467
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۴۵۹.الفتوح : مسلم بن عقيل را بر عبيد اللَّه بن زياد ، وارد كردند . نگهبان به وى گفت: بر امير ، سلام كن.
مسلم در جواب گفت: ساكت باش، بى‏مادر! تو را چه به سخن گفتن؟! به خدا سوگند ، او براى من امير نيست تا بر او سلام كنم . و نقل ديگر ، چنين است: اگر مى‏خواهد مرا بكشد ، سلام من بر او ، سودى ندارد . اگر مرا زنده نگه داشت ، سلامم بر او بسيار مى‏شود .
عبيد اللَّه بن زياد به مسلم گفت: مانعى ندارد ! سلام كنى يا نكنى، كشته خواهى شد.
مسلم بن عقيل گفت: اگر مرا بكشى ، به راستى كه بدتر از تو ، بهتر از مرا كشته است.
ابن زياد گفت: اى تفرقه‏افكنِ نافرمان! بر امامَت ، خروج كردى و اتّحاد مسلمانان را در هم شكستى و بذر فتنه پاشيدى!
مسلم گفت: دروغ مى‏گويى ، اى پسر زياد! به خدا سوگند كه معاويه، خليفه امّت بر پايه اجماع آنان نبود ؛ بلكه با نيرنگ، بر وصىّ پيامبر ، غلبه كرد و خلافت را از وى غصب نمود. پسرش يزيد نيز همين گونه است ؛ امّا بذر فتنه را تو پاشيدى ؛ تو و پدرت زياد بن عِلاج از طايفه بنى ثَقيف. من اميدوارم كه خداوند ، شهادت را به دست بدترينِ بندگانش روزى‏ام كند . به خدا سوگند ، من نه مخالفت كرده‏ام و نه كافر شده‏ام و نه آيينم را تغيير داده‏ام . همانا من در [راهِ ]فرمانبرى از امير مؤمنان ، حسين بن على پسر فاطمه دختر پيامبر خدا ، هستم و ما خاندان، به خلافت ، سزاوارتريم از معاويه و فرزندش و خاندان زياد.
ابن زياد گفت: اى فاسق! مگر تو در مدينه شراب نمى‏خوردى؟
مسلم بن عقيل گفت: به خدا سوگند ، سزاوارتر از من به مى‏گسارى ، كسى است كه آدم مى‏كشد و با اين حال ، به لهو و لعب ، مشغول است و گويا چيزى نشده است !
ابن زياد گفت: اى فاسق! نفْست ، آرزوى چيزى داشت كه خداوند ، آن را از تو دريغ داشت و به اهلش سپُرد!
مسلم بن عقيل گفت: اهل آن كيست ، اى پسر مرجانه؟
ابن زياد گفت: يزيد و معاويه.
مسلم بن عقيل گفت: ستايش ، خدا راست! كافى است كه او ميان ما و شما ، داور باشد.
ابن زياد - كه نفرين خدا بر او باد - گفت: تو گمان مى‏كنى كه در حكومت ، سهمى دارى؟
مسلم بن عقيل گفت: نه ، به خدا سوگند! گمان كه نه؛ بلكه يقين دارم.
ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد ، اگر تو را نكشم !
مسلم گفت: تو بد كشتن، زشت مُثله كردن و بدسرشتى را رها نمى‏كنى . به خدا سوگند ، اگر ده نفر مورد اعتماد با من همراه بودند و شربتى آب مى‏نوشيدم ، طولى نمى‏كشيد كه مرا در قصر مى‏ديدى ؛ ولى اگر قصد كشتن مرا دارى - كه قطعاً چنين خواهى كرد - ، مردى از قريش را نزد من بفرست تا آنچه مى‏خواهم ، به وى وصيّت كنم.
عمر بن سعد بن ابى وقّاص برخاست و گفت: اى پسر عقيل ! آنچه مى‏خواهى ، به من وصيّت كن .
