4 / 15
گرفتار شدن هانى و ماجراهاى او
۳۷۰.تاريخ الطبرى- به نقل ابو مِخْنَف -: مُعَلَّى بن كُلَيب ، از ابو وَدّاك برايم نقل كرد كه : هانى ، صبح و شام ، نزد عبيد اللَّه مىرفت ؛ ولى وقتى مسلم در خانه او منزل كرد ، رفت و آمد خود را با عبيد اللَّه قطع كرد و خود را به بيمارى زد و از خانه بيرون نمىرفت. ابن زياد به اطرافيانش گفت: چرا هانى را نمىبينم؟
گفتند: او بيمار است .
گفت: اگر از بيمارىاش مطّلع مىشدم ، او را عيادت مىكردم.
مُجالِد بن سعيد برايم نقل كرد كه : عبيد اللَّه، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فرا خواند.
نيز حسن بن عُقبه مرادى برايم نقل كرد كه : عبيد اللَّه ، عمرو بن حَجّاج زُبيدى را به همراه آن دو فرستاد.
و نُمَيْر بن وَعْله ، از ابو ودّاك برايم نقل كرد كه : رَوعه خواهر عمرو بن حَجّاج، همسر هانى بن عروه بود و كنيهاش امّ يحيى بن هانى بود .
ابن زياد به آنان گفت: چرا هانى بن عروه نزد ما نمىآيد؟
گفتند : خداوند ، امورت را سامان دهد ! نمىدانيم؛ ولى او بيمار است .
عبيد اللَّه گفت: خبردار شدهام كه بهبود يافته و در جلوى خانهاش مىنشيند. او را ملاقات كنيد و دستور دهيد وظيفهاش را [در رفت و آمد با ما] ترك نكند . دوست ندارم بزرگى از عرب ، مانند او ، روابطش با من تيره گردد.
آنان هنگام عصر ، نزد هانى آمدند و او بر درِ خانه نشسته بود. گفتند: چرا به ديدار امير نمىآيى ؟ او تو را ياد مىكند و گفته است كه اگر هانى بيمار است ، او را عيادت كنم .
به آنان گفت: بيمارى ، مرا از آمدن ، باز داشته است.
گفتند : به وى خبر رسيده كه عصرها بر درِ خانهات جلوس دارى و از رفتن نزد امير ، خوددارى مىكنى. امير، نرفتن به نزد او و كنارهگيرى را تحمّل نمىكند . تو را سوگند مىدهيم كه الآن با ما همراه شوى [تا نزد امير برويم].
او لباسهايش را خواست و پوشيد و اَسترى خواست و سوار شد . چون نزديك قصر رسيد ، دلش به برخى از حوادث ، گواهى مىداد. هانى به حَسّان پسر اسماء بن خارجه گفت: اى برادرزاده ! به خدا سوگند ، من از اين مرد ، هراس دارم . نظر تو چيست؟
گفت: اى عمو ! به خدا سوگند ، من اصلاً برايت احساس خطر نمىكنم . چرا به دلت بد راه مىدهى ، در حالى كه تو بىگناهى؟
به زعم آنان ، اسماء نمىدانست كه چرا عبيد اللَّه ، او را به سوى هانى فرستاده ؛ ولى محمّد مىدانست. جمعيت بر عبيد اللَّه وارد شدند و هانى به همراه آنان وارد شد . وقتى او وارد شد، عبيد اللَّه گفت: نادان ، با پاى خود آمده است!
عبيد اللَّه در آن ايّام ، با امّ نافع دختر عَمارَة بن عُقبه ، عروسى كرده بود . وقتى هانى نزديك عبيد اللَّه رسيد - و شُرَيح قاضى نيز نزديك او بود - ، عبيد اللَّه به هانى رو كرد و اين شعر را خواند:
من خير او را مىخواهم و او قصد جان من مىكند .عذر تو نسبت به دوستت از قبيله مراد ، مقبول است .
اين ، در حالى بود كه عبيد اللَّه در ابتداى ورود به كوفه ، وى را مورد اكرام و لطف قرار مىداد.
هانى به وى گفت: اى امير ! معناى اين سخن چيست؟
عبيد اللَّه گفت: سخن بگو ، هانى ! اين ، چه اتّفاقاتى است كه در خانه تو بر ضدّ امير مؤمنان و عموم مسلمانان ، رُخ مىدهد؟ مسلم بن عقيل را آوردهاى و در خانهات منزل دادهاى و برايش در خانههاى اطرافت ، آدم و سلاح جمع مىكنى. گمان كردهاى كه اين كارها، از من ، پنهان مىماند ؟
هانى گفت: من چنين كارهايى نكردهام و مسلم هم نزد من نيست .
