433
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۴۱۶.الفتوح : مسلم بن عقيل ، وارد مسجد جامع شد تا نماز مغرب بخواند . ده نفرِ باقى‏مانده هم از گرد او پراكنده شدند . او وقتى اوضاع را چنين ديد ، بر اسبش سوار شد و در كوچه‏هاى كوفه مى‏گشت و از زخم‏هايى كه بر تَن داشت ، ناتوان شده بود ، تا اين كه به درِ خانه زنى به نام طوعه رسيد . اين زن در گذشته همسر قيس كِنْدى بود كه پس از آن ، مردى از قبيله حَضرَموت به نام اسد بن بطين ،۱ او را به همسرى گرفته بود و از او فرزندى به نام اسد داشت.
زن بر درِ خانه ايستاده بود. مسلم بن عقيل به وى سلام كرد و او هم پاسخ داد و پرسيد: چه مى‏خواهى؟
مسلم گفت: قدرى آب به من بده كه عطشم شدّت يافته است .
زن برايش آب آورد تا سيراب شد . او سپس همان جا نشست . زن گفت: بنده خدا ! چرا نشسته‏اى؟ مگر آب نياشاميدى؟
مسلم گفت: چرا - به خدا - ؛ ولى من در كوفه خانه‏اى ندارم . من غريبم و افراد مورد اعتمادم ، مرا تنها گذاشتند . آيا مى‏خواهى در كار خيرى شريك شوى ؟ من ، مردى از خانواده‏اى شريف و بخشنده هستم و كسى مانند من ، حتماً خوبى را جبران مى‏كند.
زن گفت: جريان چيست و تو كيستى؟
مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - گفت: اين سخن را وا بگذار و مرا وارد خانه‏ات كن . اميد است خداوند در بهشت ، پاداشت دهد.
زن گفت: بنده خدا ! اسمت را به من بگو و چيزى را پنهان مكن. من خوش ندارم قبل از دانستن شرح حالت ، وارد منزل من شوى. فتنه برپاست و عبيد اللَّه بن زياد در كوفه است.
مسلم بن عقيل به زن گفت: اگر مرا درست بشناسى ، به خانه‏ات را هم خواهى داد. من ، مسلم پسر عقيل بن ابى طالب هستم .
زن گفت : برخيز و داخل شو . خداوند ، تو را رحمت كند !
آن گاه وى را وارد خانه كرد و برايش چراغ روشن نمود و غذا آورد ؛ ولى مسلم ، غذا نخورد.
چيزى نگذشت كه پسر آن زن آمد . وقتى به خانه رسيد ، ديد مادرش به اتاق ديگر ، زياد رفت و آمد مى‏كند و گريان است . گفت: مادرم ! رفتار تو و گريه‏ات و رفت و آمدت به آن اتاق، مرا به شك انداخته است . داستان چيست؟
زن گفت: پسرم ! چيزى را برايت مى‏گويم ؛ ولى آن را افشا مكن.
پسر گفت: آنچه دوست دارى ، بگو.
زن گفت: فرزندم! مسلم بن عقيل ، در آن اتاق است و قصّه‏اش چنين است. جوان ، ساكت شد و چيزى نگفت و بسترش را پهن كرد و خوابيد.۲

1.در مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى، «اُسَيد حَضْرَمى» آمده است و نام فرزند وى «بِلال بن اُسَيد» آمده است .