مسلم گفت: تو را و خودم را به پروامندى از خدا سفارش مى‏كنم ، كه با آن ، هر خيرى به دست مى‏آيد . تو، خويشاوندى ميان من و خودت را مى‏دانى. به جهت اين خويشاوندى ، بر تو لازم است كه خواسته‏ام را برآورده سازى .
ابن زياد گفت: اى عمر [بن سعد] ! واجب است كه خواسته پسر عمويت را برآورى - گرچه او بر خود ، ستم مى‏كند - ؛ چرا كه حتماً كشته خواهد شد.
عمر بن سعد گفت: اى پسر عقيل ! آنچه دوست دارى ، بگو.
مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - گفت: [نخستين‏] خواسته‏ام ، اين است كه اسب و سلاحم را از اين گروه ، خريدارى كنى (بستانى) و آن را بفروشى و هفتصد دِرهمى را كه در شهر شما ، قرض كرده‏ام ، ادا كنى و [دومين خواسته‏ام ،] اين كه وقتى [عبيد اللَّه ]مرا كشت ، جنازه‏ام را تحويل بگيرى و به خاك بسپارى و [سومين خواسته‏ام ،] اين كه براى حسين بن على ، نامه بنويسى كه به كوفه قدم نگذارد تا آنچه بر من وارد شد ، بر او وارد نشود .
آن گاه عمر بن سعد به عبيد اللَّه بن زياد ، رو كرد و گفت: اى امير ! او چنين و چنان ، وصيّت كرد.
ابن زياد گفت: اى پسر عقيل ! در باره بدهكارى‏ات ، همانا [وسايلت ]اموال توست و دَينت با آنها ادا مى‏شود . ما مانع نمى‏شويم كه هر كارى مى‏خواهى ، با آن انجام دهى. جنازه‏ات نيز ، وقتى تو را كشتيم ، اختيار آن ، با ماست و ما را باكى نيست كه خداوند با جنازه‏ات چه مى‏كند. و امّا حسين ، اگر قصد ما را نداشته باشد ، ما هم با او كارى نداريم؛ ولى اگر به سمت ما آمد ، از او دست بر نمى‏داريم ؛ ليكن مى‏خواهم به من بگويى - اى پسر عقيل - كه چرا به اين شهر آمدى و اجتماع آنان را بر هم زدى و وحدتشان را در هم شكستى و گروهى را بر ضدّ گروهى ديگر شوراندى؟
مسلم بن عقيل گفت: من بدين جهت كه تو گفتى ، به اين شهر نيامدم ؛ ليكن شما زشتى‏ها را آشكار كرديد ، خوبى‏ها را به خاك سپرديد و بدون رضايت مردم ، بر آنان حكومت كرديد و آنان را به غير آنچه دستور خداوند بود ، وا داشتيد و مانند كسرا و قيصر در ميان آنان رفتار كرديد . ما آمديم تا در ميان آنان ، امر به معروف و نهى از منكر كنيم و آنان را به كتاب خدا و سنّت فرا خوانيم و ما شايسته اين كاريم . خلافت ، از آن زمان كه امير مؤمنان ، على بن ابى طالب ، كشته شد ، از آنِ ما بود و از اين پس نيز از آنِ ماست . ما در خلافت ، مقهور شديم ؛ چرا كه شما اوّلين كسانى هستيد كه بر امامِ هدايت ، خروج كرديد و وحدت مسلمانان را در هم شكستيد و حكومت را غصب كرديد و با اهل آن ، با ستم و عدوان ، به نزاع پرداختيد . براى خود و شما ، مَثَلى را بهتر از سخن خداوند - تبارك و تعالى - نمى‏دانم: (و كسانى كه ستم كرده‏اند ، به زودى خواهند دانست كه به كجا باز خواهند گشت)۱.
پسر زياد، شروع به دشنام دادن به على عليه السلام ، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كرد .
