۴۵۸.تاريخ الطبرى- به نقل از سعيد بن مُدرِك بن عُماره -: مسلم را بر ابن زياد وارد كردند و مسلم ، سلامى به او به عنوان امير نداد. محافظِ آن جا به وى گفت: بر امير ، سلام نمىكنى؟
مسلم گفت : اگر مىخواهد مرا بكشد ، چه سلامى؟ و اگر نمىخواهد بكشد ، به جانم سوگند كه بسيار بر او سلام خواهم كرد.
ابن زياد به وى گفت: به جانم سوگند ، كشته مىشوى.
مسلم گفت: حتماً؟
گفت: آرى.
گفت: پس بگذار به برخى از خويشانم وصيّت كنم. آن گاه به اطرافيانِ عبيد اللَّه نظر افكند و در ميان آنان ، عمر بن سعد را ديد . گفت: اى عُمَر ! ميان من و تو ، خويشاوندى است و اينك از تو خواستهاى دارم و لازم است آن را - كه سرّى است - ، برآورده سازى.
عمر بن سعد ، از اين كه مسلم خواستهاش را بگويد ، اِبا كرد .
عبيد اللَّه به وى گفت: از اين كه در خواسته عموزادهات بنگرى ، اِبا نكن .
عمر ، برخاست و نزد مسلم رفت و به گونهاى نشست كه ابن زياد او را ببيند . مسلم به وى گفت: در كوفه هفتصد درهم بدهكارم . هنگامى كه وارد كوفه شدم ، آن را قرض گرفتهام. دَينم را ادا كن. جنازهام را از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسى را به سوى حسين بفرست تا او را برگرداند ؛ چرا كه من برايش نامه نوشتم كه مردم با او هستند و حدس مىزنم به سمت كوفه حركت كرده است.
عمر به ابن زياد گفت: مىدانى چه گفت؟ آن گاه يك يك وصيّتهاى مسلم را براى ابن زياد ، بازگو كرد.
ابن زياد به وى گفت: امين ، خيانت نمىكند ؛ ولى گاه ، خيانتكار ، امين شمرده مىشود. پرداخت بدهىها ، به دست توست و ما تو را منع نمىكنيم . هر كارى مىخواهى ، انجام بده. در مورد حسين نيز اگر او قصد ما را نداشت ، ما هم قصد او را نداريم و اگر قصد ما را كرد ، ما از او دست برنمىداريم. امّا در باره جنازهاش، شفاعت تو را نمىپذيريم و او از نظر ما ، شايسته چنين چيزى نيست . او با ما پيكار كرده و با ما به مخالفت برخاسته و براى نابودى ما ، تلاش كرده است .
برخى گمان كردهاند كه ابن زياد گفت: جنازهاش براى ما مهم نيست كه وقتى او را كشتيم ، با او چه مىشود.
آن گاه ابن زياد گفت: اى پسر عقيل ! نزد مردم - كه اتّحاد داشتند و سخنشان يكى بود - آمدى تا در ميان آنان ، تفرقه ايجاد كنى و وحدت آنان را بر هم زنى و برخى را بر ضدّ برخى بشورانى؟
مسلم گفت: هرگز ! من [براى اين] نيامدم و مردم اين شهر، [خود،] بر اين باورند كه پدرت خوبانشان را كشته و خونهايشان را ريخته و رفتار كسرا و قيصر را با آنها داشته است . ما آمديم تا به عدل ، فرمان دهيم و به حكم كتاب (قرآن) ، فرا بخوانيم.
ابن زياد گفت: تو را با اين حرفها چه، اى فاسق ؟! آيا ما در ميان آنان، چنين رفتار نمىكرديم ، وقتى تو در مدينه مىگسارى مىكردى؟
مسلم گفت: من ، مىگسارى مىكردم؟! به خدا سوگند كه خداوند مىداند تو در اين سخن ، صادق نيستى و بدون آگاهى ، سخن مىگويى . من آن گونه كه تو گفتى ، نيستم . سزاوارتر از من به مىگسارى ، كسى است كه خون مسلمانان را مىخورد و بىگناه را كه جانش محترم است ، مىكُشد و بيرون از قصاص ، آدم مىكُشد و به حرام ، خون مىريزد و بر اساس خشم و دشمنى و بدبينى ، آدم مىكُشد و با اين حال، به لهو و لعب ، مشغول است و گويا كه كارى نكرده است .
ابن زياد به وى گفت: اى فاسق! نفْست، چيزى را آرزو كرد كه خدا از تو دريغ داشت و تو را شايسته آن نديد!
مسلم گفت: پس چه كسى شايسته آن است ، اى پسر زياد؟
گفت: امير مؤمنان ، يزيد.
مسلم گفت: ستايش ، خدا راست در همه احوال ! به حكميت خداوند در ميان ما و شما ، رضايت داريم.
گفت: گمان مىكنى كه شما در حكومت ، سهمى داريد ؟
مسلم گفت: گمان كه نه؛ بلكه يقين داريم.
گفت: خدا مرا بكشد ، اگر تو را به گونهاى نكشم كه [پيش از اين] در اسلام ، كسى آن گونه كشته نشده است !
مسلم گفت: تو ، سزاوار آنى كه در اسلام ، بدعت بگذارى . به راستى كه تو بدترين كشتن، زشتترين مُثله كردن، بدسرشتى و پيروزىِ دنائتآميز را وا نخواهى گذارد و كسى سزاوارتر از تو بدين كارها نيست.
پسر سميّه شروع به دشنام دادن به مسلم و حسين عليه السلام و على عليه السلام و عقيل كرد و مسلم ، جوابش را نمىداد.
افراد مطّلع گفتهاند كه عبيد اللَّه دستور داد برايش آب آوردند و با ظرف سفالى به وى آب داده شد. سپس عبيد اللَّه به وى گفت: نخواستيم با ظرف ديگرى به تو آب دهيم؛ چون وقتى از آن نوشيدى ، ناپاك مىشود و سپس تو را مىكُشيم . از همين رو ، در اين ظرف سفالى به تو آب داديم.۱