465
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
464

۴۵۸.تاريخ الطبرى- به نقل از سعيد بن مُدرِك بن عُماره -: مسلم را بر ابن زياد وارد كردند و مسلم ، سلامى به او به عنوان امير نداد. محافظِ آن جا به وى گفت: بر امير ، سلام نمى‏كنى؟
مسلم گفت : اگر مى‏خواهد مرا بكشد ، چه سلامى؟ و اگر نمى‏خواهد بكشد ، به جانم سوگند كه بسيار بر او سلام خواهم كرد.
ابن زياد به وى گفت: به جانم سوگند ، كشته مى‏شوى.
مسلم گفت: حتماً؟
گفت: آرى.
گفت: پس بگذار به برخى از خويشانم وصيّت كنم. آن گاه به اطرافيانِ عبيد اللَّه نظر افكند و در ميان آنان ، عمر بن سعد را ديد . گفت: اى عُمَر ! ميان من و تو ، خويشاوندى است و اينك از تو خواسته‏اى دارم و لازم است آن را - كه سرّى است - ، برآورده سازى.
عمر بن سعد ، از اين كه مسلم خواسته‏اش را بگويد ، اِبا كرد .
عبيد اللَّه به وى گفت: از اين كه در خواسته عموزاده‏ات بنگرى ، اِبا نكن .
عمر ، برخاست و نزد مسلم رفت و به گونه‏اى نشست كه ابن زياد او را ببيند . مسلم به وى گفت: در كوفه هفتصد درهم بدهكارم . هنگامى كه وارد كوفه شدم ، آن را قرض گرفته‏ام. دَينم را ادا كن. جنازه‏ام را از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسى را به سوى حسين بفرست تا او را برگرداند ؛ چرا كه من برايش نامه نوشتم كه مردم با او هستند و حدس مى‏زنم به سمت كوفه حركت كرده است.
عمر به ابن زياد گفت: مى‏دانى چه گفت؟ آن گاه يك يك وصيّت‏هاى مسلم را براى ابن زياد ، بازگو كرد.
ابن زياد به وى گفت: امين ، خيانت نمى‏كند ؛ ولى گاه ، خيانتكار ، امين شمرده مى‏شود. پرداخت بدهى‏ها ، به دست توست و ما تو را منع نمى‏كنيم . هر كارى مى‏خواهى ، انجام بده. در مورد حسين نيز اگر او قصد ما را نداشت ، ما هم قصد او را نداريم و اگر قصد ما را كرد ، ما از او دست برنمى‏داريم. امّا در باره جنازه‏اش، شفاعت تو را نمى‏پذيريم و او از نظر ما ، شايسته چنين چيزى نيست . او با ما پيكار كرده و با ما به مخالفت برخاسته و براى نابودى ما ، تلاش كرده است .
برخى گمان كرده‏اند كه ابن زياد گفت: جنازه‏اش براى ما مهم نيست كه وقتى او را كشتيم ، با او چه مى‏شود.
آن گاه ابن زياد گفت: اى پسر عقيل ! نزد مردم - كه اتّحاد داشتند و سخنشان يكى بود - آمدى تا در ميان آنان ، تفرقه ايجاد كنى و وحدت آنان را بر هم زنى و برخى را بر ضدّ برخى بشورانى؟
مسلم گفت: هرگز ! من [براى اين‏] نيامدم و مردم اين شهر، [خود،] بر اين باورند كه پدرت خوبانشان را كشته و خون‏هايشان را ريخته و رفتار كسرا و قيصر را با آنها داشته است . ما آمديم تا به عدل ، فرمان دهيم و به حكم كتاب (قرآن) ، فرا بخوانيم.
ابن زياد گفت: تو را با اين حرف‏ها چه، اى فاسق ؟! آيا ما در ميان آنان، چنين رفتار نمى‏كرديم ، وقتى تو در مدينه مى‏گسارى مى‏كردى؟
مسلم گفت: من ، مى‏گسارى مى‏كردم؟! به خدا سوگند كه خداوند مى‏داند تو در اين سخن ، صادق نيستى و بدون آگاهى ، سخن مى‏گويى . من آن گونه كه تو گفتى ، نيستم . سزاوارتر از من به مى‏گسارى ، كسى است كه خون مسلمانان را مى‏خورد و بى‏گناه را كه جانش محترم است ، مى‏كُشد و بيرون از قصاص ، آدم مى‏كُشد و به حرام ، خون مى‏ريزد و بر اساس خشم و دشمنى و بدبينى ، آدم مى‏كُشد و با اين حال، به لهو و لعب ، مشغول است و گويا كه كارى نكرده است .
ابن زياد به وى گفت: اى فاسق! نفْست، چيزى را آرزو كرد كه خدا از تو دريغ داشت و تو را شايسته آن نديد!