مسلم به وى گفت: تو و پدرت به اين دشنام‏ها سزاوارتريد . هر چه مى‏خواهى ، انجام بده! ما خاندانى هستيم كه بلا [و سختى‏] بر ما حتمى شده است.
آن گاه عبيد اللَّه بن زياد گفت: او را به بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد [تا سرش به پايين فرو اُفتد] و سپس بدنش را به سرش ملحق سازيد.
آن گاه مسلم - كه خداوند ، رحمتش كند - گفت: به خدا سوگند - اى پسر زياد - اگر تو از قريش بودى ، يا ميان من و تو ، خويشاوندى‏اى بود، مرا نمى‏كشتى ؛ ولى تو ، پسر پدرت هستى‏۲ ! ۳

1.شعرا : آيه ۲۲۷ .

2.عبيد اللَّه ، پسر زياد است؛ ولى پدر بزرگش يعنى پدر زياد ، معلوم نيست . بدين جهت به او «زياد بن اَبيه (زياد پسر پدرش)» گفته‏اند . مسلم در اين جا با كنايه مى‏گويد : تو پسر پدرت هستى و تبارت معلوم نيست . م.

3.اُدخِلَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ عَلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، فَقالَ لَهُ الحَرَسِيُّ : سَلِّم عَلَى الأَميرِ ، فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : اُسكُت لا اُمَّ لَكَ ! ما لَكَ ولِلكَلامِ ، وَاللَّهِ لَيسَ هُوَ لي بِأَميرٍ فَاُسَلِّمَ عَلَيهِ ، واُخرى‏ : فَما يَنفَعُنِي السَّلامُ عَلَيهِ وهُوَ يُريدُ قَتلي ؟ فَإِنِ استَبقاني فَسَيَكثُرُ عَلَيهِ سَلامي . فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : لا عَلَيكَ ، سَلَّمتَ أم لَم تُسَلِّم فَإِنَّكَ مَقتولٌ . فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : إن قَتَلتَني فَقَد قَتَلَ شَرٌّ مِنكَ مَن كانَ خَيراً مِنّي . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : يا شاقُّ يا عاقُّ ! خَرَجتَ عَلى‏ إمامِكَ ، وشَقَقتَ عَصَا المُسلِمينَ ، وألقَحتَ الفِتنَةَ ! فَقالَ مُسلِمٌ : كَذَبتَ يَابنَ زِيادٍ ! وَاللَّهِ ما كانَ مُعاوِيَةُ خَليفَةً بِإِجماعِ الاُمَّةِ ، بَل تَغَلَّبَ عَلى‏ وَصِيِّ النَّبِيِّ بِالحيلَةِ ، وأخَذَ عَنهُ الخِلافَةَ بِالغَصبِ ، وكَذلِكَ ابنُهُ يَزيدُ . وأمَّا الفِتنَةُ ، فَإِنَّكَ ألقَحتَها ، أنتَ وأبوكَ زِيادُ بنُ عِلاجٍ مِن بَني ثَقيفٍ ، وأنَا أرجو أن يَرزُقَنِي اللَّهُ الشَّهادَةَ عَلى‏ يَدَي شَرِّ بَرِيَّتِهِ ، فَوَاللَّهِ ما خالَفتُ ولا كَفَرتُ ولا بَدَّلتُ ، وإنَّما أنَا في طاعَةِ أميرِ المُؤمِنينَ الحُسينِ بنِ عَلِيٍّ ابنِ فاطِمَةَ بِنتِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله ، ونَحنُ أولى‏ بِالخِلافَةِ مِن مُعاوِيَةَ وَابنِهِ وآلِ زِيادٍ . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : يا فاسِقُ ! ألَم تَكُن تَشرَبُ الخَمرَ فِي المَدينَةِ ؟ فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : أحَقُّ وَاللَّهِ بِشُربِ الخَمرِ مِنّي مَن يَقتُلُ النَّفسَ الحَرامَ ، وهُوَ في ذلِكَ يَلهو ويَلعَبُ كَأَنَّهُ لَم يَسمَع شَيئاً ! فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : يا فاسِقُ ! مَنَّتكَ نَفسُكَ أمراً أحالَكَ اللَّهُ دونَهُ ، وجَعَلَهُ لِأَهلِهِ . فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : ومَن أهلُهُ يَابنَ مَرجانَةَ ؟ فَقالَ : أهلُهُ يَزيدُ ومُعاوِيَةُ . فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : اَلحَمدُ للَّهِ‏ِ ، كَفى‏ بِاللَّهِ حَكَماً بَينَنا وبَينَكُم . فَقالَ ابنُ زِيادٍ - لَعَنَهُ اللَّهُ - : أتَظُنُّ أنَّ لَكَ مِنَ الأَمرِ شَيئاً ؟ فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : لا وَاللَّهِ ما هُوَ الظَّنُّ ولكِنَّهُ اليَقينُ . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : قَتَلَنِي اللَّهُ إن لَم أقتُلكَ . فَقالَ مُسلِمٌ : إنَّكَ لا تَدَعُ سوءَ القِتلَةِ ، وقُبحَ المُثلَةِ ، وخُبثَ السَّريرَةِ ، وَاللَّهِ لَو كانَ مَعي عَشرَةٌ مِمَّن أثِقُ بِهِم ، وقَدَرتُ عَلى‏ شَربَةٍ مِن ماءٍ ، لَطالَ عَلَيكَ أن تراني في هذَا القَصرِ ، ولكن إن كُنتَ عَزَمتَ عَلى‏ قَتلي - ولا بُدَّ لَكَ مِن ذلِكَ - فَأَقِم إلَيَّ رَجُلاً مِن قُرَيشٍ اُوصي إلَيهِ بِما اُريدُ . فَوَثَبَ إلَيهِ عُمَرُ بنُ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَقالَ : أوصِ إلَيَّ بِما تُريدُ يَابنَ عَقيلٍ . فَقالَ : اُوصيكَ ونَفسي بِتَقوَى اللَّهِ ؛ فَإِنَّ التَّقوى‏ فيهَا الدَّركُ لِكُلِّ خَيرٍ ، وقَد عَلِمتَ ما بَيني وبَينَكَ مِنَ القَرابَةِ ، ولي إلَيكَ حاجَةٌ ، وقَد يَجِبُ عَلَيكَ لِقَرابَتي أن تَقضِيَ حاجَتي . قالَ : فَقالَ ابنُ زِيادٍ : يَجِبُ يا عُمَرُ أن تَقضِيَ حاجَةَ ابنِ عَمِّكَ وإن كانَ مُسرِفاً عَلى‏ نَفسِهِ ؛ فَإِنَّهُ مَقتولٌ لا مَحالَةَ . فَقالَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ : قُل ما أحبَبتَ يَابنَ عَقيلٍ . فَقالَ مُسلِمٌ - رَحِمَهُ اللَّهُ - : حاجَتي إلَيكَ أن تَشتَرِيَ فَرَسي وسِلاحي مِن هؤُلاءِ القَومِ فَتَبيعَهُ ، وتَقضِيَ عَنّي سَبعَمِئَةِ دِرهَمٍ استَدَنتُها في مِصرِكُم ، وأن تَستَوهِبَ جُثَّتي إذا قَتَلَني هذا وتُوارِيَني فِي التُّرابِ ، وأن تَكتُبَ إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ألّا يَقدَمَ فَيَنزِلَ بِهِ ما نَزَلَ بي . قالَ : فَالتَفَتَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ إلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، فَقالَ : أيُّهَا الأَميرُ ، إنَّهُ يَقولُ كَذا