477
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1

۴۶۷.مقاتل الطالبيّين- به نقل از مدرك بن عماره -: آن گاه [مسلم‏] را بر عبيد اللَّه بن زياد - كه خداوند ، او را لعنت كند - وارد كردند ؛ ولى سلام نكرد. نگهبان گفت : آيا بر امير ، سلام نمى‏كنى؟
مسلم گفت: اگر امير ، قصد كشتن مرا دارد، چه سلامى؟! و اگر قصد كشتن مرا ندارد ، بر او بسيار سلام خواهم داد.
عبيد اللَّه - كه خداوند ، لعنتش كند - به مسلم گفت: حتماً كشته مى‏شوى .
مسلم گفت: حتماً؟
گفت: آرى.
مسلم گفت: بگذار به يكى از اين جمعيت ، وصيّت كنم.
ابن زياد گفت : به هر كه دوست دارى ، وصيّت كن .
پسر عقيل به جمعيت - كه هم‏نشين‏هاى ابن زياد بودند - نگاه كرد و در ميان آنها ، عمر بن سعد را ديد. گفت: اى عمر ! ميان من و تو و نه ديگران ، خويشاوندى هست و اينك از تو خواسته‏اى دارم . به خاطر خويشاوندى ، لازم است خواسته‏ام را برآورى و آن ، سرّى است.
عمر بن سعد ، امتناع ورزيد كه مسلم خواسته‏اش را بگويد. عبيد اللَّه بن زياد به وى گفت: امتناع مكن كه درخواست عموزاده‏ات را اجابت كنى.
آن گاه عمر بن سعد ، نزد مسلم رفت و به گونه‏اى نشست كه پسر زياد - كه خداوند ، لعنتش كند - آن دو را ببيند.
مسلم بن عقيل به عمر گفت: من در كوفه بدهكارى‏اى دارم كه آن را هنگام ورود به كوفه قرض گرفتم. آن را از جانب من ، ادا كن تا از محصولاتم در مدينه برايت بياورند. نيز جنازه‏ام را از ابن زياد بخواه و به خاك بسپار ، و قاصدى به سوى حسين بفرست كه او را باز گرداند.
عمر به ابن زياد گفت: مى‏دانى چه گفت؟
ابن زياد گفت: آنچه را گفت ، افشا مكن .
عمر [دوباره‏] گفت: مى‏دانى چه گفت؟
ابن زياد گفت: بگو. امين ، خيانت نمى‏كند ؛ ولى گاهى خيانتكار ، امين به حساب مى‏آيد.
عمر ، وصيّت‏هاى مسلم را براى ابن زياد ، شرح داد. ابن زياد گفت: مال تو، اختيارش با توست و ما تو را از آن باز نمى‏داريم . هر گونه دوست دارى ، عمل كن . حسين نيز ، اگر او قصد ما را نكند ، ما به او كارى نخواهيم داشت ؛ ولى اگر قصد ما را كرد ، از او دست بر نمى‏داريم . و امّا جنازه مسلم ! شفاعت تو را در باره آن نمى‏پذيريم ؛ چرا كه شايسته آن نيست . او به مخالفت با ما برخاست و براى نابودى ما ، تلاش كرد.
سپس ابن زياد به مسلم گفت: خداوند ، مرا بكشد ، اگر تو را به گونه‏اى نكشم كه [پيش از اين ]در اسلام ، كسى آن گونه كشته نشده است !
مسلم گفت: تو ، سزاوار آنى كه در اسلام ، بدعت بگذارى . تو نمى‏توانى بد كشتن و زشت مُثله كردن و بدسرشتى و نيرنگ را به كسى غير از خودت وا بگذارى.
آن گاه ابن زياد گفت: او را بر بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد.۱

1.ثُمَّ اُدخِلَ عَلى‏ عُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ - لَعَنَهُ اللَّهُ - فَلَم يُسَلِّم عَلَيهِ ، فَقالَ لَهُ الحَرَسُ : ألا تُسَلِّمُ عَلَى الأَميرِ ؟ فَقالَ : إن كانَ الأَميرُ يُريدُ قَتلي فما سَلامي عَلَيهِ ؟! وإن كانَ لا يُريدُ قَتلي ، فَلَيَكثُرَنَّ سَلامي عَلَيهِ . فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ - لَعَنَهُ اللَّهُ - : لَتُقتَلَنَّ . قالَ : أكَذلِكَ ؟ قالَ : نَعَم . قالَ : دَعني إذاً اُوصي إلى‏ بَعضِ القَومِ . قالَ : أوصِ إلى‏ مَن أحبَبتَ . فَنَظَرَ ابنُ عَقيلٍ إلَى القَومِ وهُم جُلَساءُ ابنِ زِيادٍ ، وفيهِم عُمَرُ بنُ سَعدٍ ، فَقالَ : يا عُمَرُ ، إنَّ بَيني وبَينَكَ قَرابَةً دَونَ هؤُلاءِ ، ولي إلَيكَ حاجَةٌ ، وقَد يَجِبُ عَلَيكَ لِقَرابَتي نُجحُ حاجَتي ، وهِيَ سِرٌّ . فَأَبى‏ أن يُمَكِّنَهُ مِن ذِكرِها . فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللَّهِ بنُ زِيادٍ : لا تَمتَنِع مِن أن تَنظُرَ في حاجَةِ ابنِ عَمِّكَ . فَقامَ مَعَهُ ، وجَلَسَ حَيثُ يَنظُرُ إلَيهِما ابنُ زِيادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ . فَقالَ لَهُ ابنُ عَقيلٍ : إنَّ عَلَيَّ بِالكوفَةِ دَيناً استَدَنتُهُ مُذ قَدِمتُها ، تَقضيهِ عَنّي حَتّى‏ يَأتِيَكَ مِن غَلَّتي بِالمَدينَةِ ، وجُثَّتي فَاطلُبها مِنِ ابنِ زِيادٍ فَوارِها ، وَابعَث إلَى الحُسَينِ عليه السلام مَن يَرُدُّهُ . فَقالَ عُمَرُ لِابنِ زِيادٍ : أتَدري ما قالَ ؟ قالَ : اُكتُم ما قالَ لَكَ . قالَ : أتَدري ما قالَ لي ؟ قالَ : هاتِ ، فَإِنَّهُ لا يَخونُ الأَمينُ ، ولا يُؤتَمَنُ الخائِنُ . قالَ : كَذا وكَذا . قالَ : أمّا مالُكَ ، فَهُوَ لَكَ ولَسنا نَمنَعُكَ مِنهُ ، فَاصنَع فيهِ ما أحبَبتَ . وأمّا حُسَينٌ ، فَإِنَّهُ إن لَم يُرِدنا لَم نُرِدهُ ، وإن أرادَنا لَم نَكُفَّ عَنهُ . وأمّا جُثَّتُهُ ، فَإِنّا لا نُشَفِّعُكَ فيها ؛ فَإِنَّهُ لَيسَ لِذلِكَ مِنّا بِأَهلٍ ، وقَد خالَفَنا وحَرَصَ عَلى‏ هَلاكِنا . ثُمَّ قالَ ابنُ زِيادٍ لِمُسلِمٍ : قَتَلَنِي اللَّهُ إن لَم أقتُلكَ قِتلَةً لَم يُقتَلها أحَدٌ مِنَ النّاسِ فِي الإِسلامِ . قالَ : أما إنَّكَ أحَقُّ مَن أحدَثَ فِي الإِسلامِ ما لَيسَ فيهِ ، أما إنَّكَ لَم تَدَع سوءَ القِتلَةِ ، وقُبحَ المُثلَةِ ، وخُبثَ السّيرَةِ ، ولُؤمَ الغيلَةِ ، لِمَن هُوَ أحَقُّ بِهِ مِنكَ . ثُمَّ قالَ ابنُ زِيادٍ : اِصعَدوا بِهِ فَوقَ القَصرِ فَاضرِبوا عُنُقَهُ (مقاتل الطالبيّين : ص ۱۰۸ . نيز ، ر . ك : مثير الأحزان : ص ۳۶) .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام ج1
476

۴۶۶.الأخبار الطوال : چون مسلم بر عبيد اللَّه وارد شد، نگهبانان - كه او را محاصره كرده بودند - ، به وى گفتند : بر امير ، سلام كن.
مسلم گفت: اگر امير مى‏خواهد مرا بكشد ، از سلام بر او چه نفعى مى‏بَرم؟ اگر نخواهد مرا بكشد، سلامم بر او در آينده بسيار خواهد شد.
ابن زياد گفت: گويا اميد زنده ماندن دارى؟
مسلم گفت: اگر تصميم قطعى بر كشتنم دارى ، بگذار به يكى از افراد اين جا ، وصيّت كنم.
ابن زياد گفت: هر چه مى‏خواهى ، وصيّت كن.
مسلم به عمر بن سعد بن ابى وقّاص نگاه كرد و گفت: با من به اين گوشه اتاق بيا تا وصيّت كنم ، كه در ميان اين جمع ، كسى نزديك‏تر از تو به من نيست.
عمر بن سعد و او به گوشه‏اى رفتند. مسلم گفت: آيا وصيّت مرا مى‏پذيرى؟
گفت: آرى.
مسلم گفت: در اين شهر به اندازه هزار درهم بدهكارم . آن را از جانب من ، ادا كن. وقتى كشته شدم ، جنازه‏ام را از ابن زياد ، تحويل بگير تا مُثله نشود. و قاصدى را از جانب خود به سوى حسين بن على بفرست و او را از احوال من و از نيرنگ اين قوم كه گمان مى‏كنند شيعه اويند، باخبر ساز و به وى گزارش بده كه هجده هزار نفرى كه با من بيعت كرده بودند، بيعتشان را شكستند، تا به حرم خدا برگردد و در آن جا اقامت گزيند و فريفته كوفيان نشود.
مسلم پيش از اين براى حسين عليه السلام نوشته بود كه بى‏درنگ به سمت كوفه بيايد.
عمر بن سعد به مسلم گفت: همه اينها بر عهده من و من ، عهده‏دار آنها هستم. و آن گاه نزد ابن زياد رفت و تمام وصيّت‏هاى مسلم را براى ابن زياد باز گفت.
ابن زياد به وى گفت: بد كردى كه اسرارش را افشا كردى . گفته‏اند : امين ، خيانت نمى‏كند ؛ ولى گاهى خيانتكار ، امين به حساب مى‏آيد.۱