مسلم گفت: پس چه كسى شايسته آن است ، اى پسر زياد؟
گفت: امير مؤمنان ، يزيد.
مسلم گفت: ستايش ، خدا راست در همه احوال ! به حكميت خداوند در ميان ما و شما ، رضايت داريم.
گفت: گمان مى‏كنى كه شما در حكومت ، سهمى داريد ؟
مسلم گفت: گمان كه نه؛ بلكه يقين داريم.
گفت: خدا مرا بكشد ، اگر تو را به گونه‏اى نكشم كه [پيش از اين‏] در اسلام ، كسى آن گونه كشته نشده است !
مسلم گفت: تو ، سزاوار آنى كه در اسلام ، بدعت بگذارى . به راستى كه تو بدترين كشتن، زشت‏ترين مُثله كردن، بدسرشتى و پيروزىِ دنائت‏آميز را وا نخواهى گذارد و كسى سزاوارتر از تو بدين كارها نيست.
پسر سميّه شروع به دشنام دادن به مسلم و حسين عليه السلام و على عليه السلام و عقيل كرد و مسلم ، جوابش را نمى‏داد.
افراد مطّلع گفته‏اند كه عبيد اللَّه دستور داد برايش آب آوردند و با ظرف سفالى به وى آب داده شد. سپس عبيد اللَّه به وى گفت: نخواستيم با ظرف ديگرى به تو آب دهيم؛ چون وقتى از آن نوشيدى ، ناپاك مى‏شود و سپس تو را مى‏كُشيم . از همين رو ، در اين ظرف سفالى به تو آب داديم.۱

1.اُدخِلَ مُسلِمٌ عَلَى ابنِ زِيادٍ فَلَم يُسَلِّم عَلَيهِ بِالإِمرَةِ ، فَقالَ لَهُ الحَرَسِيُّ : ألا تُسَلِّم عَلَى الأَميرِ ؟ فَقالَ لَهُ : إن كانَ يُريدُ قَتلي ، فَما سلامي عَلَيهِ ؟ وإن كانَ لا يُريدُ قَتلي ، فَلَعَمري لَيَكثُرَنَّ سَلامي عَلَيهِ . فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : لَعَمري لَتُقتَلَنَّ . قالَ : كَذلِكَ ؟ قالَ : نَعَم ، قالَ : فَدَعني اُوصِ إلى‏ بَعضِ قَومي ، فَنَظَرَ إلى‏ جُلَساءِ عُبَيدِ اللَّهِ ، وفيهِم عُمَرُ بنُ سَعدٍ ، فَقالَ : يا عُمَرُ ، إنَّ بَيني وبَينَكَ قَرابَةً ، ولي إلَيكَ حاجَةٌ ، وقَد يَجِبُ لي عَلَيكَ نُجحَ حاجَتي وهُوَ سِرٌّ ، فَأَبى‏ أن يُمَكِّنَهُ مِن ذِكرِها . فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ : لا تَمتَنِع أن تَنظُرَ في حاجَةِ ابنِ عَمِّكَ . فَقامَ مَعَهُ فَجَلَسَ حَيثُ يَنظَرُ إلَيهِ ابنُ زِيادٍ ، فَقالَ لَهُ : إنَّ عَلَيَّ بِالكوفَةِ دَيناً استَدَنتُهُ مُنذُ قَدِمتُ الكوفَةَ سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ فَاقضِها عَنّي ، وَانظُر جُثَّتي فَاستَوهِبها مِنِ ابنِ زِيادٍ فَوارِها ، وَابعَث إلى‏ حُسَينٍ عليه السلام مَن يَرُدُّهُ ؛ فَإِنّي قَد كَتَبتُ إلَيهِ اُعلِمُهُ أنَّ النّاسَ مَعَهُ ، ولا أراهُ إلّا مُقبِلاً . فَقالَ عُمَرُ لِابنِ زِيادٍ : أتَدري ما قالَ لي ؟ إنَّهُ ذَكَرَ كَذا وكَذا ، قالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : إنَّه لا يَخونُكَ الأَمينُ ، ولكِن قَد يُؤتَمَنُ الخائِنُ ، أمّا مالُك فَهُوَ لَكَ ولَسنا نَمنَعُكَ أن تَصنَعَ فيه ما أحبَبتَ ، وأمّا حُسَينٌ فَإِنَّهُ إن لَم يُرِدنا لَم نُرِدهُ ، وإن أرادَنا لَم نَكُفَّ عَنهُ ، وأمّا جُثَّتُهُ فَإِنّا لَن نُشَفِّعَكَ فيها ، إنَّهُ لَيسَ بِأَهلٍ مِنّا لِذلِكَ ، قَد جاهَدَنا وخالَفَنا وجَهَدَ عَلى‏ هلاكِنا . وزَعَموا أنَّهُ قالَ : أمّا جُثَّتُهُ فَإِنّا لا نُبالي إذا قَتَلناهُ ما صُنِعَ بِها . ثُمَّ إنَّ ابنَ زِيادٍ قالَ : إيهِ يَابنَ عَقيلٍ ، أتَيتَ النّاسَ وأمرُهُم جَميعٌ ، وكَلِمَتُهُم واحِدَةٌ ، لِتُشَتِّتَهُم وتُفَرِّقَ كَلِمَتَهُم ، وتَحمِلَ بَعضَهُم عَلى‏ بَعضٍ ؟ قالَ : كَلّا ، لَستُ أتَيتُ ، ولكِنَّ أهلَ المِصرِ زَعَموا أنَّ أباكَ قَتَلَ خِيارَهُم ، وسَفَكَ دِماءَهُم ، وعَمِلَ فيهِم أعمالَ كِسرى‏ وقَيصرَ ، فَأَتَيناهُم لِنَأمُرَ بِالعَدلِ ، ونَدعُوَ إلى‏ حُكمِ الكِتابِ . قالَ : وما أنتَ وذاكَ يا فاسِقُ ؟ ! أوَلَم نَكُن نَعمَلُ بِذاكَ فيهِم ؛ إذ أنتَ بِالمَدينَةِ تَشرَبُ الخَمرَ ؟ قالَ : أنَا أشرَبُ الخَمرَ ؟! وَاللَّهِ ، إنَّ اللَّهَ لَيَعلَمُ إنَّكَ غَيرُ صادِقٍ ، وإنَّكَ قُلتَ بِغَيرِ عِلمٍ ، وإنّي لَستُ كَما ذَكَرتَ ، وإنَّ أحَقَّ بِشُربِ الخَمرِ مِنّي وأولى‏ بِها مَن يَلَغُ في دِماءِ المُسلِمينَ وَلغاً ، فَيَقتُلُ النَّفسَ الَّتي حَرَّمَ اللَّهُ قَتلَها ، ويَقتُلُ النَّفسَ بِغَيرِ النَّفسِ ، ويَسفِكُ الدَّمَ الحَرامَ ، ويَقتُلُ عَلَى الغَضَبِ وَالعَداوَةِ وسوءِ الظَّنِّ ، وهُوَ يَلهو ويَلعَبُ كَأَن لَم يَصنَع شَيئاً ! فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : يا فاسِقُ ! إنَّ نَفسَكَ تُمَنّيكَ ما حالَ اللَّهُ دونَهُ ، ولَم يَرَكَ أهلَهُ . قالَ : فَمَن أهلُهُ يَابنَ زِيادٍ ؟ قالَ : أميرُ المُؤمِنينَ يَزيدُ . فَقالَ : الحَمدُ للَّهِ‏ِ عَلى‏ كُلِّ حالٍ ، رَضينا بِاللَّهِ حَكَماً بَينَنا وبَينَكُم . قالَ : كَأَنَّكَ تَظُنُّ أنَّ لَكُم فِي الأَمرِ شَيئاً ؟ قالَ : وَاللَّهِ ما هُوَ بِالظَّنِّ ولكِنَّهُ اليَقينُ . قالَ : قَتَلَنِي اللَّهُ إن لَم أقتُلكَ قِتلَةً لَم يُقتَلها أحَدٌ فِي الإِسلامِ . قالَ : أما إنَّكَ أحَقُّ مَن أحدَثَ فِي الإِسلامِ ما لَم يَكُن فيهِ ، أما إنَّكَ لا تَدَعُ سوءَ القِتلَةِ ، وقُبحَ المُثلَةِ ، وخُبثَ السّيرَةِ ، ولُؤمَ الغَلَبَةِ ، ولا أحَدَ مِنَ النّاسِ أحَقُّ بِها مِنكَ . وأقبَلَ ابنُ سُمَيَّةَ يَشتِمُهُ ، ويَشتِمُ حُسَيناً وعَلِيّاً وعَقيلاً ، وأخَذَ مُسلِمٌ لا يُكَلِّمُهُ ، وزَعَمَ أهلُ العِلمِ أنَّ عُبَيدَ اللَّهِ أمَرَ لَهُ بِماءٍ فَسُقِيَ بِخَزَفَةٍ . ثُمَّ قالَ لَهُ : إنَّهُ لَم يَمنَعنا أن نَسقِيَكَ فيها ، إلّا كَراهَةَ أن تُحَرَّمَ بِالشُّربِ فيها ، ثُمَّ نَقتُلَكَ ، ولِذلِكَ سَقَيناكَ في هذا (تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۶ ، الثقات ، ابن حبّان : ج ۵ ص ۳۹۱) .

تعداد بازدید : 175821
صفحه از 873
پرینت  ارسال به