۴۵۹.الفتوح : مسلم بن عقيل را بر عبيد اللَّه بن زياد ، وارد كردند . نگهبان به وى گفت: بر امير ، سلام كن.
مسلم در جواب گفت: ساكت باش، بىمادر! تو را چه به سخن گفتن؟! به خدا سوگند ، او براى من امير نيست تا بر او سلام كنم . و نقل ديگر ، چنين است: اگر مىخواهد مرا بكشد ، سلام من بر او ، سودى ندارد . اگر مرا زنده نگه داشت ، سلامم بر او بسيار مىشود .
عبيد اللَّه بن زياد به مسلم گفت: مانعى ندارد ! سلام كنى يا نكنى، كشته خواهى شد.
مسلم بن عقيل گفت: اگر مرا بكشى ، به راستى كه بدتر از تو ، بهتر از مرا كشته است.
ابن زياد گفت: اى تفرقهافكنِ نافرمان! بر امامَت ، خروج كردى و اتّحاد مسلمانان را در هم شكستى و بذر فتنه پاشيدى!
مسلم گفت: دروغ مىگويى ، اى پسر زياد! به خدا سوگند كه معاويه، خليفه امّت بر پايه اجماع آنان نبود ؛ بلكه با نيرنگ، بر وصىّ پيامبر ، غلبه كرد و خلافت را از وى غصب نمود. پسرش يزيد نيز همين گونه است ؛ امّا بذر فتنه را تو پاشيدى ؛ تو و پدرت زياد بن عِلاج از طايفه بنى ثَقيف. من اميدوارم كه خداوند ، شهادت را به دست بدترينِ بندگانش روزىام كند . به خدا سوگند ، من نه مخالفت كردهام و نه كافر شدهام و نه آيينم را تغيير دادهام . همانا من در [راهِ ]فرمانبرى از امير مؤمنان ، حسين بن على پسر فاطمه دختر پيامبر خدا ، هستم و ما خاندان، به خلافت ، سزاوارتريم از معاويه و فرزندش و خاندان زياد.
ابن زياد گفت: اى فاسق! مگر تو در مدينه شراب نمىخوردى؟
مسلم بن عقيل گفت: به خدا سوگند ، سزاوارتر از من به مىگسارى ، كسى است كه آدم مىكشد و با اين حال ، به لهو و لعب ، مشغول است و گويا چيزى نشده است !
ابن زياد گفت: اى فاسق! نفْست ، آرزوى چيزى داشت كه خداوند ، آن را از تو دريغ داشت و به اهلش سپُرد!
مسلم بن عقيل گفت: اهل آن كيست ، اى پسر مرجانه؟
ابن زياد گفت: يزيد و معاويه.
مسلم بن عقيل گفت: ستايش ، خدا راست! كافى است كه او ميان ما و شما ، داور باشد.
ابن زياد - كه نفرين خدا بر او باد - گفت: تو گمان مىكنى كه در حكومت ، سهمى دارى؟
مسلم بن عقيل گفت: نه ، به خدا سوگند! گمان كه نه؛ بلكه يقين دارم.
ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد ، اگر تو را نكشم !
مسلم گفت: تو بد كشتن، زشت مُثله كردن و بدسرشتى را رها نمىكنى . به خدا سوگند ، اگر ده نفر مورد اعتماد با من همراه بودند و شربتى آب مىنوشيدم ، طولى نمىكشيد كه مرا در قصر مىديدى ؛ ولى اگر قصد كشتن مرا دارى - كه قطعاً چنين خواهى كرد - ، مردى از قريش را نزد من بفرست تا آنچه مىخواهم ، به وى وصيّت كنم.
عمر بن سعد بن ابى وقّاص برخاست و گفت: اى پسر عقيل ! آنچه مىخواهى ، به من وصيّت كن .
مسلم گفت: تو را و خودم را به پروامندى از خدا سفارش مىكنم ، كه با آن ، هر خيرى به دست مىآيد . تو، خويشاوندى ميان من و خودت را مىدانى. به جهت اين خويشاوندى ، بر تو لازم است كه خواستهام را برآورده سازى .
ابن زياد گفت: اى عمر [بن سعد] ! واجب است كه خواسته پسر عمويت را برآورى - گرچه او بر خود ، ستم مىكند - ؛ چرا كه حتماً كشته خواهد شد.
عمر بن سعد گفت: اى پسر عقيل ! آنچه دوست دارى ، بگو.
مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - گفت: [نخستين] خواستهام ، اين است كه اسب و سلاحم را از اين گروه ، خريدارى كنى (بستانى) و آن را بفروشى و هفتصد دِرهمى را كه در شهر شما ، قرض كردهام ، ادا كنى و [دومين خواستهام ،] اين كه وقتى [عبيد اللَّه ]مرا كشت ، جنازهام را تحويل بگيرى و به خاك بسپارى و [سومين خواستهام ،] اين كه براى حسين بن على ، نامه بنويسى كه به كوفه قدم نگذارد تا آنچه بر من وارد شد ، بر او وارد نشود .
آن گاه عمر بن سعد به عبيد اللَّه بن زياد ، رو كرد و گفت: اى امير ! او چنين و چنان ، وصيّت كرد.
ابن زياد گفت: اى پسر عقيل ! در باره بدهكارىات ، همانا [وسايلت ]اموال توست و دَينت با آنها ادا مىشود . ما مانع نمىشويم كه هر كارى مىخواهى ، با آن انجام دهى. جنازهات نيز ، وقتى تو را كشتيم ، اختيار آن ، با ماست و ما را باكى نيست كه خداوند با جنازهات چه مىكند. و امّا حسين ، اگر قصد ما را نداشته باشد ، ما هم با او كارى نداريم؛ ولى اگر به سمت ما آمد ، از او دست بر نمىداريم ؛ ليكن مىخواهم به من بگويى - اى پسر عقيل - كه چرا به اين شهر آمدى و اجتماع آنان را بر هم زدى و وحدتشان را در هم شكستى و گروهى را بر ضدّ گروهى ديگر شوراندى؟
مسلم بن عقيل گفت: من بدين جهت كه تو گفتى ، به اين شهر نيامدم ؛ ليكن شما زشتىها را آشكار كرديد ، خوبىها را به خاك سپرديد و بدون رضايت مردم ، بر آنان حكومت كرديد و آنان را به غير آنچه دستور خداوند بود ، وا داشتيد و مانند كسرا و قيصر در ميان آنان رفتار كرديد . ما آمديم تا در ميان آنان ، امر به معروف و نهى از منكر كنيم و آنان را به كتاب خدا و سنّت فرا خوانيم و ما شايسته اين كاريم . خلافت ، از آن زمان كه امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، كشته شد ، از آنِ ما بود و از اين پس نيز از آنِ ماست . ما در خلافت ، مقهور شديم ؛ چرا كه شما اوّلين كسانى هستيد كه بر امامِ هدايت ، خروج كرديد و وحدت مسلمانان را در هم شكستيد و حكومت را غصب كرديد و با اهل آن ، با ستم و عدوان ، به نزاع پرداختيد . براى خود و شما ، مَثَلى را بهتر از سخن خداوند - تبارك و تعالى - نمىدانم: (و كسانى كه ستم كردهاند ، به زودى خواهند دانست كه به كجا باز خواهند گشت)۱.
پسر زياد، شروع به دشنام دادن به على عليه السلام ، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كرد .
مسلم به وى گفت: تو و پدرت به اين دشنامها سزاوارتريد . هر چه مىخواهى ، انجام بده! ما خاندانى هستيم كه بلا [و سختى] بر ما حتمى شده است.
آن گاه عبيد اللَّه بن زياد گفت: او را به بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد [تا سرش به پايين فرو اُفتد] و سپس بدنش را به سرش ملحق سازيد.
آن گاه مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - گفت: به خدا سوگند - اى پسر زياد - اگر تو از قريش بودى ، يا ميان من و تو ، خويشاوندىاى بود، مرا نمىكشتى ؛ ولى تو ، پسر پدرت هستى۲ ! ۳
1.شعرا : آيه ۲۲۷ .
2.عبيد اللَّه ، پسر زياد است؛ ولى پدر بزرگش يعنى پدر زياد ، معلوم نيست . بدين جهت به او «زياد بن اَبيه (زياد پسر پدرش)» گفتهاند . مسلم در اين جا با كنايه مىگويد : تو پسر پدرت هستى و تبارت معلوم نيست . م.
3.اُدخِلَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ عَلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، فَقالَ لَهُ الحَرَسِيُّ : سَلِّم عَلَى الأَميرِ ، فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : اُسكُت لا اُمَّ لَكَ ! ما لَكَ ولِلكَلامِ ، وَاللَّهِ لَيسَ هُوَ لي بِأَميرٍ فَاُسَلِّمَ عَلَيهِ ، واُخرى : فَما يَنفَعُنِي السَّلامُ عَلَيهِ وهُوَ يُريدُ قَتلي ؟ فَإِنِ استَبقاني فَسَيَكثُرُ عَلَيهِ سَلامي .
فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : لا عَلَيكَ ، سَلَّمتَ أم لَم تُسَلِّم فَإِنَّكَ مَقتولٌ .
