۴۴۳.تاريخ الطبرى- به نقل از قدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامه ثقفى -: محمّد بن اشعث به سمت مسلم آمد و گفت: اى جوانمرد ! تو در امانى . خودت را به كشتن مده . ولى مسلم به نبرد ادامه داد و چنين مىخواند:
سوگند خوردهام كه جز به آزادگى ، كشته نشوم ،گرچه مرگ را ناخوش مىدارم .
هر كسى روزى ، مرگ را ملاقات مىكند؛مرگى كه سرد و گرم را به تلخى به هم مىآميزد .
مرگى كه نور خورشيد را پس مىزند و استقرار مىيابد .[تنها] مىترسم كه به من دروغ گفته شود يا فريب بخورم .
محمّد بن اشعث به مسلم گفت: به تو دروغ گفته نمىشود و تو نيرنگ و فريب داده نمىشوى . اين جمعيت ، عموزادههاى تو اند و قصد كشتن و زدن تو را ندارند.
مسلم بر اثر پرتاب سنگ ، جراحتهاى سنگين برداشت و از نبرد ، ناتوان و خسته شد و بر ديوار ، تكيه زد. محمّد بن اشعث به وى نزديك شد و گفت: تو در امانى .
مسلم گفت: من ، در امانم؟
پسر اشعث گفت: آرى. و جمعيت نيز گفتند: تو در امانى. جز عمرو بن عبيد اللَّه بن عبّاس سُلَمى كه گفت: از اين [ مسلم ] ، هيچ شترى به من نمىرسد ! و خود را [ از دادن امان ، ] كنار كشيد .
پسر عقيل گفت: بدانيد كه اگر به من امان ندهيد ، دست در دست شما نمىگذارم.۱