407
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
406

۳۷۱.تاريخ الطبرى- به نقل از عيسى بن يزيد كِنانى -: ابن زياد به دنبال اسماء بن خارجه و محمّد بن اشعث فرستاد و گفت: هانى را نزد من بياوريد.
به وى گفتند : او نمى‏آيد ، مگر آن كه به او امان دهى.
عبيد اللَّه گفت: چرا امان؟ مگر او چه كرده است؟ نزد او برويد و اگر جز با امان نيامد، به وى امان دهيد.
آن دو ، نزد هانى آمدند و او را [به آمدن نزد عبيد اللَّه‏] دعوت كردند. هانى گفت: اگر بر من دست يابد، مرا خواهد كشت !
آن دو ، آن قدر نزد وى ماندند و اصرار كردند تا او را نزد عبيد اللَّه آوردند ، در حالى كه عبيد اللَّه در روز جمعه خطبه مى‏خواند. هانى در مسجد نشست و موهاى سرش را مرتّب مى‏كرد.
وقتى عبيد اللَّه نمازش را خواند ، هانى را صدا زد. هانى نزد او آمد و بر او سلام كرد . عبيد اللَّه گفت: اى هانى ! آيا نمى‏دانى كه وقتى پدرم وارد اين شهر شد، هيچ يك از شيعيان را زنده نگذاشت ، مگر پدر تو و پدر حُجْر را ؟ - و سرنوشت حُجْر را كه مى‏دانى - و يكسر به تو نيكى مى‏كرد و سپس براى امير كوفه نوشت كه تنها درخواست من از تو ، توجّه به هانى است ؟
هانى گفت: چرا.
عبيد اللَّه گفت: آيا جزاى من ، آن است كه مردى را در خانه‏ات پنهان كنى تا مرا بكشد؟
هانى گفت: من ، چنين كارى نكرده‏ام .
آن گاه عبيد اللَّه ، مرد تميمى را - كه جاسوس بود - احضار كرد . وقتى هانى او را ديد ، دانست كه وى خبرها را به عبيد اللَّه رسانده است. پس گفت: اى امير ! آنچه به تو خبر رسيده ، درست است و من هم نيكى‏هاى تو را فراموش نمى‏كنم . تو و خانواده‏ات در امانيد . هر جا مى‏خواهى ، برو.
در اين هنگام ، عبيد اللَّه يكّه خورد. مِهران - كه بالاى سرش با عصايى ايستاده بود - گفت: عجب بدبختى ! اين برده مغرور ، به تو در حكومتت امان مى‏دهد !
آن گاه عبيد اللَّه به مهران گفت: او را بگير.
مهران ، عصا را رها كرد و دو طرف موهاى هانى را گرفت و او را به رو انداخت . سپس عبيد اللَّه ، عصا را برداشت و به صورت هانى مى‏زد. آهنِ ته عصا بيرون آمد و بر ديوار نشست . آن قدر عبيد اللَّه بر صورت هانى زد كه بينى و پيشانى‏اش شكست.
مردم ، صداى ناله‏اى را شنيدند و خبر به قبيله مَذْحِج رسيد . آنها آمدند و بر گرد قصر ، حلقه زدند . عبيد اللَّه دستور داد هانى را در خانه‏اى انداختند. مردمان قبيله مَذحِج ، فرياد مى‏كشيدند. عبيد اللَّه به مهران دستور داد كه شُرَيح را نزد هانى ببرد. شريح را نزد هانى برد و نگهبانان نيز به همراه شريح، وارد شدند. هانى گفت: اى شريح ! مى‏بينى با من چه مى‏كنند؟
شُرَيح گفت: تو را زنده مى‏بينم .
هانى گفت: با اين وضع ، زنده‏ام! به قبيله‏ام بگو اگر آنان از اين جا بروند ، عبيد اللَّه مرا خواهد كُشت.
شريح نزد عبيد اللَّه آمد و گفت: او را زنده ديدم ؛ ولى حال و روز خوشى نداشت.
عبيد اللَّه گفت: آيا روا نمى‏دارى حاكم، رعيّتش را ادب كند؟ نزد اين مردم برو و به آنان خبر بده.
شريح ، بيرون رفت و عبيد اللَّه ، مهران را همراه او فرستاد. شريح به مردم قبيله مَذحِج گفت: اين ، چه رفتار ناشايستى است؟! آن مرد ، زنده است . حاكم ، مختصرى او را تنبيه كرده است ! باز گرديد و خون خود و رئيستان را مُباح مسازيد. آنان ، باز گشتند.۱