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : إن قَتَلتَني فَقَد قَتَلَ شَرٌّ مِنكَ مَن كانَ خَيراً مِنّي .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : يا شاقُّ يا عاقُّ ! خَرَجتَ عَلى إمامِكَ ، وشَقَقتَ عَصَا المُسلِمينَ ، وألقَحتَ الفِتنَةَ !
فَقالَ مُسلِمٌ : كَذَبتَ يَابنَ زِيادٍ ! وَاللَّهِ ما كانَ مُعاوِيَةُ خَليفَةً بِإِجماعِ الاُمَّةِ ، بَل تَغَلَّبَ عَلى وَصِيِّ النَّبِيِّ بِالحيلَةِ ، وأخَذَ عَنهُ الخِلافَةَ بِالغَصبِ ، وكَذلِكَ ابنُهُ يَزيدُ . وأمَّا الفِتنَةُ ، فَإِنَّكَ ألقَحتَها ، أنتَ وأبوكَ زِيادُ بنُ عِلاجٍ مِن بَني ثَقيفٍ ، وأنَا أرجو أن يَرزُقَنِي اللَّهُ الشَّهادَةَ عَلى يَدَي شَرِّ بَرِيَّتِهِ ، فَوَاللَّهِ ما خالَفتُ ولا كَفَرتُ ولا بَدَّلتُ ، وإنَّما أنَا في طاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ الحُسينِ بنِ عَلِيٍّ ابنِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله ، ونَحنُ أولى بِالخِلافَةِ مِن مُعاوِيَةَ وَابنِهِ وآلِ زِيادٍ .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : يا فاسِقُ ! ألَم تَكُن تَشرَبُ الخَمرَ فِي المَدينَةِ ؟
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : أحَقُّ وَاللَّهِ بِشُربِ الخَمرِ مِنّي مَن يَقتُلُ النَّفسَ الحَرامَ ، وهُوَ في ذلِكَ يَلهو ويَلعَبُ كَأَنَّهُ لَم يَسمَع شَيئاً !
فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : يا فاسِقُ ! مَنَّتكَ نَفسُكَ أمراً أحالَكَ اللَّهُ دونَهُ ، وجَعَلَهُ لِأَهلِهِ .
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : ومَن أهلُهُ يَابنَ مَرجانَةَ ؟
فَقالَ : أهلُهُ يَزيدُ ومُعاوِيَةُ .
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : اَلحَمدُ للَّهِِ ، كَفى بِاللَّهِ حَكَماً بَينَنا وبَينَكُم .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ - لَعَنَهُ اللَّهُ - : أتَظُنُّ أنَّ لَكَ مِنَ الأَمرِ شَيئاً ؟
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : لا وَاللَّهِ ما هُوَ الظَّنُّ ولكِنَّهُ اليَقينُ .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : قَتَلَنِي اللَّهُ إن لَم أقتُلكَ .
فَقالَ مُسلِمٌ : إنَّكَ لا تَدَعُ سوءَ القِتلَةِ ، وقُبحَ المُثلَةِ ، وخُبثَ السَّريرَةِ ، وَاللَّهِ لَو كانَ مَعي عَشرَةٌ مِمَّن أثِقُ بِهِم ، وقَدَرتُ عَلى شَربَةٍ مِن ماءٍ ، لَطالَ عَلَيكَ أن تراني في هذَا القَصرِ ، ولكن إن كُنتَ عَزَمتَ عَلى قَتلي - ولا بُدَّ لَكَ مِن ذلِكَ - فَأَقِم إلَيَّ رَجُلاً مِن قُرَيشٍ اُوصي إلَيهِ بِما اُريدُ .
فَوَثَبَ إلَيهِ عُمَرُ بنُ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَقالَ : أوصِ إلَيَّ بِما تُريدُ يَابنَ عَقيلٍ .
فَقالَ : اُوصيكَ ونَفسي بِتَقوَى اللَّهِ ؛ فَإِنَّ التَّقوى فيهَا الدَّركُ لِكُلِّ خَيرٍ ، وقَد عَلِمتَ ما بَيني وبَينَكَ مِنَ القَرابَةِ ، ولي إلَيكَ حاجَةٌ ، وقَد يَجِبُ عَلَيكَ لِقَرابَتي أن تَقضِيَ حاجَتي .
قالَ : فَقالَ ابنُ زِيادٍ : يَجِبُ يا عُمَرُ أن تَقضِيَ حاجَةَ ابنِ عَمِّكَ وإن كانَ مُسرِفاً عَلى نَفسِهِ ؛ فَإِنَّهُ مَقتولٌ لا مَحالَةَ .
فَقالَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ : قُل ما أحبَبتَ يَابنَ عَقيلٍ .
فَقالَ مُسلِمٌ - رَحِمَهُ اللَّهُ - : حاجَتي إلَيكَ أن تَشتَرِيَ فَرَسي وسِلاحي مِن هؤُلاءِ القَومِ فَتَبيعَهُ ، وتَقضِيَ عَنّي سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ استَدَنتُها في مِصرِكُم ، وأن تَستَوهِبَ جُثَّتي إذا قَتَلَني هذا وتُوارِيَني فِي التُّرابِ ، وأن تَكتُبَ إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ألّا يَقدَمَ فَيَنزِلَ بِهِ ما نَزَلَ بي .
قالَ : فَالتَفَتَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ إلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، فَقالَ : أيُّهَا الأَميرُ ، إنَّهُ يَقولُ كَذا وكَذا .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أمّا ما ذَكَرتَ - يَابنَ عَقيلٍ - مِن أمرِ دَينِكَ فَإِنَّما هُوَ مالُكَ يُقضى بِهِ دَينُكَ ، ولَسنا نَمنَعُكَ أن تَصنَعَ فيهِ ما أحبَبتَ . وأمّا جَسَدُكَ إذا نَحنُ قَتَلناكَ فَالخَيارُ في ذلِكَ لَنا ، ولَسنا نُبالي ما صَنَعَ اللَّهُ بِجُثَّتِكَ . وأمَّا الحُسَينُ فَإِن لَم يُرِدنا لَم نُرِدهُ ، وإن أرادَنا لَم نَكُفَّ عَنهُ . ولكِنّي اُريدُ أن تُخبِرَني يَابنَ عَقيلٍ ، بِماذا أتَيتَ إلى هذَا البَلَدِ ؟ شَتَّتتَ أمرَهُم ، وفَرَّقتَ كَلِمَتَهُم ، ورَمَيتَ بَعضَهُم عَلى بَعضٍ؟!
فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : لَستُ لِذلِكَ أتَيتُ هذَا البَلَدَ ، ولكِنَّكُم أظهَرتُمُ المُنكَرَ ودَفَنتُمُ المَعروفَ ، وتَأَمَّرتُم عَلَى النّاسِ مِن غَيرِ رِضى ، وحَمَلتُموهُم عَلى غَيرِ ما أمَرَكُمُ اللَّهُ بِهِ ، وعَمِلتُم فيهِم بِأَعمالِ كِسرى وقَيصَرَ ، فَأَتَيناهُم لِنَأمُرَ فيهِم بِالمَعروفِ ، ونَنهاهُم عَنِ المُنكَرِ ، ونَدعوَهُم إلى حُكمِ الكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وكُنّا أهلَ ذلِكَ ، ولَم تَزَلِ الخِلافَةُ لَنا مُنذُ قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ولا تَزالُ الخِلافَةُ لَنا ، فَإِنّا قُهِرنا عَلَيها ، لِأَنَّكُم أوَّلُ مَن خَرَجَ عَلى إمامِ هُدىً ، وشَقَّ عَصَا المُسلِمينَ ، وأخَذَ هذَا الأَمرَ غَصباً ، ونازَعَ أهلَهُ بِالظُّلمِ وَالعُدوانِ ، ولا نَعلَمُ لَنا ولَكُم مَثَلاً إلّا قَولَ اللَّهِ تَبارَكَ وتَعالى : (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُواْ أَىَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ ) .
قالَ : فَجَعَلَ ابنُ زِيادٍ يَشتِمُ عَلِيّاً وَالحَسَنَ وَالحُسَينَ عليهم السلام .
فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : أنتَ وأبوكَ أحَقُّ بِالشَّتيمَةِ مِنهُم ، فَاقضِ ما أنتَ قاضٍ ! فَنَحنُ أهلُ بَيتٍ مُوَكَّلٌ بِنَا البَلاءُ .
فَقالَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : اِلحَقوا بِهِ إلى أعلَى القَصرِ ، فَاضرِبوا عُنُقَهُ ، وألحِقوا رَأسَهُ جَسَدَهُ .
فَقالَ مُسلِمٌ - رَحِمَهُ اللَّهُ - : أمَا وَاللَّهِ يَا بنَ زِيادٍ ! لَو كُنتَ مِن قُرَيشٍ ، أو كانَ بَيني وبَينَكَ رَحِمٌ أو قَرابَةٌ لَما قَتَلتَني ، ولكِنَّكَ ابنُ أبيكَ (الفتوح : ج ۵ ص ۵۵ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۱۱) .