۳۷۸.الإرشاد- به نقل از عبد اللَّه بن حازم -: به خدا سوگند ، من فرستاده مسلم پسر عقيل به قصر بودم تا ببينم هانى چه مىكند . چون او كتك خورد و زندانى شد، بر اسبم سوار شدم و نخستين فردى بودم كه براى مسلم بن عقيل خبر آوردم. در اين هنگام ، زنان در خانه هانى جمع شده بودند و فرياد مىزدند : اى غم ! اى مصيبت !
من بر مسلم بن عقيل وارد شدم و به وى خبر دادم. به من دستور داد در ميان اصحاب و يارانش - كه خانههاى اطراف را پُر كرده بودند و چهار هزار مرد بودند - [شعارى را ]فرياد كنم. من فرياد زدم : «يا منصور ! أَمِتْ» و مردم كوفه نيز شعار دادند و اجتماع كردند.
آن گاه مسلم ، فرمانده قبايل كِنده، مَذحِج، اَسَد ، تَميم و هَمْدان را تعيين كرد و مردم، همديگر را فرا خواندند و اجتماع كردند. زمانى نگذشت كه مسجد و بازار ، از جمعيت ، پُر شدند و تا شب ، جمعيت، يكسر اضافه مىشد. عرصه بر عبيد اللَّه تنگ شد و تنها كارى كه توانست انجام دهد ، اين بود كه درِ قصر را ببندد. همراهان او در قصر ، تنها سى نگهبان و بيست تَن از اشراف كوفه و خانواده و نزديكانش بودند.۱