عبيد اللَّه گفت: اين كارها را كردهاى.
هانى گفت: نكردهام.
عبيد اللَّه گفت: كردهاى.
وقتى سخن ميان آنها بسيار رد و بدل شد و هانى جز انكار ، سخنى نمىگفت ، ابن زياد ، مَعقِل (جاسوس خود) را فرا خواند و او آمد و جلوى عبيد اللَّه ايستاد. عبيد اللَّه گفت: او را مىشناسى؟
گفت: بله. و در اين هنگام بود كه هانى دانست او جاسوس بوده است و اخبار را براى وى مىآورده است .
نَفَس هانى ، بند آمد . مدّتى گذشت تا به حال آمد و به عبيد اللَّه گفت: سخنم را بشنو و مرا تصديق كن . به خدا سوگند ، دروغ نمىگويم . به خداى يگانه ، من او را به خانهام دعوت نكردم و از كار او خبر نداشتم ، تا اين كه او را نشسته بر درِ خانهام ديدم . از من درخواست كرد به خانهام بيايد و من از باز گرداندن او ، شرم كردم. از اين درخواست، دَينى به گردنم آمد و او را به خانه آوردم و پناه دادم و از او ميزبانى كردم. و بقيّه اخبار ، همان است كه به تو گزارش شده است. اگر بخواهى ، به تو اطمينان مىدهم كه هيچ قصد بدى نسبت به تو نداشتهام، و اگر بخواهى ، وديعهاى مىسپارم كه بر مىگردم و اينك مىروم و به وى دستور مىدهم از خانهام به هر جا كه مىخواهد ، بيرون برود و من از دَين او بيرون خواهم رفت .
عبيد اللَّه گفت: نه ، به خدا سوگند ! تو از اين جا نمىروى ، مگر اين كه او را برايم بياورى.
هانى گفت: نه ، به خدا سوگند ! او را هرگز نزد تو نمىآورم. ميهمانم را نزد تو بياورم تا او را بكشى؟
عبيد اللَّه گفت: به خدا سوگند ، او را مىآورى!
هانى گفت: به خدا سوگند نمىآورم.
چون سخن ميان آن دو بالا گرفت، مسلم بن عمرو باهِلى - كه بجز او در كوفه كسى نبود كه هم اهل شام باشد و هم در بصره زندگى كرده باشد - برخاست و گفت: خداوند ، كارهاى امير را سامان بخشد! بگذار من با او سخن بگويم .
[او چنين كرد؛ ]چون لجاجت و امتناع هانى را در تحويل دادن مسلم به عبيد اللَّه ديد .
او به هانى گفت: برخيز و به اين طرف بيا تا در اين جا با تو سخن بگويم.
هانى برخاست و او هانى را به گوشهاى بُرد . آن دو به ابن زياد ، نزديك بودند ، چندان كه او آن دو را مىديد و اگر بلند صحبت مىكردند ، صداى آن دو را مىشنيد و فقط اگر آهسته سخن مىگفتند ، عبيد اللَّه گفتههايشان را نمىشنيد . مسلم بن عمرو به هانى گفت: اى هانى ! تو را سوگند مىدهم كه مبادا خود را به كشتن دهى و بلا را بر بستگان و خويشانت وارد سازى. به خدا سوگند ، من از كشته شدن تو دريغم مىآيد - و او مىدانست كه قبيله هانى به خاطر وى ، به جنبش در خواهند آمد - . به درستى كه مسلم بن عقيل ، پسر عموى اينهاست و اينها او را نخواهند كشت و به وى آسيب نخواهند رساند . او را به اينها باز گردان . اين كار براى تو خوارى و عيب نيست . پس او را به امير تحويل بده .
هانى گفت: نه ! به خدا سوگند، براى من ، ننگ و عار است كه ميهمان را و كسى را كه به من پناه آورده، تحويل دهم، در حالى كه زنده و سالم هستم و مىبينم و مىشنوم و ياران و همراهان بسيارى دارم. به خدا سوگند ، اگر يك نفر هم بودم و هيچ ياورى نداشتم ، او را تحويل نمىدادم تا برايش جان بسپارم.
مسلم [بن عمرو] ، يكسر ، او را نصيحت مىكرد و هانى مىگفت: به خدا سوگند ، او را هرگز تحويل نمىدهم.
ابن زياد ، اين را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد .
او را نزديك ابن زياد آوردند . گفت: به خدا سوگند ، يا او را برايم مىآورى ، يا گردنت را مىزنم.
هانى گفت: در آن وقت ، شمشيرها بر گرد خانهات بسيار مىشوند.
