مرد گفت: واى بر تو ! با چشم‏هايت مرا شناختى . من يكى از برادران تو ام . مسلم بن عَوسَجه نام دارم و از ديدن تو خوش‏حال شدم ؛ امّا به خاطر احساسى كه نسبت به تو دارم ، ناراحت شدم ؛ چرا كه من از شيعيان اهل بيتم و از اين طاغوت - يعنى ابن زياد - هراس دارم. پس به من اطمينان بده و پيمان ببند كه اين مسئله را از تمام مردم ، پنهان مى‏دارى .
او نيز به وى اطمينان داد و پيمان بست.
مسلم بن عوسجه به وى گفت: امروز باز گرد و فردا به منزل من بيا تا با تو نزد آقاى خود - يعنى مسلم بن عقيل - برويم و تو را به او برسانم.
مرد شامى رفت و شب را سپرى كرد . فردا صبح به منزل مسلم بن عوسجه آمد و او وى را نزد مسلم بن عقيل بُرد و جريان را برايش بازگو كرد . مرد شامى ، اموال را به مسلم داد و با وى بيعت نمود.
مرد شامى هر روز ، نزد مسلم مى‏رفت و هيچ غيبت نمى‏كرد . او تمام روز را نزد مسلم مى‏گذرانيد و از تمام اخبار ، مطّلع مى‏شد و چون شب مى‏شد و تاريكى همه جا را فرا مى‏گرفت، نزد عبيد اللَّه بن زياد مى‏رفت و تمام گزارش‏ها را برايش بازگو مى‏كرد و او را از آنچه گفته‏اند و انجام داده‏اند ، باخبر مى‏ساخت و به وى خبر داد كه مسلم در خانه هانى بن عروه ، منزل كرده است.۲

1.نكته جالب ، كثرت نماز و عبادت و نيك‏سيرتى پيروان اهل بيت عليهم السلام است كه با اين مشخّصات ، شناخته مى‏شدند .

2.خَفِيَ عَلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ مَوضِعُ مُسلِمِ بنِ عَقيلٍ ، فَقالَ لِمَولىً لَهُ مِن أهلِ الشّامِ يُسَمّى‏ مَعقِلاً ، وناوَلَهُ ثَلاثَةَ آلافِ دِرهَمٍ في كيسٍ ، وقالَ : خُذ هذَا المالَ ، وَانطَلِق فَالتَمِس مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ ، وتَأَتَّ لَهُ بِغايَةِ التَّأَتّي . فَانطَلَقَ الرَّجُلُ حَتّى‏ دَخَلَ المَسجِدَ الأَعظَمَ ، وجَعَلَ لا يَدري كَيفَ يَتَأَتَّى الأَمرَ ، ثُمَّ إنَّهُ نَظَرَ إلى‏ رَجُلٍ يُكثِرُ الصَّلاةَ إلى‏ سارِيَةٍ مِن سَوارِي المَسجِدِ ، فَقالَ في نَفسِهِ : إنَّ هؤُلاءِ الشّيعَةَ يُكثِرونَ الصَّلاةَ ، وأحسَبُ هذا مِنهُم . فَجَلَسَ الرَّجُلُ ، حَتّى‏ إذَا انفَتَلَ مِن صلاتِهِ قامَ ، فَدَنا مِنهُ وجَلَسَ ، فَقالَ : جُعِلتُ فِداكَ ، إنّي رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ ، مَولىً لِذي الكِلاعِ ، وقَد أنعَمَ اللَّهُ عَلَيَّ بِحُبِّ أهلِ بَيتِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله ، وحُبِّ مَن أحَبَّهُم ، ومَعي هذِهِ الثَّلاثَةُ الآلافِ دِرهَمٍ ، اُحِبُّ إيصالَها إلى‏ رَجُلٍ مِنهُم ، بَلَغَني أنَّهُ قَدِمَ هذَا المِصرَ داعِيةً لِلحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ، فَهَل تَدُلُّني عَلَيهِ لِاُوصِلَ هذَا المالَ إلَيهِ ، لِيَستَعينَ بِهِ عَلى‏ بَعضِ اُمورِهِ ، ويَضَعَهُ حَيثُ أحَبَّ مِن شيعَتِهِ ؟ قالَ لَهُ الرَّجُلُ : وكَيفَ قَصَدتَني بِالسُّؤالِ عَن ذلِكَ دونَ غَيري مِمَّن هُوَ فِي المَسجِدِ ؟ قالَ : لِأَنّي رَأَيتُ عَلَيكَ سيماءَ الخَيرِ ، فَرَجَوتُ أن تَكونَ مِمَّن يَتَوَلّى‏ أهلَ بَيتِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله . قالَ لَهُ الرَّجُلُ : وَيحَكَ ، قَد وَقَعتَ عَلَيَّ بِعَينِكَ ، أنَا رَجُلٌ مِن إخوانِكَ وَاسمي مُسلِمُ بنُ عَوسَجَةَ ، وقَد سُرِرتُ بِكَ ، وساءَني ما كانَ مِن حِسّي قِبَلَكَ ؛ فَإِنّي رَجُلٌ مِن شيعَةِ أهلِ هذَا البَيتِ ، خَوفاً مِن هذَا الطّاغِيَةِ ابنِ زِيادٍ ، فَأَعطِني ذِمَّةَ اللَّهِ وعَهدَهُ أن تَكتُمَ هذا عَن جَميعِ النّاسِ . فَأَعطاهُ مِن ذلِكَ ما أرادَ . فَقالَ لَهُ مُسلِمُ بنُ عَوسَجَةَ : اِنصَرِف يَومَكَ هذا ، فَإِن كانَ غَدٌ فَائتِني في مَنزِلي حَتّى‏ أنطَلِقَ مَعَكَ إلى‏ صاحِبِنا - يَعني مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ - فَاُوصِلَكَ إلَيهِ . فَمَضَى الشّامِيُّ ، فَباتَ لَيلَتَهُ ، فَلَمّا أصبَحَ غَدا إلى‏ مُسلِمِ بنِ عَوسَجَةَ في مَنزِلِهِ ، فَانطَلَقَ بِهِ حَتّى‏ أدخَلَهُ إلى‏ مُسلِمِ بنِ عَقيلٍ ، فَأَخبَرَهُ بِأَمرِهِ ، ودَفَعَ إلَيهِ الشّامِيُّ ذلِكَ المالَ ، وبايَعَهُ . فَكانَ الشّامِيُّ يَغدو إلى‏ مُسلِمِ بنِ عَقيلٍ ، فَلا يُحجَبُ عَنهُ ، فَيَكونُ نَهارَهُ كُلَّهُ عِندَ[هُ‏] ، فَيَتَعَرَّفُ جَميعَ أخبارِهِم ، فَإِذا أمسى‏ وأظلَمَ عَلَيهِ اللَّيلُ ، دَخَلَ عَلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ فَأَخبَرَهُ بِجَميعِ قِصَصِهِم ، وما قالوا وفَعَلوا في ذلِكَ ، وأعلَمَهُ نُزولَ مُسلِمٍ في دارِ هانِئِ بنِ عُروَةَ (الأخبار الطوال : ص ۲۳۵) .

تعداد بازدید : 173885
صفحه از 873
پرینت  ارسال به