۴۴۲.مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى : محمّد بن اشعث براى عبيد اللَّه بن زياد ، پيغام فرستاد كه: اى امير ! گمان مىكنى مرا به سوى يكى از بقّالهاى كوفه و يا به سوى كفشدوزى از كفشدوزهاى حيره فرستادهاى ؟ اى امير ! آيا نمىدانى كه مرا به سوى شيرى درنده و قهرمانى بزرگ فرستادهاى كه شمشيرى بُرنده در دست دارد و از آن ، مرگ مىچكد؟
ابن زياد برايش پيغام فرستاد كه: به وى امان بده . به راستى كه نمىتوانى بر او دست يابى ، مگر به امان دادنى كه با سوگند ، تأكيد شود.
آن گاه محمّد بن اشعث ، مسلم را صدا زد: واى بر تو ، اى پسر عقيل ! خودت را به كشتن مده . تو در امانى .
مسلم هم مىگفت: مرا به امانِ اهل نيرنگ و فاجران ، نيازى نيست . و اين شعر را مىخواند:
سوگند خوردهام كه جز به آزادگى ، كشته نشوم،گرچه مرگ را تلخ مىدانم .
هر كسى روزى ، مرگ را ملاقات مىكندو پرتو جان ، باز مىگردد و استقرار مىيابد .
با شما مىجنگم و از سختىها هراسى ندارم ،مانند جنگيدن بزرگى كه روزگار را خوار مىبيند
و سرد را با گرم ، مخلوط مىسازد .براى امان شما ، قدر و منزلتى نمىبينم.
مىترسم كه به من نيرنگ بزنند و يا فريب بخورم .
محمّد بن اشعث ، فرياد زد: واى بر تو ، اى مسلم! تو هرگز فريب و نيرنگ نخواهى خورد. اين جمعيت ، قصد كشتن تو را ندارند . پس خودت را به كشتن مده.
مسلم به اين سخنان ، توجّهى نكرد و به نبرد ، ادامه داد تا جراحتهاى سنگين برداشت و از نبرد كردن ، ناتوان شد . سپاهيان با هم از هر سو بر او يورش بردند و او را با سنگ و تير ، هدف قرار دادند.
مسلم گفت: واى بر شما ! چرا به سويم سنگ پرتاب مىكنيد - آن گونه كه به كفّار، سنگ مىزنند - در حالى كه من از خاندان پيامبر برگزيدهام؟ واى بر شما ! آيا حقّ پيامبر خدا را پاس نمىداريد و حقّ نزديكانِ او را حرمت نمىنهيد؟!
آن گاه با ناتوانى بر آنان يورش بُرد و آنان را به سوى كوچهها و دروازهها فرارى داد. آن گاه باز گشت و بر درِ خانهاى تكيه داد .
جمعيت به سويش باز گشتند. محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد : رهايش كنيد تا با او سخن بگويم . آن گاه به مسلم نزديك شد و گفت: واى بر تو ، اى پسر عقيل! خودت را به كشتن مده . تو در امانى و خونت بر گردن من است. تو در پناه منى.
مسلم گفت: اى پسر اشعث ! گمان مىكنى تا وقتى كه نيرو براى جنگيدن دارم ، دست تسليم ، دراز مىكنم؟ نه ، به خدا ! هرگز چنين نمىشود . آن گاه بر او يورش بُرد و او را تا پيش يارانش عقب راند و به جايگاه خود باز گشت و مىگفت: بار خدايا ! عطش توانم را بُرده است ! ولى كسى جرئت نداشت به او آب بدهد ، يا به وى نزديك شود.
پسر اشعث به يارانش گفت: اين ، براى شما ننگ و عار است كه اينچنين از يك نفر ، درمانده شدهايد! همه با هم، يكباره بر او يورش بريد.
آنان بر مسلم حمله كردند و مسلم هم بر آنان يورش بُرد. مردى كوفى به نام بُكَير بن حُمرانِ احمرى ، به سمت مسلم آمد و دو ضربت ، ميان آن دو ، رد و بدل شد . بُكَير بر لب بالاى مسلم ، ضربتى زد و مسلم نيز ضربتى بر او زد كه كشته بر زمين افتاد.۱
مسلم از پشت سر، نيزه خورد و بر زمين افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را برداشتند و مردى از بنى سُلَيم به نام عبيد اللَّه بن عبّاس ، جلو آمد و عمامهاش را برداشت.۲
1.بر اساس نقلهاى مشهور، مسلم عليه السلام توسّط بُكَير بن حُمران به شهادت رسيده است. بنا بر اين، به نظر مىرسد كه در اين درگيرى، بُكَير توسّط مسلم كشته نشده و تنها مجروح گرديده است. در اين باره ، ر . ك : ص ۴۸۰ (فصل چهارم / شهادت مسلم بن عقيل).
2.أرسَلَ إلَيهِ [أي إلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ] مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ : أيُّهَا الأَميرُ ! أتَظُنُّ أنَّكَ بَعَثتَني إلى بَقّالٍ مِن بَقاقيلِ الكوفَةِ ، أو جُرمُقانِيٍّ مِن جَرامِقَةِ الحيرَةِ ! أفَلا تَعلَمُ - أيُّهَا الأَميرُ - أنَّكَ بَعَثتَني إلى أسَدٍ ضِرغامٍ ، وبَطَلٍ هُمامٍ ، في كَفِّهِ سَيفٌ حُسامٌ ، يَقطُرُ مِنهُ المَوتُ الزُّؤامُ ؟!