1.أرسَلَ [ابنُ زِيادٍ] إلى‏ أسماءَ بنِ خارِجَةَ ، ومُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ ، فَقالَ : إيتِياني بِهانِئٍ ، فَقالا لَهُ : إنَّهُ لا يَأتي إلّا بِالأَمانِ ، قالَ : وما لَهُ ولِلأَمانِ ؟ ! وهَل أحدَثَ حَدَثاً ؟ اِنطَلِقا فَإِن لَم يَأتِ إلّا بِأَمانٍ فَآمِناهُ ، فَأَتَياهُ فَدَعَواهُ ، فَقالَ : إنَّهُ إن أخَذَني قَتَلَني ، فَلَم يَزالا بِهِ حَتّى‏ جاءا بِهِ ، وعُبَيدُ اللَّهِ يَخطُب يَومَ الجُمُعَةِ ، فَجَلَسَ فِي المَسجِدِ وقَد رَجَّلَ هانِئٌ غَديرَتَيهِ . فَلَمّا صَلّى‏ عُبَيدُ اللَّهِ ، قالَ : يا هانِئُ! فَتَبِعَهُ ودَخَلَ فَسَلَّمَ ، فَقالَ عُبَيدُ اللَّهِ : يا هانِئُ ، أما تَعلَمُ أنَّ أبي قَدِمَ هذَا البَلَدَ فَلَم يَترُك أحَداً مِن هذِهِ الشّيعَةِ إلّا قَتَلَهُ ، غَيرَ أبيكَ وغَيرَ حُجرٍ ، وكانَ مِن حُجرٍ ما قَد عَلِمتَ ، ثُمَّ لَم يَزَل يُحسِنُ صُحبَتَكَ ، ثُمَّ كَتَبَ إلى‏ أميرِ الكوفَةِ : إنَّ حاجَتي قِبَلَكَ هانِئٌ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَكانَ جَزائي أن خَبَّأتَ في بَيتِكَ رَجُلاً لِيَقتُلَني ؟! قالَ : ما فَعَلتُ ، فَأَخرَجَ التَّميمِيَّ الَّذي كانَ عَيناً عَلَيهِم ، فَلَمّا رَآهُ هانِئٌ عَلِمَ أن قَد أخبَرَهُ الخَبَرَ ، فَقالَ : أيُّهَا الأَميرُ ! قَد كانَ الَّذي بَلَغَكَ ولَن اُضَيِّعَ يَدَكَ عَنّي ، فَأَنتَ آمِنٌ وأهلُكَ ، فَسِر حَيثُ شِئتَ . فَكَبا عُبَيدُ اللَّهِ عِندَها ، ومِهرانُ قائِمٌ عَلى‏ رَأسِهِ في يَدِهِ مِعكَزَةٌ ، فَقالَ : واذُلّاه ! هذَا العَبدُ الحائِكُ يُؤَمِّنُكَ في سُلطانِكَ ، فَقالَ : خُذهُ ، فَطَرَحَ المِعكَزَةَ وأخَذَ بِضَفيرَتَي هانِئٍ ، ثُمَّ أقنَعَ بِوَجهِهِ ، ثُمَّ أخَذَ عُبَيدُ اللَّهِ المِعكَزَةَ فَضَرَبَ بِها وَجهَ هانِئٍ ، ونَدَرَ الزُّجُّ فَارتَزَّ فِي الجِدارِ ، ثُمَّ ضَرَبَ وَجهَهُ حَتّى‏ كَسَرَ أنفَهُ وجَبينَهُ . وسَمِعَ النّاسُ الهَيعَةَ ، وبَلَغَ الخَبَرُ مَذحِجَ فَأَقبَلوا فَأَطافوا بِالدّارِ ، وأمَرَ عُبَيدُ اللَّهِ بِهانِئٍ فَاُلقِيَ في بَيتٍ ، وصَيَّحَ المَذحِجِيّونَ ، وأمَرَ عُبَيدُ اللَّهِ مِهرانَ أن يُدخِلَ عَلَيهِ شُرَيحاً ، فَخَرَجَ فَأَدخَلَهُ عَلَيهِ ، ودَخَلَتِ الشُّرَطُ مَعَهُ ، فَقالَ : يا شُرَيحُ ، قَد تَرى‏ ما يُصنَعُ بي ، قالَ : أراكَ حَيّاً ، قالَ : وحَيٌّ أنَا مَعَ ما تَرى‏ ! أخبِر قَومي أنَّهُم إنِ انصَرَفوا قَتَلَني . فَخَرَجَ إلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ ، فَقالَ : قَد رَأَيتُهُ حَيّاً ، ورَأَيتُ أثَراً سَيِّئاً ، قالَ : وتُنكِرُ أن يُعاقِبَ الوالي رَعِيَّتَهُ ؟! اُخرُج إلى‏ هؤُلاءِ فَأَخبِرهُم . فَخَرَجَ ، وأمَرَ عُبَيدُ اللَّهِ الرَّجُلَ فَخَرَجَ مَعَهُ ، فَقالَ لَهُم شُرَيحٌ : ما هذِهِ الرِّعَةُ السَّيِّئَةُ ؟ ! اَلرَّجُلُ حَيٌّ ، وقَد عاتَبَهُ سُلطانُهُ بِضَربٍ لَم يَبلُغ نَفسَهُ ، فَانصَرِفوا ولا تُحِلّوا بِأَنفُسِكُم ولا بِصاحِبِكُم . فَانصَرَفوا (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۶۰) .

تعداد بازدید : 174369
صفحه از 873
پرینت  ارسال به