2.دَخَلَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ المَسجِدَ الأَعظَمَ لِيُصَلِّيَ المَغرِبَ ، وتَفَرَّقَ عَنهُ العَشَرَةُ ، فَلَمّا رَأى‏ ذلِكَ استوى‏ عَلى‏ فَرَسِهِ ومَضى‏ في بَعضِ أزِقَّةِ الكوفَةِ ، وقَد اُثخِنَ بِالجِراحاتِ ، حَتّى‏ صارَ إلى‏ دارِ امرَأَةٍ يُقالُ لَها : طَوعَةُ ، وقَد كانَت فيما مَضَى امرَأَةَ قَيسٍ الكِندِيِّ ، فَتَزَوَّجَها رَجُلٌ مِن حَضرَمَوتَ يُقالُ لَهُ : أسَدُ بنُ البطينِ ، فَأَولَدَها وَلَداً يُقالُ لَهُ أسَدٌ. وكانَتِ المَرأَةُ واقِفَةً عَلى‏ بابِ دارِها ، فَسَلَّمَ عَلَيها مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ، فَرَدَّت عَلَيهِ السَّلامَ ، ثُمَّ قالَت : ما حاجَتُكَ ؟ قالَ : اِسقيني شُربَةً مِنَ الماءِ ، فَقَد بَلَغَ مِنِّي العَطَشُ . قالَ : فَسَقَتهُ حَتّى‏ رَوِيَ ، فَجَلَسَ عَلى‏ بابِها . فَقالَت : يا عَبدَ اللَّهِ ، ما لَكَ جالِسٌ ؟ أما شَرِبتَ ؟ فَقالَ : بَلى‏ وَاللَّهِ ، ولكِنّي ما لي بِالكوفَةِ مَنزِلٌ ، وإنّي غَريبٌ قَد خَذَلني مَن كُنتُ أثِقُ بِهِ ، فَهَل لَكِ في مَعروفٍ تَصطَنِعيهِ إلَيَّ ، فَإِنّي رَجُلٌ مِن أهلِ بَيتِ شَرَفٍ وكَرَمٍ ، ومِثلي مَن يُكافِئُ بِالإِحسانِ . فَقالَت : وكَيفَ ذلِكَ ، ومَن أنتَ ؟ فَقالَ مُسلِمٌ رَحِمَهُ اللَّهُ : خَلّي هذَا الكَلامَ وأدخِليني مَنزِلَكِ ، عَسَى اللَّهُ أن يُكافِئَكِ غَداً بِالجَنَّةِ . فَقالَت : يا عَبدَ اللَّهِ ، خَبِّرنِي اسمَكَ ولا تَكتُمني شَيئاً مِن أمرِكَ ؛ فَإِنّي أكرَهُ أن يُدخَلَ مَنزلي مِن قَبلِ مَعرِفَةِ خَبَرِكَ ، وهذِهِ الفِتنَةٌ قائِمَةٌ ، وهذا عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ بِالكوفَةِ . فَقالَ لَها مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : إنَّكِ لَو عَرَفتِني حَقَّ المَعرِفَةِ لَأَدخَلتِني دارَكِ ، أَنا مُسلِمُ بنُ عَقيلِ بنِ أبي طالِبٍ ، فَقالَتِ المَرأَةُ : قُم فَادخُل رَحِمَكَ اللَّهُ ! فَأَدخَلَتهُ مَنزِلَها ، وجاءَتهُ بِالمِصباحِ وبِالطَّعامِ ، فَأَبى‏ أن يَأكُلَ . فَلَم يَكُن بِأَسرَعَ مِن أن جاءَ ابنُها ، فَلَمّا أتى‏ وَجَدَ اُمَّهُ تُكِثرُ دُخولَها وخُروجَها إلى‏ بَيتٍ هُناكَ ، وهِيَ باكِيَةٌ ، فَقالَ لَها : يا اُمّاهُ ، إنَّ أمرَكِ يُريبُني لِدُخولِكِ هذَا البَيتَ وخُروجِكِ مِنهُ باكِيَةً ، ما قِصَّتُكِ ؟ فَقالَت : يا وَلَداه ، إنّي مُخبِرَتُكَ بِشَي‏ءٍ لا تُفشِهِ لِأَحَدٍ ، فَقالَ لَها : قولي ما أحبَبتِ ، فَقالَت لَهُ : يا بُنَيَّ ، إنَّ مُسلِمَ بنَ عَقيلٍ في ذلِكَ البَيتِ ، وقَد كانَ مِن قِصَّتِهِ كَذا وكَذا . قالَ : فَسَكَتَ الغُلامُ ولَم يَقُل شَيئاً ، ثُمَّ أخَذَ مَضجَعَهُ ونامَ (الفتوح : ج ۵ ص ۵۰ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۰۷) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
432