1.لَمّا اُدخِلَ [مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ‏] عَلَيهِ ، وقَدِ اكتَنَفَهُ الجَلاوِزَةُ ، قالوا لَهُ : سَلِّم عَلَى الأَميرِ . قالَ : إن كانَ الأَميرُ يُريدُ قَتلي فَما أنتَفِعُ بِسَلامٍ عَلَيهِ ! وإن كانَ لَم يُرِد ، فَسَيَكثُرُ عَلَيهِ سَلامي . قالَ ابنُ زِيادٍ : كَأَنَّكَ تَرجُو البَقاءَ ؟ فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : فَإِن كُنتَ مُزمِعاً عَلى‏ قَتلي ، فَدَعني اُوصِ إلى‏ بَعضِ مَن هاهُنا مِن قَومي . قالَ لَهُ : أوصِ بِما شِئتَ . فَنَظَرَ إلى‏ عُمَرَ بنِ سَعدِ بنِ أبي وَقّاصٍ ، فَقالَ لَهُ : اُخلُ مَعي في طَرَفِ هذَا البَيتِ حَتّى‏ اُوصِيَ إلَيكَ ، فَلَيسَ فِي القَومِ أقرَبُ إلَيَّ ولا أولى‏ بي مِنكَ . فَتَنَحّى‏ مَعَهُ ناحِيَةً، فَقالَ لَهُ : أتَقبَلُ وَصِيَّتي ؟ قالَ : نَعَم . قالَ مُسلِمٌ : إنَّ عَلَيَّ هاهُنا دَيناً مِقدارَ ألفِ دِرهَمٍ ، فَاقضِ عَنّي ، وإذا أنَا قُتِلتُ فَاستَوهِب مِنِ ابنِ زِيادٍ جُثَّتي لِئَلّا يُمَثَّلَ بِها ، وَابعَث إلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام رَسولاً قاصِداً مِن قِبَلِكَ يُعلِمهُ حالي ، وما صِرتُ إلَيهِ مِن غَدرِ هؤُلاءِ الَّذينَ يَزعُمونَ أنَّهُم شِيعَتُهُ ، وأخبِرهُ بِما كانَ مِن نَكثِهِم بَعدَ أن بايَعَني مِنهُم ثَمانِيَةَ عَشَرَ ألفَ رَجُلٍ ، لِيَنصَرِفَ إلى‏ حَرَمِ اللَّهِ فَيُقيمَ بِهِ ، ولا يَغَتَرَّ بِأَهلِ الكوفَةِ . وقَد كانَ مُسلِمٌ كَتَبَ إلَى الحُسَينِ عليه السلام أن يَقدَمَ ولا يَلبَثَ . فَقالَ لَهُ عُمَرُ بنُ سَعدٍ : لَكَ عَلَيَّ ذلِكَ كُلُّهُ ، وأنا بِهِ زَعيمٌ . فَانصَرَفَ إلَى ابنِ زِيادٍ فَأَخبَرَهُ بِكُلِّ ما أوصى‏ بِهِ إلَيهِ مُسلِمٌ . فَقالَ لَهُ ابنُ زِيادٍ : قَد أسَأتَ في إفشائِكَ ما أسَرَّهُ إلَيكَ ، وقَد قيلَ : إنَّهُ لا يَخونُكَ إلّا الأَمينُ ، ورُبَّما ائتَمَنَكَ الخائِنُ (الأخبار الطوال : ص ۲۴۰) .

تعداد بازدید : 174634
صفحه از 873
پرینت  ارسال به