۴۶۷.مقاتل الطالبيّين- به نقل از مدرك بن عماره -: آن گاه [مسلم] را بر عبيد اللَّه بن زياد - كه خداوند ، او را لعنت كند - وارد كردند ؛ ولى سلام نكرد. نگهبان گفت : آيا بر امير ، سلام نمىكنى؟
مسلم گفت: اگر امير ، قصد كشتن مرا دارد، چه سلامى؟! و اگر قصد كشتن مرا ندارد ، بر او بسيار سلام خواهم داد.
عبيد اللَّه - كه خداوند ، لعنتش كند - به مسلم گفت: حتماً كشته مىشوى .
مسلم گفت: حتماً؟
گفت: آرى.
مسلم گفت: بگذار به يكى از اين جمعيت ، وصيّت كنم.
ابن زياد گفت : به هر كه دوست دارى ، وصيّت كن .
پسر عقيل به جمعيت - كه همنشينهاى ابن زياد بودند - نگاه كرد و در ميان آنها ، عمر بن سعد را ديد. گفت: اى عمر ! ميان من و تو و نه ديگران ، خويشاوندى هست و اينك از تو خواستهاى دارم . به خاطر خويشاوندى ، لازم است خواستهام را برآورى و آن ، سرّى است.
عمر بن سعد ، امتناع ورزيد كه مسلم خواستهاش را بگويد. عبيد اللَّه بن زياد به وى گفت: امتناع مكن كه درخواست عموزادهات را اجابت كنى.
آن گاه عمر بن سعد ، نزد مسلم رفت و به گونهاى نشست كه پسر زياد - كه خداوند ، لعنتش كند - آن دو را ببيند.
مسلم بن عقيل به عمر گفت: من در كوفه بدهكارىاى دارم كه آن را هنگام ورود به كوفه قرض گرفتم. آن را از جانب من ، ادا كن تا از محصولاتم در مدينه برايت بياورند. نيز جنازهام را از ابن زياد بخواه و به خاك بسپار ، و قاصدى به سوى حسين بفرست كه او را باز گرداند.
عمر به ابن زياد گفت: مىدانى چه گفت؟
ابن زياد گفت: آنچه را گفت ، افشا مكن .
عمر [دوباره] گفت: مىدانى چه گفت؟
ابن زياد گفت: بگو. امين ، خيانت نمىكند ؛ ولى گاهى خيانتكار ، امين به حساب مىآيد.
عمر ، وصيّتهاى مسلم را براى ابن زياد ، شرح داد. ابن زياد گفت: مال تو، اختيارش با توست و ما تو را از آن باز نمىداريم . هر گونه دوست دارى ، عمل كن . حسين نيز ، اگر او قصد ما را نكند ، ما به او كارى نخواهيم داشت ؛ ولى اگر قصد ما را كرد ، از او دست بر نمىداريم . و امّا جنازه مسلم ! شفاعت تو را در باره آن نمىپذيريم ؛ چرا كه شايسته آن نيست . او به مخالفت با ما برخاست و براى نابودى ما ، تلاش كرد.
سپس ابن زياد به مسلم گفت: خداوند ، مرا بكشد ، اگر تو را به گونهاى نكشم كه [پيش از اين ]در اسلام ، كسى آن گونه كشته نشده است !
مسلم گفت: تو ، سزاوار آنى كه در اسلام ، بدعت بگذارى . تو نمىتوانى بد كشتن و زشت مُثله كردن و بدسرشتى و نيرنگ را به كسى غير از خودت وا بگذارى.
آن گاه ابن زياد گفت: او را بر بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد.۱