۴۶۰.الملهوف : چون مسلم بن عقيل را بر عبيد اللَّه بن زياد وارد كردند ، بر او سلام نكرد . نگهبان به وى گفت: بر امير ، سلام كن.
مسلم به او گفت: واى بر تو ! ساكت شو! به خدا سوگند كه او براى من ، امير نيست.
ابن زياد گفت: مانعى ندارد . سلام كنى يا نكنى ، كشته خواهى شد.
مسلم به وى گفت: اگر مرا بكشى ، به راستى كه بدتر از تو ، بهتر از مرا كشته است و تو هيچ گاه بد كشتن و زشت مُثله كردن و بدسرشتى و پيروزىِ دنائتآميز را رها نخواهى ساخت و كسى به اين كارها ، سزاوارتر از تو نيست.
ابن زياد به وى گفت: اى نافرمان و اى تفرقهافكن ! بر امام خويش ، خروج كردى و اتّحاد مسلمانان را بر هم زدى و بذر فتنه در ميان آنها پاشيدى!
مسلم گفت: دروغ مىگويى ، اى پسر زياد ! همانا معاويه و پسرش يزيد، اتّحاد مسلمانان را بر هم زدند و بذر فتنه را تو و پدرت زياد پسر عُبَيد - عُبَيدى كه بنده طايفه بنى عِلاج از قبيله ثَقيف بود -۱ كاشتيد . من اميدوارم كه خداوند ، شهادت را به دست بدترينِ بندگانش ، روزىام گرداند.
ابن زياد گفت: نَفْست ، آرزوى چيزى داشت كه خداوند ، آن را از تو دريغ كرد و تو را شايسته آن ندانست و آن را به اهلش سپرد!
مسلم گفت: اهل آن كيست ، اى پسر مرجانه؟
ابن زياد گفت: اهل آن ، يزيد بن معاويه است.
مسلم گفت: ستايش ، خدا را! ما به حَكميت خداوند در ميان ما و شما ، راضى هستيم.
ابن زياد گفت: گمان مىكنى كه در حكومت ، سهمى دارى؟
مسلم گفت: به خدا سوگند، گمان كه نه؛ بلكه يقين دارم .
ابن زياد گفت: اى مسلم ! به من بگو كه : چرا به اين شهر آمدى، با اين كه كارهايشان سازگار بود ؛ ولى تو آن را بر هم زدى و وحدت آنان را در هم شكستى؟
مسلم گفت: براى تفرقه و بر هم زدن نظم نيامدم ؛ بلكه شما زشتىها را آشكار و خوبىها را دفن كرديد ، بدون رضايت مردم ، بر آنان حكومت كرديد ، آنان را به غيرِ آنچه خدا دستور داده بود ، وا داشتيد و مانند كسرا و قيصر با آنان رفتار كرديد . ما آمديم تا در ميان آنان ، امر به معروف و نهى از منكر كنيم ، به حكمِ كتاب و سنّت فرا بخوانيم و ما ، شايسته اين امور هستيم ، چنان كه پيامبر خدا دستور داد.
ابن زياد - كه خداوند ، او را لعنت كند - شروع به دشنام دادن به مسلم و على عليه السلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كرد.
مسلم به وى گفت: تو و پدرت ، شايسته اين دشنامها هستيد. هر چه مىخواهى ، بكن ، اى دشمن خدا!۲
1.اين جمله مسلم ، طعنهاى به نَسَب عبيد اللَّه است . پدر عبيد اللَّه ، زياد بن سميّه يا همان زياد بن اَبيه (زياد پسر پدرش) بود كه از مادرى بدكاره (به نام سميّه) به دنيا آمده بود و پدر مشخّصى نداشت . معاويه ، او را پسر ابو سفيان و برادر خود اعلام كرد ؛ امّا مسلم ، او را پسر عبيد - كه از بردگان بنى علاج بود - خواند. م.