عبيد اللَّه گفت: واى بر تو ! مرا از شمشيرها مىترسانى؟ عبيد اللَّه گمان مىكرد كه قبيله او ، محافظ او خواهند بود.
ابن زياد گفت : او را نزديك من بياوريد .
هانى ، نزديك شد . او با چوب به بينى و پيشانى و گونههاى او زد ، چندان كه بينىاش شكست و خون ، جارى شد و بر لباسش ريخت و گوشت گونهها و پيشانىاش بر محاسنش ريخت ، [و آن قدر زد] تا چوب شكست. هانى با دستش به قبضه شمشير محافظ يكى از آن مردان زد ؛ ولى آن مرد به شمشيرش چسبيد و مانع گرفتن شمشير شد.
آن گاه عبيد اللَّه گفت: آيا در ادامه امروز ، خارجى (خروج كننده بر حاكم) شدى ؟ [با اين كار، ]خونت را مُباح كردى . كشتن تو براى ما روا شد . او را بگيريد و در خانهاى از خانهها بيفكنيد و در را به رويش ببنديد و بر آن ، نگهبان بگذاريد. اين كار را با او كردند .
اسماء بن خارجه در برابر عبيد اللَّه برخاست و گفت: آيا در ادامه امروز نيز ، قاصدانِ نيرنگ خواهيم بود؟ به ما دستور دادى او را بياوريم . وقتى او را آورديم ، صورتش را شكستى و خونش را بر محاسنش جارى ساختى و گمان مىبرى كه مىتوانى او را بكُشى!
عبيد اللَّه به اسماء گفت: تو اين جايى؟! و دستور داد او را كتك زدند و سپس حبس شد؛ ولى محمّد بن اشعث گفت: ما به آنچه امير صلاح بداند ، راضى هستيم، بر ضرر ما باشد يا به سود ما . همانا امير ، شخصى است كه بايد ادب كند .
به عمرو بن حَجّاج ، خبر رسيد كه هانى كشته شده است . او به همراه قبيله مَذْحِج آمد و قصر را محاصره كردند و به همراه او ، جمعيتى بسيار بود. آن گاه بانگ برآورد كه : من عمرو بن حَجّاجم و اينها دلاوران قبيله مَذْحِج و سرشناسانِ اين قبيلهاند. اينها از فرمانبردارى ، خارج نشده و از جماعت مسلمانان ، جدا نگشتهاند . به آنان خبر رسيده كه رئيس آنان كشته شده و اين ، بر آنها گران است.
به عبيد اللَّه گفته شد: قبيله مَذحِج ، بر دَرِ قصرند.
عبيد اللَّه به شُرَيح قاضى گفت: نزد رئيس آنان برو و او را ببين . آن گاه از قصر بيرون برو و به آنان خبر بده كه هانى زنده است و كشته نشده و تو خود ، او را ديدهاى. شُرَيح بر هانى وارد شد و او را ديد.
صَقْعَب بن زُهَير ، از عبد الرحمان پسر شُرَيح ، برايم نقل كرد كه : از پدرم - كه براى اسماعيل بن طلحه نقل مىكرد - شنيدم كه : بر هانى داخل شدم . وقتى مرا ديد ، گفت: اى خدا، اى مسلمانان! آيا قبيلهام نابود شدهاند؟ مردمان ديندار ، كجايند؟ كوفيان كجايند؟ مفقود شدهاند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان تنها گذاردهاند !
خون بر مَحاسنش جارى بود . در اين هنگام ، سر و صداى بيرون قصر را شنيد . من از آن جا بيرون آمدم و او به دنبال من بود . به من گفت: اى شُرَيح ! گمان مىكنم كه سر و صداى قبيله مَذحِج و پيروان من از مسلمانان است . اگر ده نفر وارد قصر شوند ، مرا نجات خواهند داد.
شُرَيح گفت : به بيرون قصر رفتم و حُمَيد بن بُكَير احمرى ، همراه من بود. ابن زياد، او را به همراهم فرستاد و از نگهبانان عبيد اللَّه بود كه بالاى سرش مىايستاد. به خدا سوگند، اگر او همراهم نبود ، پيام هانى را به قبيلهاش مىرساندم. وقتى نزد آنان رفتم، گفتم: امير ، چون حضور شما و سخن شما را در باره رئيس قبيلهتان شنيد ، به من دستور داد كه نزد او بروم و من پيش او رفتم و او را ديدم و سپس به من دستور داد تا شما را ملاقات كنم و به اطّلاع شما برسانم كه او زنده است و خبرى كه به گوش شما رسيده كه هانى كشته شده، نادرست است.
عمرو و يارانش گفتند: ستايش ، خدا را كه كشته نشده است ! و باز گشتند .۱