۳۷۱.تاريخ الطبرى- به نقل از عيسى بن يزيد كِنانى -: ابن زياد به دنبال اسماء بن خارجه و محمّد بن اشعث فرستاد و گفت: هانى را نزد من بياوريد.
به وى گفتند : او نمىآيد ، مگر آن كه به او امان دهى.
عبيد اللَّه گفت: چرا امان؟ مگر او چه كرده است؟ نزد او برويد و اگر جز با امان نيامد، به وى امان دهيد.
آن دو ، نزد هانى آمدند و او را [به آمدن نزد عبيد اللَّه] دعوت كردند. هانى گفت: اگر بر من دست يابد، مرا خواهد كشت !
آن دو ، آن قدر نزد وى ماندند و اصرار كردند تا او را نزد عبيد اللَّه آوردند ، در حالى كه عبيد اللَّه در روز جمعه خطبه مىخواند. هانى در مسجد نشست و موهاى سرش را مرتّب مىكرد.
وقتى عبيد اللَّه نمازش را خواند ، هانى را صدا زد. هانى نزد او آمد و بر او سلام كرد . عبيد اللَّه گفت: اى هانى ! آيا نمىدانى كه وقتى پدرم وارد اين شهر شد، هيچ يك از شيعيان را زنده نگذاشت ، مگر پدر تو و پدر حُجْر را ؟ - و سرنوشت حُجْر را كه مىدانى - و يكسر به تو نيكى مىكرد و سپس براى امير كوفه نوشت كه تنها درخواست من از تو ، توجّه به هانى است ؟
هانى گفت: چرا.
عبيد اللَّه گفت: آيا جزاى من ، آن است كه مردى را در خانهات پنهان كنى تا مرا بكشد؟
هانى گفت: من ، چنين كارى نكردهام .
آن گاه عبيد اللَّه ، مرد تميمى را - كه جاسوس بود - احضار كرد . وقتى هانى او را ديد ، دانست كه وى خبرها را به عبيد اللَّه رسانده است. پس گفت: اى امير ! آنچه به تو خبر رسيده ، درست است و من هم نيكىهاى تو را فراموش نمىكنم . تو و خانوادهات در امانيد . هر جا مىخواهى ، برو.
در اين هنگام ، عبيد اللَّه يكّه خورد. مِهران - كه بالاى سرش با عصايى ايستاده بود - گفت: عجب بدبختى ! اين برده مغرور ، به تو در حكومتت امان مىدهد !
آن گاه عبيد اللَّه به مهران گفت: او را بگير.
مهران ، عصا را رها كرد و دو طرف موهاى هانى را گرفت و او را به رو انداخت . سپس عبيد اللَّه ، عصا را برداشت و به صورت هانى مىزد. آهنِ ته عصا بيرون آمد و بر ديوار نشست . آن قدر عبيد اللَّه بر صورت هانى زد كه بينى و پيشانىاش شكست.
مردم ، صداى نالهاى را شنيدند و خبر به قبيله مَذْحِج رسيد . آنها آمدند و بر گرد قصر ، حلقه زدند . عبيد اللَّه دستور داد هانى را در خانهاى انداختند. مردمان قبيله مَذحِج ، فرياد مىكشيدند. عبيد اللَّه به مهران دستور داد كه شُرَيح را نزد هانى ببرد. شريح را نزد هانى برد و نگهبانان نيز به همراه شريح، وارد شدند. هانى گفت: اى شريح ! مىبينى با من چه مىكنند؟
شُرَيح گفت: تو را زنده مىبينم .
هانى گفت: با اين وضع ، زندهام! به قبيلهام بگو اگر آنان از اين جا بروند ، عبيد اللَّه مرا خواهد كُشت.
شريح نزد عبيد اللَّه آمد و گفت: او را زنده ديدم ؛ ولى حال و روز خوشى نداشت.
عبيد اللَّه گفت: آيا روا نمىدارى حاكم، رعيّتش را ادب كند؟ نزد اين مردم برو و به آنان خبر بده.
شريح ، بيرون رفت و عبيد اللَّه ، مهران را همراه او فرستاد. شريح به مردم قبيله مَذحِج گفت: اين ، چه رفتار ناشايستى است؟! آن مرد ، زنده است . حاكم ، مختصرى او را تنبيه كرده است ! باز گرديد و خون خود و رئيستان را مُباح مسازيد. آنان ، باز گشتند.۱