2.لَمّا اُدخِلُ [مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ] عَلى عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ ، لَم يُسَلِّم عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ الحَرَسِيُّ : سَلِّم عَلَى الأَميرِ ، فَقالَ لَهُ : اُسكُت يا وَيحَكَ ! وَاللَّهِ ما هُوَ لي بِأَميرٍ .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : لا عَلَيكَ ، سَلَّمتَ أم لَم تُسَلِّم فَإِنَّكَ مَقتولٌ .
فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : إن قَتَلتَني فَلَقَد قَتَلَ مَن هُوَ شَرٌّ مِنكَ مَن هُوَ خَيرٌ مِنّي ، وبَعدُ ، فَإِنَّكَ لا تَدَعُ سوءَ القِتلَةِ ، وقُبحَ المُثلَةِ ، وخُبثَ السَّريرَةِ ، ولُؤمَ الغَلَبَةِ ، لا أحَدَ أولى بِها مِنكَ .
فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : يا عاقُّ يا شاقُّ ، خَرَجتَ عَلى إمامِكَ ، وشَقَقتَ عَصَا المُسلِمينَ ، وألقَحتَ الفِتنَةَ بَينَهُم .
فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : كَذَبتَ يَابنَ زِيادٍ ! إنَّما شَقَّ عَصَا المُسلِمينَ مُعاوِيَةُ وَابنُهُ يَزيدُ ، وأمَّا الفِتنَةُ فَإِنَّما ألقَحَها أنتَ وأبوكَ زِيادُ بنُ عُبَيدٍ ، عَبدُ بَني عِلاجٍ مِن ثَقيفٍ ، وأنَا أرجو أن يَرزُقَني اللَّهُ الشَّهادَةَ عَلى يَدَي أشَرِّ البَرِيَّةِ .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : مِنَّتكَ نَفسُكَ أمراً حالَ اللَّهُ دونَهُ ، ولَم يَرَكَ لَهُ أهلاً ، وجَعَلَهُ لِأَهلِهِ .
فَقالَ مُسلِمٌ : ومَن أهلُهُ يَابنَ مَرجانَةَ ؟
فَقالَ : أهلُهُ يَزيدُ بنُ مُعاوِيَةَ .
فَقالَ مُسلِمٌ : اَلحَمدُ للَّهِِ ، رَضينا بِاللَّهِ حَكَماً بَينَنا وبَينَكُم .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أتَظُنُّ أنَّ لَكَ فِي الأَمرِ شَيئاً .
فَقالَ مُسلِمٌ : وَاللَّهِ ما هُوَ الظَّنُّ ولكِنَّهُ اليَقينُ .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أخَبِرني يا مُسلِمُ ، لِمَ أتَيتَ هذَا البَلَدَ وأمرُهُم مُلتَئِمٌ فَشَتَّتتَ أمرَهُم بَينَهُم ، وفَرَّقتَ كَلِمَتَهُم ؟
فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : ما لِهذا أتَيتُ ، ولكِنَّكُم أظهَرتُمُ المُنكَرَ ، ودَفَنتُمُ المَعروفَ ، وتَأَمَّرتُم عَلَى النّاسِ بِغَيرِ رِضىً مِنهُم ، وحَمَلتُموهُم عَلى غَيرِ ما أمَرَكُم بِهِ اللَّهُ ، وعَمِلتُم فيهِم بِأَعمالِ كِسرى وقَيصَرَ ، فَأَتَيناهُم لِنَأمُرَ فيهِم بِالمَعروفِ ، ونَنهى عَنِ المُنكَرِ ، ونَدعُوَهُم إلى حُكمِ الكِتابِ وَالسُّنَّةِ ، وكُنّا أهلَ ذلِكَ كَما أمَرَ رَسولُ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله .
فَجَعَلَ ابنُ زِيادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ يَشتِمُهُ ، ويَشتِمُ عَلِيّاً وَالحَسَنَ وَالحُسَينَ عليهم السلام . فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : أنتَ وأبوكَ أحَقُّ بِالشَّتمِ ، فَاقضِ ما أنتَ قاضٍ يا عَدُوَّ اللَّهِ (الملهوف : ص ۱۲۰ ، مثير الأحزان : ص ۳۶) .