۴۱۴.مثير الأحزان : مسلم بن عقيل ، وارد مسجد شد تا نماز بخواند و سپس به سمت درِ كِنده [كه به خانه‏هاى قبيله كِنده باز مى‏شد ، از مسجد، بيرون‏] رفت . مسلم ، خود را تنها ديد و نمى‏دانست كجا برود، تا اين كه به خانه‏هاى بنى جَبَله رسيد . آن گاه بر درِ خانه زنى كه نامش طوعه بود ، ايستاد . آن زن ، انتظار پسرش را - كه نامش بلال بود - مى‏كشيد. مسلم از او آب خواست و زن براى او آب آورد . آن گاه مسلم ، داستان خود را گفت و زن ، او را به منزل بُرد.۱

۴۱۵.المناقب ، ابن شهرآشوب : مسلم ، حركت كرد تا به درِ خانه زنى به نام طوعه رسيد. او [كنيز اشعث و ]مادر محمّد بن اشعث بود كه اُسَيد حضرمى ، با او ازدواج كرده بود و از وى پسرى به نام بلال داشت . بلال به همراه مردم ، بيرون رفته بود و مادرش بر در ، ايستاده بود و انتظار او را مى‏كشيد . مسلم به زن گفت: اى بنده خدا ! به من آب بده .
زن به وى آب داد. مسلم ، همان جا نشست . زن به وى گفت: بنده خدا ! نزد خانواده‏ات برو.
مسلم ، سكوت كرد . زن، حرف خود را تكرار كرد و مسلم ، باز، سكوت كرد . زن گفت: سبحان اللَّه! نزد خانواده‏ات برو.
مسلم گفت: من در اين شهر ، خانه و خانواده‏اى ندارم.
زن گفت: پس تو مسلم بن عقيل هستى . و به وى پناه داد. بلال، وقتى وارد خانه شد ، از اوضاع ، مطّلع گشت و خوابيد.۲

1.دَخَلَ [مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ‏] المَسجِدَ يُصَلّي ، وطَلَعَ مُتَوَجِّهاً نَحوَ بابِ كِندَةَ ، فَإِذا هُوَ وَحدَهُ لا يَدري أينَ يَذهَبُ ، حَتّى‏ وَصَلَ إلى‏ دورِ بَني جَبَلَةَ ، فَتَوَقَّفَ عَلى‏ بابِ امرَأَةٍ اسمُها «طَوعَةُ» ، وهِيَ تَنتَظِرُ وَلَدَها وَاسمُهُ بِلالٌ ، فَاستَسقاها فَسَقَتهُ ، وأشعَرَها بِأَمرِهِ ، فَأَدخَلَتهُ (مثير الأحزان : ص ۳۴) .

2.مَشى‏ [مُسلِمٌ‏] حَتّى‏ أتى‏ إلى‏ بابِ امرَأَةٍ يُقالُ لَها : طَوعَةُ ، كانَت اُمَّ وَلَدِ مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ ، فَتَزَوَّجَها اُسَيدٌ الحَضرَمِيُّ فَوَلَدَت لَهُ بِلالاً ، وكانَ بِلالٌ خَرَجَ مَعَ النّاسِ واُمُّهُ قائِمَةٌ تَنتَظِرُهُ ، فَقالَ لَها مُسلِمٌ : يا أمَةَ اللَّهِ اسقيني ، فَسَقَتهُ وجَلَسَ . فَقالَت لَهُ : يا عَبدَ اللَّهِ اذهَب إلى‏ أهلِكَ ، فَسَكَتَ ، ثُمَّ عادَت فَسَكَتَ . فَقالَت : سُبحانَ اللَّهِ ، قُم إلى‏ أهلِكَ ! فَقالَ : ما لي في هذَا المِصرِ مَنزِلٌ ولا عَشيرَةٌ . قالَت : فَلَعَلَّكَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ ، فَآوَتهُ ، فَلَمّا دَخَلَ بِلالٌ عَلى‏ اُمِّهِ وَقَفَ عَلَى الحالِ ونامَ (المناقب ، ابن شهرآشوب : ج ۴ ص ۹۳) .

تعداد بازدید : 172578
صفحه از 873
پرینت  ارسال به