وكَذا . فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أمّا ما ذَكَرتَ - يَابنَ عَقيلٍ - مِن أمرِ دَينِكَ فَإِنَّما هُوَ مالُكَ يُقضى‏ بِهِ دَينُكَ ، ولَسنا نَمنَعُكَ أن تَصنَعَ فيهِ ما أحبَبتَ . وأمّا جَسَدُكَ إذا نَحنُ قَتَلناكَ فَالخَيارُ في ذلِكَ لَنا ، ولَسنا نُبالي ما صَنَعَ اللَّهُ بِجُثَّتِكَ . وأمَّا الحُسَينُ فَإِن لَم يُرِدنا لَم نُرِدهُ ، وإن أرادَنا لَم نَكُفَّ عَنهُ . ولكِنّي اُريدُ أن تُخبِرَني يَابنَ عَقيلٍ ، بِماذا أتَيتَ إلى‏ هذَا البَلَدِ ؟ شَتَّتتَ أمرَهُم ، وفَرَّقتَ كَلِمَتَهُم ، ورَمَيتَ بَعضَهُم عَلى‏ بَعضٍ؟! فَقالَ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ : لَستُ لِذلِكَ أتَيتُ هذَا البَلَدَ ، ولكِنَّكُم أظهَرتُمُ المُنكَرَ ودَفَنتُمُ المَعروفَ ، وتَأَمَّرتُم عَلَى النّاسِ مِن غَيرِ رِضى‏ ، وحَمَلتُموهُم عَلى‏ غَيرِ ما أمَرَكُمُ اللَّهُ بِهِ ، وعَمِلتُم فيهِم بِأَعمالِ كِسرى‏ وقَيصَرَ ، فَأَتَيناهُم لِنَأمُرَ فيهِم بِالمَعروفِ ، ونَنهاهُم عَنِ المُنكَرِ ، ونَدعوَهُم إلى‏ حُكمِ الكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وكُنّا أهلَ ذلِكَ ، ولَم تَزَلِ الخِلافَةُ لَنا مُنذُ قُتِلَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالِبٍ عليه السلام ، ولا تَزالُ الخِلافَةُ لَنا ، فَإِنّا قُهِرنا عَلَيها ، لِأَنَّكُم أوَّلُ مَن خَرَجَ عَلى‏ إمامِ هُدىً ، وشَقَّ عَصَا المُسلِمينَ ، وأخَذَ هذَا الأَمرَ غَصباً ، ونازَعَ أهلَهُ بِالظُّلمِ وَالعُدوانِ ، ولا نَعلَمُ لَنا ولَكُم مَثَلاً إلّا قَولَ اللَّهِ تَبارَكَ وتَعالى‏ : (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُواْ أَىَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ ) . قالَ : فَجَعَلَ ابنُ زِيادٍ يَشتِمُ عَلِيّاً وَالحَسَنَ وَالحُسَينَ عليهم السلام . فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : أنتَ وأبوكَ أحَقُّ بِالشَّتيمَةِ مِنهُم ، فَاقضِ ما أنتَ قاضٍ ! فَنَحنُ أهلُ بَيتٍ مُوَكَّلٌ بِنَا البَلاءُ . فَقالَ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : اِلحَقوا بِهِ إلى‏ أعلَى القَصرِ ، فَاضرِبوا عُنُقَهُ ، وألحِقوا رَأسَهُ جَسَدَهُ . فَقالَ مُسلِمٌ - رَحِمَهُ اللَّهُ - : أمَا وَاللَّهِ يَا بنَ زِيادٍ ! لَو كُنتَ مِن قُرَيشٍ ، أو كانَ بَيني وبَينَكَ رَحِمٌ أو قَرابَةٌ لَما قَتَلتَني ، ولكِنَّكَ ابنُ أبيكَ (الفتوح : ج ۵ ص ۵۵ ، مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۱ ص ۲۱۱) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
466
تعداد بازدید : 175854
صفحه از 873
پرینت  ارسال به