فَأَرسَلَ إلَيهِ ابنُ زِيادٍ : أن أعطِهِ الأَمانَ ، فَإِنَّكَ لَن تَقدِرَ عَلَيهِ إلّا بِالأَمانِ المُؤَكَّدِ بِالأَيمانِ ؛ فَجَعَلَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ يُناديهِ : وَيحَكَ يَابنَ عَقيلٍ ! لا تَقتُل نَفسَكَ ، لَكَ الأَمانُ ، فَيَقولُ مُسلِمٌ : لا حاجَةَ لي في أمانِ الغَدَرةِ الفَجَرَةِ ، ويُنشِدُ :
أقسَمتُ لا اُقتَلُ إلّا حُرّاوإنَ رَأَيتُ المَوتَ شَيئاً مُرّاكلُّ امرِئٍ يَوماً مُلاقٍ شَرّارَدَّ شُعاعَ النَّفسِ فَاستَقَرّاأضرِبُكُم ولا أخافُ ضُرّاضَربَ هُمامٍ يَستَهينُ الدَّهراويَخلِطُ البارِدَ سُخناً مُرّاولا اُقيمُ لِلأَمانِ قَدراأخافُ أن اُخدَعَ أو اُغَرّا
فَناداهُ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ : وَيحَكَ يا مُسلِمُ ! إنَّكَ لَن تُغَرَّ ولَن تُخدَعَ ، وَالقَومُ لَيسوا بِقاتِليكَ ، فَلا تَقتُل نَفسَكَ ، فَلَم يَلتَفِت إلَيهِ ، فَجَعَلَ يُقاتِلُهُم حَتّى اُثخِنَ بِالجِراحِ ، وضَعُفَ عَنِ الكِفاحِ ، وتَكاثَروا عَلَيهِ مِن كُلِّ جانِبٍ ، وجَعَلوا يَرمونَهُ بِالنَّبلِ وَالحِجارَةِ .
فَقالَ مُسلِمٌ ، وَيلَكُم ! ما لَكُم تَرمونّي بِالحِجارَةِ كَما تُرمَى الكُفّارُ ، وأنَا مِن أهلِ بَيتِ النَّبِيِّ المُختارِ ؟ ! وَيلَكُم ! أما تَرعَونَ حَقَّ رَسولِ اللَّهِ ، ولا حَقَّ قُرباهُ ؟ ثُمَّ حَمَلَ عَلَيهِم - في ضَعفِهِ - فَهَزَمَهُم وكَسَرَهُم فِي الدُّروبِ وَالسِّكَكِ .
ثُمَّ رَجَعَ وأسنَدَ ظَهرَهُ عَلى بابِ دارٍ مِن تِلكَ الدّورِ ، ورَجَعَ القَومُ إلَيهِ ، فَصاحَ بِهِم مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ : ذَروهُ حَتّى اُكَلِّمَهُ بِما اُريدُ ، فَدَنا مِنهُ وقالَ : وَيحَكَ يَابنَ عَقيلٍ ! لا تَقتُل نَفسَكَ ، أنتَ آمِنٌ ودَمُكَ في عُنُقي ، وأنتَ في ذِمَّتي .
فَقالَ مُسلِمٌ : أتَظُنُّ يَابنَ الأَشعَثِ أنّي اُعطي بِيَدي وأنَا أقدِرُ عَلَى القِتالِ ؟! لا وَاللَّهِ لا يَكونُ ذلِكَ أبَداً . ثُمَّ حَمَلَ عَلَيهِ فَأَلحَقَهُ بِأَصحابِهِ ، ثُمَّ رَجَعَ إلى مَوضِعِهِ وهُوَ يَقولُ : اللَّهُمَّ إنَّ العَطَشَ قَد بَلَغَ مِنّي ، فَلَم يَجتَرِئ أحَدٌ أن يَسقِيَهُ الماءَ ويَدنُوَ مِنهُ .
فَقالَ ابنُ الأَشعَثِ لِأَصحابِهِ : إنَّ هذا لَهُوَ العارُ وَالشَّنارُ ، أتَجزَعونَ مِن رَجُلٍ واحِدٍ هذَا الجَزَعَ ؟ اِحمِلوا عَلَيهِ بِأَجمَعِكُم حَملَةَ رَجُلٍ واحِدٍ . فَحَمَلوا عَلَيهِ وحَمَلَ عَلَيهِم ، وقَصَدَهُ رَجُلٌ مِن أهلِ الكوفَةِ يُقالُ لَهُ بُكَيرُ بنُ حُمرانَ الأَحمَرِيُّ ، فَاختَلَفا بِضَربَتَينِ : ضَرَبَهُ بُكَيرٌ عَلى شَفَتِهِ العُليا ، وضَرَبَهُ مُسلِمٌ فَبَلَغَتِ الضَّربَةُ جَوفَهُ فَأَسقَطَهُ قَتيلاً .
وطُعِنَ [مُسلِمٌ] مِن وَرائِهِ فَسَقَطَ إلَى الأَرضِ ، فَاُخِذَ أسيراً ، ثُمَّ اُخِذَ فَرَسُهُ وسِلاحُهُ ، وتَقَدَّمَ رَجُلٌ مِن بَني سُلَيمٍ يُقالُ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ العَبّاسِ ، فَأَخَذَ عِمامَتَهُ (مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۰۹) .